#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت7
با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا بایدباهم مینشستیم و برای آیندهمون حرف میزدیم!
تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت:
+چقدر آینه، از بس خودتون رو میبینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه...!
از بس هول کرده بودم، فقط با ناخن هام بازی میکردم.
مثل گوشی درحال ویبره میلرزیدم.
خیلی خوشحال بود...
به وسایل اتاقم نگاه میکرد، خوب شد عروسک پشمالو و عکسامو جمع کرده بودم.
فقط مونده بود قاب عکس چهار سالگیم!
اتاق رو گز میکرد، انگار روی مغزم رژه میرفت...
جلوی همون قاب عکس ایستاد و خندید.
چی تو ذهنش میچرخید، نمیدونم!!
نشست رو به روم خندید و گفت:
+دیدید آخر به دلتون نشستم!
زبونم بند اومده بود... من که همیشه حاضر جواب بودم و پنجتا روی حرفش میزاشتم و تحویلش میدادم، حالا انگار لال شده بودم.
خودش جواب داد:
+رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم؛
گفتم حالا که بله نمیگید، امام رضا{ع} از توی دلم بیرونتون کنه!
پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم.
نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت:
+اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیسن، خیر کنن و بهتون بدن!
نظرم عوض شد.
"دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!"
نفسم بند اومده بود، قلبم تند تند میزد و سرم داغ شده بود.
توی دلم حالِ عجیبی داشتم.
حالا فهمیدم الکی نبود که یدفعه نظرم عوض شد.
انگار دست امام رضا{ع} بود و دلِ من...
از نوزده سالگیش گفت که قصد داشته ازدواج کنه و دنبال گزینه مناسب بوده.
دقیقا جمله اش این بود:
+راستِ کارم نبودن،گیر و گور داشتن.
گفتم:
- از کجا معلوم من به دردتون بخورم؟؟
خندید و گفت:
+تو این سالا شمارو خوب شناختم.
یکی از چیزهایی که خیلی نظرش رو جلب کرده بود، کتابایی بود که دیده و شنیده بود میخونم.
همون کتاب های پالتویی روایت فتح، خاطرات همسران شهدا
میگفت:
+خوشم میاد شما این کتابارو نخوندین؛
بلکه خوردین...!
فهمیدم خودش هم دستی بر آتیش داره!
میگفت:
+وقتی این کتابا رو میخوندم، واقعا به حال اونا غبطه میخورم که اگه پنج سال، ده سال یا حتی یه لحظه باهم زندگی کردن، واقعا زندگی کردن!
اینا خیلی کم دیده میشه! نایابه!
منم وقتی اونارو میخوندم، به همین رسیده بودم که اگه الان سختی میکشن، ولی حلاوتی رو که اونها چشیده ان، خیلی ها نچشیده ان.
این جمله رو هم ضمیمه اش کرده که:
+اگه همین امشب جنگ بشه منم میرم، مثل وهب!
میخواستم کم نیارم، گفتم:
- خب منم میام..!
منبر کاملی رفت مثل آخوندها؛
از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگیش.
از خواستگارهاش گفت و اینکه کجاها رفته و هرکدوم رو چه کسی معرفی کرده!
حتی چیزهایی که به اونها گفته بود...
گفتم:
+من نیازی نمیبینم اینارو بشنوم!
گفت:
- اتفاقا باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین!
گفت:
+از وقتی شما بهدلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری میرفتم
میرفتم تا بهونه ای پیدا کنم یا بهونه ای بدم دست طرف!
میخندید که:
+چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد، این شکلی میرفتم.
اگه کسی هم پیدا میشد که خوشش میومد و میپرسید که:
+آیا ریشاتون رو درست و مرتب میکنین؟
میگفتم نه من همین ریختی میچرخم.