#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت75
وقتی لاغر میشد، مادرم ناراحت میشد!
ولی میدیدم خودش از اینکه لاغر شده بیشتر خوشحاله...
میگفت:
+بهتر میتونم تحرک داشته باشم و کارامو انجام بدم.
مادرم حرص میخورد. به زور دو سه برابر به خوردش میداد.
غذاهای سفارشی و مقوی براش میپخت:
آبگوشت ماهیچه و آش گندم.
میگفت:
+نمیتونم بخورم!
مادرماز کوره در میرفت که:
+یعنی چی؟!! باید بخوری تا جون داشته باشی...
همه عالم و آدم از عشق و علاقهش به کله پاچه خبر داشتن، مادرم که جای خود...!
تا دوباره نوبت ماموریتش برسه، چند دفعه کله پاچه براش بار میذاشت...
پدرم میخندید که:
+کاش این بنده خدا همیشه اینجا بود تا ما هم به نوایی میرسیدیم!