#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت81
با خواهرم رفتیم برگه آزمایش رو گرفتیم.
جوابش مثبت بود.
میدونستم چقدر منتظره...
ماموریت بود؛
زنگ زد که بهش گفتم!
ذوق کرد، میخندید.
وسط صحبت قطع شد...
فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشیش مشکل پیدا کرده!
دوباره زنگ زد، گفت:
+قطع کردم برم نماز شکر بخونم!
اینقدر شاد و شنگول بود که نصف حرفام رو نشنید!
انتظارش رو میکشید.
تو ماموریت های عراق و سوریه لباس نوزاد خریده بود و تو حرم تبرک کرده بود به ضریح!
تو زندگی مراقبم بود، ولی تو دوران بارداری بیشتر..!
از نُه ماه، پنج ماهش نبود و همه اون دوران رو خوابیده بودم، دست به سیاه و سفید نمیزدم؛
از بارداری قبل ترسیده بودم.