#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت91
همیشه عجله داشت برای رفتن.
اما نمیدونم چرا این دفعه ، این قدر با طمانینه رفتار میکرد.
رفتم پلیس۱۰+ تا پاسپورت امیرحسین رو بگیریم، بعدم کافی شاپ.
میگفتم:
- تو چرا اینقدر بی خیالی؟! مگه بعد از ظهر پرواز نداری؟
بیرون که اومدیم، رفت برام کیک بزرگی خرید.
گفتم:
- برای چی؟
گفت:
+تولدته!
تولدم نبود. رفتیم خونه مادرم دور هم خوردیم!
از زیر قرآن ردش کردم.
خداحافظی کرد رفت کلید آسانسور رو زد؛
برگشت و خیلی قربون صدقهم رفت:
هم من هم امیرحسین!
چشمش به من بود که رفت تو آسانسور.
براش پیامک فرستادم:
- لطفی که کرده ای تو به من، مادرم نکرد..
ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین.