#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت98
جمله شهید آوینی رو میخوند:
+شهادت لباس تک سایزیه که باید تن آدم به اندازه اون دربیاد.
هروقت به سایز این لباس تک سایز دراومدی، پرواز میکنی؛
مطمئن باش..!
نمیخواست فضای رفتن رو از دست بده، میگفت:
+همه چی رو بسپار دست خدا.
پدر و مادر خیر بچه شونو میخوان.
خدا که بنده هاش رو از پدر و مادرشون بیشتر دوست داره!
حاج آقا و حاج خانوم حالشون رو نمیفهمیدن، با خودشون حرف میزدن، گریه میکردن...
اون قدر دستام میلرزید که نمیتونستم امیرحسین رو بغل کنم، مدام میگفتم:
+خدایا خودت درست کن!
اگه تو بخوای با یه اشاره کارا درست میشه.
نگران خونریزی محمدحسین بودم.
حالت تهوع عجیبی داشتم، هی اوق میزدم.
نمیدونم از استرس بود یا چیز دیگه...
حاج آقا دلداریم میداد و میگفت:
+گفتن زخمش سطحیه! با هواپیما آوردنش فرودگاه، احتمالا باهم میرسیم بیمارستان.
باورم شده بود.
سرم رو به شیشه تکیه دادم.
صورتم گُر گرفته بود.
میخواستم شیشه رو بدم پایین، دستام یاری نمیکردن!
چشمام رو بستم، چیزی مثل شهاب از سرم رد شد.
انگار تو چشمم لامپی روشن کردن...
یک نفر تو سرم دم گرفت شبیه صدای محمدحسین:
+از حرم تا قتلگاه زینب صدا میزد حسین/
دست و پا میزد حسین/
زینب صدا میزد حسین.