#ساره
#قسمت_دویست_و_بیست_و_یکم
وقتی در زد و او را جلوی در دیدم، نزدیک بود خودم را ببازم؛ اما از خنده و سلام وعلیکش فهمیدم هنوز از شهادت آقا یوسف خبر ندارد.
مریم خانم مثل همیشه شروع کرد به خوش زبانی و مهربانی کردن و گفت: اومدم جمعه بازار، شنیدم اومدی، گفتم یک سری بهت بزنم. آقای خداداد خوبه؟ فاطمه خوبه؟ خوب کردی اومدی، اون جا خیلی سخت بود.
آمد داخل و در اتاق نشستیم. مامان متوجه شد که مریم خانم هیچ خبری ندارد. مامان برایمان چای آورد. من هم فکر می کردم تا یک طوری او را متوجه موضوع شهادت آقا یوسف کنم.
حرف هایمان گل انداخت. کمی از خاطرات پایگاه شهید بهشتی و شوخی و خنده ها و شیطنت بچه ها با هم گفتیم و مرور کردیم.
بین صحبت ها سوال کردم: مریم! از آقای سجودی چه خبر؟ خبر داری؟
-نه! تو عملیات بود، هنوز خبر نداده.
-خواهر جان! خودت مگه نمی دونی، آن قدر بی خیال اند که به فکر نیستند.
-بالاخره بعد این که ما نصف عمر شدیم، یک خبری از خودشون می دند.
خندیدیم؛ دیدم مریم خیلی از جریان پرت است. گفتم: مریم جان! تو چه قدر بی خیالی، مثل این که عملیات شده ها! با سپاه یک تماس بگیر، ببین از دوستاش کسی از منطقه اومده، پرس و جو کن. تا حالا باید یک خبری از خودشون بهت می رسوند.
با این حرف ها کمی مریم را نگران کردم. هول و ولا به دلش انداختم؛ گفت: چه می دونم والله! باشه، آره راست می گی. حتما زنگ می زنم سپاه یک خبری می گیرم... .