#ساره
#قسمت_دویست_و_دهم
یک شب حال خانم رزاقیان خیلی بد شد. برحسب اتفاق علی آقا آن شب آمده بود. گفتم: بیا بریم دکتر، یک کم آرام شو.
-نه، من را ببرید هتل. یکی از دوستان صمیمی ام اونجاست، اگه حالم بد شد با اون می رم دکتر.
کنار پل نادری اهواز هتل شیکی بود که بعضی خانواده های فرماندهان دیگر لشکرها در آن سکوت داشتند. من و علی آقا شبانه او را رساندیم به هتل و دوباره برگشتیم خانه. آن شب او آن جا ماند و خداراشکر اتفاق خاصی نیفتاد.
درد و دل خانم ها خیلی خاص شده بود. یکی می آمد و می گفت: دیشب اومدم دو ساعت بیرون نشستم.
-چرا؟ مگه شوهرت نیومده بود خونه؟!
-آخه این چه خونه اومدنیه؟ اومد یک ساعت موند رفت.
مثلا شهید طوسی می آمد خانه. همین طور که با بچه هایش بازی می کرد، از خستگی زیاد خوابش می برد.
یکی دیگر می گفت: من کلی تدارک دیدم و غذا درست کردم. آقامون غذا را خورد و گفت: می خوابم، اگه تماس گرفتند بیدارم کن. همین که خوابید، تلفن زنگ زد. من هم بیدارش نکردم. یک دفعه خودش بیدار شد. عصبانی شد و با همان عصبانیت رفت بیرون.
همه فرماندهان هر چند وقت برای تنوع هم که شده، خانواده هایشان را به مرخصی می بردند. با همان حالت و فشارهای دوره بارداری، چند باری برگشتیم بابل و با خانواده دیدار کردیم.