#ساره
#قسمت_دویست_و_نوزدهم (فصل سیزدهم)
چند روزی از برگشتنم نگذشته بود که مارش عملیات به صدا درآمد. علاوه بر علی آقا، پسرعمویم اکبر، همراه با برادرم احمد در عملیات شرکت داشتند. مردم مشغول خرید عید شصت و چهار بودند.
بعد از هر عملیات، علاوه بر شادی پیروزی، برگشت بدن شهدا و آن هایی که جانباز شدند، خودش قصه ها داشت؛ ما هم درگیر همین قصه ها.
-کی شهید شد؟
-کی مجروح شد؟
-از فلانی خبری هست؟
-جدی مفقوده؟ هیچ خبری ندارن ازش؟
-اسیر شد؟
از علی آقا خبر داشتم. می دانستم صحیح و سالم است. خداراشکر احمد، برادرم هم صحیح و سالم بود. پسرعمویم اکبر آمده بود خانه ما. اکبر شروع کرد به صحبت درباره ی عملیات: آره دختر عمو، عملیات خیلی سختی بود. راستی یوسف سجودی هم شهید شد.
تا اسم یوسف سجودی را شنیدم، مات ماندم. اکبر می گفت: خودت می دونی که آقا یوسف هیکل خیلی درشتی داشت. بچه ها نتونستند بیارنش عقب. بدنش تو کانال موند. من خودم دیدم شهید شد.
اکبر می دانست که ما یک مدت در پایگاه با هم بودیم. اکبر مجرد بود و نمی دانست نباید این طور خبرها را ناگهانی به زنی با وضعیت من بدهد.
او هنوز حرفش تمام نشده بود که رنگ صورتم پرید؛ شروع کردم به لرزیدن. نتوانستم بنشینم؛ از جا بلند شدم و با همان لرزی که داشتم از اتاق بیرون آمدم.
مامان سریع دوید و آب قند درست کرد.