eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
134 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
9.6هزار ویدیو
383 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
(فصل چهاردهم) علی اصغر و احمد آقا (برادرهایم) مرتب جبهه می رفتند. درد مجروحیت با علی اصغر بود که دوباره راهی جبهه شد. برادرهای علی آقا هم مثل خودش جبهه می رفتند. جبهه واقعا به نیرو نیاز داشت. گرچه شهادت ها هر روز بیش تر و بیش تر می شد، اما لزوم بودن آن ها را در جبهه همه می دانستیم. تازه می فهمیدم این جنگ، جنگ دنیا با ما است تا ما را از پا در بیاورند. علی آقا نبود. مامان هر روز یا تلفن می زد یا سر می زد. خواهرم، برادرهای علی آقا و همچنین پدرشوهر و مادرشوهرم به من سر می زدند. عمو علیرضای علی آقا که مرغداری داشت و تفاوت سنی آن چنانی با هم نداشتند، هر یکی دو ماه کلی مرغ می آورد و یخچال را پر می کرد؛ ساره خانم! من هم داداشتم، هرچی می خوای بگو! به خودت و بچه ها سخت نگیر. مامان که راه می افتاد به سمت خانه ما، هر چه نیاز داشتم می خرید و می آورد؛ البته سعی می کردم روی پای خودم بایستم. یک همسایه مکانیک داشتیم به نام آقای پوررمضان؛ علی آقا قبل از رفتن به او سفارش کرده بود: آقای پوررمضان من نیستم، دارم می رم جبهه. خانمم تنهاست. به بچه های بسیج محل هم سفارش کن مراقب خانه و بچه هایم باشند. شورای محل شهرک صالحین بیش تر بچه های جبهه ای بودند. هر شب بسیج محلات گشت داشت. تمام شب نگهبانی می دادند و از خانه های مردم به خصوص رزمنده ها حفاظت می کردند. همسایه های خوبی داشتم. بیشتر پاسدار بودند و علی آقا را خوب می شناختند.