#ساره
#قسمت_دویست_و_چهل_و_دوم
چند روزی بود حال و روز خوبی نداشتم. اصلا نمی دانستم چرا اینطور شده ام. خوابم زیاد شده بود و دوست نداشتم به حسین شیر بدهم؛ مدام خواب آلود و انگار چاق شده بودم.
همین روزها بود که علی آقا همراه با یکی از دوستان صمیمی اش آقای چناری قرار می گذارند یک سفر برویم مشهد. آقای چناری و همسرش مدت ها بود که بچه دار نمی شدند و تازگی ها لطف خدا شاملشان شده بود و خانم چناری باردار شده بود و به شکرانه این اتفاق قصد سفر مشهد کرده بودند.
با ماشین پیکان آقای چناری راهی شدیم. علی آقا و فاطمه جلو نشسته بودند، حسین در آغوشم بود و با خانم چناری صندلی پشت نشسته بودیم.
تمام راه خواب آلودگی با من بود و به جای صحبت با خانم چناری مرتب چرت می زدم و خوابم می برد. از این اوضاع و احوالم علی آقا تعجب کرده بود. بارها با هم به سفر رفته بودیم و من ساعت ها بیداری می کشیدم. حالا درست برخلاف همیشه بودم.
در مشهد خیلی به ما خوش گذشت. کلی عکس گرفتیم و ساعت های زیادی را در حرم آقا علی ابن موسی الرضا (ع) به کبوترهای حرم گندم می دادیم. چند روز ماندیم و برگشتیم. برگشتنی هم همان حالت خواب آلودگی را داشتم.
به علی آقا سفارش کرده بودم که عکس ها را ظاهر کند تا در آلبوم خانوادگی مان داشته باشیم؛ اما وقتی فیلم را از دوربین درآوردیم، تمام فیلم باز شد، نور گرفت و عکس ها خراب شد.