#ساره
#قسمت_دویست_و_چهل_و_چهارم
مامان مانده بود چه بگوید؛ خوشحال باشد؟ ناراحت باشد؟ انگار هیچ چیز نداشت به من بگوید.
-حالا خودت را اذیت نکن مادر، ان شاءالله خیره.. .
مگر این حرف ها به گوشم می رفت! ظهر علی آقا آمد خانه. مامان قبل از آمدن او رفته بود. داشتم به کارهای آشپزخانه می رسیدم. علی آقا مثل همیشه شاد و خوشحال آمد داخل خانه.
-سلام.
جواب سلامش را ندادم. همین طور گریه می کردم. لبخند روی صورتش محو شد.
-چی شده؟
جواب ندادم.
-کسی چیزیش شده؟
با حالت ناراحتی این حرف را زد. باز جواب ندادم.
-بچه ها سالم اند؟ خبر بدی رسیده؟
انگار یک بشکه باروت را در وجودم به آتش کشیده باشد، با همان حالت زاری و گریه شروع کردم به حرف زدن: آره! یک خبر بده، من حامله ام. خبر از این بدتر هم می شه؟ خودت می دونی چه بلایی سرم آوردی؟ آخه تو چه مردی هستی؟ آخه تو چقدر بی ملاحظه ای؟ یعنی چی؟
یک لحظه متوجه شدم یک لبخند تلخی زد، اما سریع برگشت به حالت اول.
-حالا یعنی چی؟
-یعنی همین دیگه.
رفت، حسین و فاطمه را بغل کرد، بوسشان کرد و گفت: بابا! من فکر کردم یکی مُرده که تو این طور گریه می کنی!