eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
136 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
380 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 مجید از چشمان دل شکسته‌ام دل نمی‌کَند و با نگاهی که از طعنه‌های تلخ پدر همچون شمع می‌سوخت، به پای دردِ دل نگاه مظلومانه‌ام نشسته و از جراحت جان خودش دم نمی‌زد. ابراهیم سری جنباند و با عصبانیت رو به محمد کرد: «نخلستون‌هاش کم بود که حالا همه زندگی شو به باد داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!» لعیا با دلسوزی به من نگاه می‌کرد و از چشمان عطیه پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند می‌شد، با پوزخندی عصبی عقده‌اش را خالی کرد: «خُب ما بریم دیگه! امشب می‌خوان عروس خانم رو بیارن!» و با اشاره‌ای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه خارج شود، دستی سر شانه مجید زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد: «شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! می‌خوای زندگی کنی، باید راحت باشی، اسیر که نیستی داداش من!» مجید نفس عمیقی کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به گرمی فشرد و با هم خداحافظی کردند. لعیا می‌خواست پیش من بماند که ابراهیم بلند شد و بی‌آنکه از ما خداحافظی کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه کوتاه دلداری‌ام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند. عبدالله مثل اینکه روی مبل چسبیده باشد، تکانی هم نمی‌خورد و فقط به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد: «الهه جان...» چشمانم به قدری سیاهی می‌رفت که حتی صورت مجید را به درستی نمی‌دیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، تمرکز ذهنم را از بین برده بود که حتی نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و فقط چشمان مضطربش را می‌دیدم که برای حال خرابم بی‌قراری می‌کرد. به پیراهن سیاهش نگاه می‌کردم و مانده بودم با این عشقی که در سینه دارد، چطور می‌تواند شیعه بودن خود را پنهان کند و چه خوب ردّ نگاهم را خواند که با لبخندی دلنشین زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! غصه نخور! من ناراحت نیستم!» و چطور می‌توانست ناراحت نباشد که باید همین امشب پیراهن عزایش را عوض می‌کرد. عبدالله هنوز به دیوار روبرویش خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید: «امشب کجا میری؟» با این حرف مجید مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن «نمی دونم!» جگرم را آتش زد و دردِ دلم را دو چندان کرد. مجید لحظه‌ای مکث کرد و بعد با لحنی جدی جواب داد: «خُب امشب بیا پیش ما.» در برابر پیشنهاد برادرانه مجید، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم: «حالا امشب بیا بالا، تا سرِ فرصت یه جایی رو پیدا کنیم.» نگاه غمگینش را به زمین دوخت و زیر لب جواب داد: «دیگه دلم نمی‌خواد تو این خونه بمونم. فکر کنم من نباشم بابا هم راحت‌تره!» سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد: «امشب میرم مدرسه پیش حاج سلیم می‌خوابم، تا فردا هم خدا بزرگه.» و دیگر منتظر پاسخ ما نشد و با قامتی خمیده از خانه بیرون رفت. دستم را به دسته مبل گرفتم و به سختی بلند شدم که مجید گفت: «الهه جان! همین جا وایسا، برم چادرتو بیارم، بریم دکتر.» همانطور که دستم را به دیوار گرفته بودم تا بتوانم قدم‌های سُستم را روی زمین بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم: «می‌خوام بخوابم.» دستش را پیش آورد، انگشتان سردم را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت. به خوبی حس می‌کرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی به گرمای محبت او نسپارم و آفتاب عشقش پُر شورتر از آنی بود که به سردی رفتار من، دست از سخاوت بردارد و همچنان به جانم می‌تابید.
اخلاق علی آقا این بود که نیروهایی که می دانست به درد جبهه می خوردند را تشویق می کرد و با خودش می برد. همیشه کارش همین بود. سال ها بعد، پشت سرش حرف درآورده بودند و می گفتند: این آقای خداداد می یاد و شوهرهای ما و بچه های ما رو می بره جبهه و می کُشه و خودش سالم برمی گرده. اعتراض می کردم و می گفتم: علی آقا نبرشان. -حبهه به آنها نیاز دارد. خودشان می دانند. بگذار هرچه می خواهند بگویند. واگذارشان کن به خدا. این بار رفتن علی آقا یک حس شجاعانه ای به من داده بود. خیلی عادی بود و مثل قبل گریه و زاری نداشتم. -تو دیگه نیا، بمون خونه مادرت. من ماشین را می برم بابل، خونه خودمون می ذارم و می رم. تو بیایی و برگردی، برات سخت میشه. می دانستم جبهه و جنگ چقدر به او نیاز دارد، فرمانده است. این همه راه را آمده بود اینجا تا این توضیحات را به فرماندهان بدهد. همین ها برایم دلداری بود. سفارش کرد: دلت گرفت، دلتنگ شدی، یاسین بخون، زیارت عاشورا بخون. وقتی می گفت این دعا ها را بخوان، پیش خودم می گقتم: علی! تو چی می گی؟ من دلم تو رو می خواد. این چیز ها مگه آرامم می کنه؟ وقتی رفت، بیست و چهار ساعتی دمغ بودم، توی خودم بودم، اصلا دوست نداشتم با کسی حرف بزنم. زیارت عاشورا می خواندم، سوره یاسین را می خواندم و گریه می کردم. بعد می دیدم انگار معجزه شده و آرام شده ام. توسل ها و گریه ها ساکتم می کرد و آرامش به من می داد.