📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
دقایقی به همان حال بودم تا سرگیجهام فروکش کرد و دردهایم تا حدی آرام گرفت. کمی میان چشمانم را گشودم و دیدم هنوز چشمان مهربان مجید به تماشای صورتم نشسته است. نگاهش که به چشمان نیمه بازم افتاد، لبخندی زد و با لحنی لبریز محبت پرسید: «بهتری؟» و آهنگ کلامش به قدری گرم و با احساس بود که دریغم آمد باز هم با سردی جوابش را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم که تازه متوجه شدم پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، شب اول محرم بود و او آنقدر دلبسته امام حسین (علیهالسلام) بود که از همین امشب به استقبال عزایش برود. هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبیاش چیزی نمیگفت و خوب میدانست که پس از مصیبت مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش بدبین شدهام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا کابوس روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین (علیهالسلام) شب تا سحر برای شفای مادرم گریه کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات تلخ بود که روی آتش عشقم به مجید خاکستر میپاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش میکرد.
عقربههای ساعت دیواری اتاق به عدد چهار بعد از ظهر نزدیک میشد که بلاخره خودم را از جا کَندم و خواستم برخیزم که باز سرم گیج رفت و نفسم به شماره افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنانکه کمکم میکرد تا بلند شوم، گفت: «الهه جان! رنگت خیلی پریده، میخوای یه چیزی برات بیارم بخوری؟» لبهای خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم: «نه، چیزی نمیخوام.» و با نگاهی گذرا به ساعت، ادامه دادم: «فکر کنم دیگه بابا اومده.» از چشمانش میخواندم که بعد از اوقات تلخیهای این مدت، چه احساس ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگران به خصوص پدر و ابراهیم تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمیآورد و صبورتر از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتیهای دلش بردارد. در طول راه پله دستم را گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمیتوانست کاری کند که از شدت دردم تنها خودم خبر داشتم.
پشت در که رسیدیم، نگاهم کرد و باز پرسید: «خوبی الهه جان؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم، دستم را از دستش جدا کردم و با هم وارد اتاق شدیم. پدر با پیراهن سفید عربیاش روی مبل بالای اتاق نشسته و بقیه هم دور اتاق نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجید بودند. سلام کردیم که لعیا پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: «چیه الهه؟!!! چرا انقدر رنگت پریده؟!!!» لبخندی زدم و با گفتن «چیزی نیس!» کنارش نشستم و پدر مثل اینکه بیش از این طاقت صبر کردن نداشته باشد، بیمقدمه شروع کرد: «خدا مادرتون رو بیامرزه! زن خوبی بود!» نمیدانستم با این مقدمهچینی چه میخواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خسته ادامه داد: «ولی خُب ما هم زندگی خودمون رو داریم دیگه...» نگاهم به چشمان منتظر عبدالله افتاد و دیدم او هم مثل من احساس خوبی از این اشارههای مبهم ندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و قاطعانه اعلام کرد: «منم تصمیمم رو گرفتم و الان میخوام برم نوریه رو عقد کنم.»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#ساره
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
بعد ها برایشان عادی شد، حتی برادرشوهر های کوچک ترم یاد گرفتند و وقتی سفره ناهار و شام پهن می شد، کنار علی آقا برایم جای خالی می گذاشتند، می گفتند: زن داداش تو بیا اینجا بشین. خودشان بعد ها که ازدواج کردند، همسرانشان را کنارشان می نشاندند.
مادرشوهرم می گفت: این رسم را تو گذاشتی که عروس ها پیش شوهرشان بشینند.
می گفتم: خب مادر، چرا جدا بشینیم، همه خودی هستیم. یک خانواده ایم. هر کس با شوهرش راحت تر است. ما هم که همه حجاب داریم. سخته دست دراز کنیم و غذا بکشیم برای خودمان؛ حداقل کنار شوهر هایمان باشیم، راحت تریم.
علی آقا هم این روش را دوست داشت. خودش برایم برنج می کشید و خورشت می ریخت. لیوان آب را جلویم می گذاشت.
اگر یک وقتی جایی من کنارش نبودم، اضطراب داشت و مدام به بشقابم نگاه می کرد و یا به بقیه سفارشم را می کرد که به من برسند. گاهی این رفتارش هم وسیله شوخی دیگران می شد.
ما شام را خوردیم. علی آقا واقعا خسته بود؛ تقریبا دو شب نخوابیده بود. از جلسه ای که در چالوس برگزار کرده بود، خوشحال بود و می گفت: خیلی سفارش کردم آموزش بسیجی ها را جدی تر و محکم تر بگیرند که وقتی آمدند، آمادگی بدنی لازم را داشته باشند تا زود اسیر و مجروح نشوند و بتوانند از پس عملیات بربیایند.
ده پانزده مورد بود که یادداشت کرده بودم و همه رو تک تک برایشان توضیح دادم. گفتم که نیرو ها در آموزشی باید ترسشان بریزد. نباید بچه ها به شکمشان اهمیت بدهند.
همین جا نیروهایی که توان ندارند و نمی توانند، خط بزنند و نفرستند جبهه، نیان تو جبهه و ما مجبور بشیم برای این که نفهمند کمپوت گیلاس کدومه، کاغذ ها رو بکنیم و بچه هایی که برای خدا به جبهه آمدن، ماه به ماه بگذره و یک کمپوت گیلاس نخورند.
از اینجا به نیرو ها خودسازی یاد بدهید. کسی بدون خودسازی نمی تواند جنگ را تحمل کند. خیلی سفارش کردم که بچه های کم سن و سال را نفرستید. گاهی اوقات می ترسیدند، گریه می کردند و نمی توانستند بروند خط و ما می مانیم چه کار کنیم.