eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
139 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
9.9هزار ویدیو
385 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید: «اصلاً دیدی تو همین یه هفته چقدر پیر شده؟ دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟» و اینبار اشکی که پای مژگانم نشست نه از غم دوری مادر که از غصه رنج‌هایی بود که مجید در این مدت کشیده و با شکیبایی همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد: «الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال پیر شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمی‌تونه این همه بی‌محلی‌های تو رو تحمل کنه!» اشکی را که تا زیر چانه‌ام رسیده بود، با سر انگشتم پاک کردم و با صدایی که از پشت پرده‌های بغض به سختی می‌گذشت، سر به شکایت نهادم: «عبدالله! مجید با من بد کرد، مجید با من کاری کرد که من هنوز نمی‌تونم باور کنم مامان رفته. می‌گفت اگه به اهل بیت (علیهم‌السلام) متوسل بشی، مامان حتماً خوب میشه. می‌گفت امکان نداره امام حسن (علیه‌السلام) دست رد به سینه ات بزنه...» که هجوم گریه اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم: «من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد!» عبدالله که از دیدن چشمان سرخم، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و کلافه جواب داد: «خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا بیخودی به خودت امید می‌دادی؟ تو که خودت می‌دیدی حال مامان داره هر روز بدتر میشه! تو که خودت می‌دونستی سرطان مامان چقدر پیشرفت کرده، چرا انقدر خودتو عذاب می‌دادی؟» به یاد روزهای سختی که بر دل من و مادر گذشت، کاسه چشمانم از گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم: «مجید به من دروغ گفت!» عبدالله اشکی را که در چشمانش جمع شده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و با مهربانی پاسخ شکوه‌هایم را داد: «الهه جان! مجید به تو دروغ نگفته. اون به یه سری مسائل اعتقاد داشته و خیال می‌کرده دعاهایی که می‌کنه جواب میده. اون فقط می‌خواسته کاری رو که بلده به تو هم یاد بده. الهه! قبول کن که مجید هیچ قصد بدی نداشته و فقط می‌خواسته کمکت کنه.» سپس لبخندی زد و با لحنی لبریز آرامش ادامه داد: «خُب اگه اون اشتباه می‌کرده و به یه چیزهایی اعتقاد داشته که واقعاً درست نبوده، تو باید راهنماییش کنی نه اینکه ازش متنفر باشی.» با هر دو دست پرده اشک را از صورتم کنار زدم که عبدالله لبخندی زد و با امیدی که در صدایش پیدا بود، گفت: «خدا رو چه دیدی؟ شاید همین موضوع باعث شه که مجید بفهمه همه عقایدی که داره درست نیس و مجبور شه بیشتر در مورد اعتقادات شیعه فکر کنه. تو می‌تونی از همین فرصت استفاده کنی و به جای اینکه باهاش قهر کنی و حرف نزنی، کمکش کنی تا راه درست رو پیدا کنه!» و حالا عبدالله حرف‌هایی می‌زد که احساس می‌کردم می‌تواند مرهم زخم‌های قلبم شود و گوشه‌ای از دردهای دلم را التیام بخشد که با صدایی آهسته پرسید: «می‌خوای با بابا صحبت کنم که از حرفی که زده کوتاه بیاد و تو قبل از چهلم بری خونه‌ات؟» و چون سکوتم را دید، خیال کرد دلم نرم شده که مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد: «الهه! به خدا مامان راضی نیس تو این کارو بکنی! تو که یادته مامان چقدر مجید رو دوست داشت! باور کن مجید داره خیلی زجر می‌کشه! الهه جان! قبول کن هر کاری کرده، تو این یه هفته به اندازه کافی تاوان پس داده!» و نمی‌دانست دریای عشق من به مجید آنقدر زلال و بی‌کران بوده که حالا آتش نفرتش به این زودی‌ها در سینه‌ام خاموش نشود که باز هم در مقابل اصرارهای خیرخواهانه‌اش مقاومت کردم و با لحن سرد و بی‌روحم پاسخ دادم: «عبدالله! هنوز نمی‌تونم مجید رو ببخشم!» و چقدر تحمل این خشم و کینه، سخت بود که من هنوز عاشق مجید بودم و همین احساس عمیقم بود که جراحت قلبم را کاری‌تر می‌کرد و التیامش را سخت‌تر که از کسی زخم خورده بودم که روزی داروی شفابخش تمام دردهایم بود.
همان دوره نامزدی مدرسه شبانه روزی ثبت نام کرده بودم. وقتی عقد می کردیم مدرسه های روزانه نمی گذاشتند متأهل ها در مدرسه بمانند. من با دوستم عفت هم مدرسه ای و با مدیر و معاون مدرسه صمیمی بودیم. خیلی شیک و با وقار رفتم و پرونده ام را گرفتم و در مدرسه شبانه قناد بابل ثبت نام کردم و از ساعت دو تا شش غروب می رفتیم سر کلاس. همه ی دخترهای متأهل آنجا بودند یا آنهایی که مردود می شدند و خجالت می کشیدند بروند مدرسه، می آمدند آنجا. گروهی هم ترک تحصیل کرده بودند و دوباره حال و هوای درس خواندن به سرشان زده بود. همان رشته تجربی را می خواندم. عفت با من بود. حمیده هم رفته بود چالوس؛ گاهی تلفن می زدیم و از حال هم باخبر بودیم. من این روزها پر بودم از فراق علی آقا. هرکس مرا می دید، جای خالی او را به یادم می آورد. این روزها که می رفتم مدرسه و می آمدم، کسی نبود با موتور سیکلتش یا ماشین بیاید دنبالم. ساعت شش غروب هوا تاریک می شد و برگشتن به خانه سخت بود. می رفتم خانه پیش مادرم و دیگر نمی آمدم خانه خودمان. گاهی بین راه اشکم درمی آمد و با همان چادر اشکم را پاک می کردم که مردم نفهمند یا به قول آن روزها، منافقین دل شاد نشوند و ضد انقلاب ها بشکن نزنند. ما خودمان را طوری نشان می دادیم که همه فکر کنند بی خیالیم. مردم همیشه قیافه مصمم و قوی ما را می دیدند و این غم ها را نمی دیدند. این روزها با خودم درگیر می شدم. تمام احساسات و دلتنگی هایم تبدیل به فکر و خیال شده بود. با خودم می گفتم: تو به علی آقا قول داده بودی، همراهش باشی. کمکش باشی. این همه حرف زدی و شعار دادی، حالا که وقت عمل رسید، چرا اینطوری هستی؟ این جملات را در روز هزار بار با خودم می گفتم. تمرین سختی است وقتی آدم از پس خودش بر نمی آید و تلاش می کند که برآید.