📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_سی_و_دوم
با شنیدن کلام آخرش، درد عجیبی در سرم پیچید و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به شکایت گشودم: «پس چرا امام حسین (علیهالسلام) جوابمو داد؟ چرا هر چی گریه کردم و التماسش کردم، مامانو شفا نداد؟ من سُنی بودم، تو که شیعه بودی، پس چرا جواب تو رو نداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چرا مامانم مُرد؟!!!» و آنچنان نفسم به شماره افتاده و رنگ صورتم به سفیدی مهتاب میزد که بیآنکه جوابی به سخنان شماتت بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و شانههایم را کمی بالا گرفت تا نفس مانده در گلویم، به سینه بازگردد و عاشقانه التماسم میکرد: «الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت خوب نیس، تو رو خدا آروم باش!»
از شدت حالت تهوع، آشوب عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه بیقراری افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم بیصبرانه گریه میکردم و به بهانه شبهایی که پا به پای مجید برای شفایش دعای توسل خوانده و به امیدی واهی دل خوش کرده بودم، او را به تازیانه سرزنش مجازات میکردم که دیگر آرامش کلام و نوازش نگاهش آرامم نمیکرد و هر چه عذر میخواست و به پای گریههایم، اشک میریخت، طوفان غمهایم آرام نمیگرفت که سرانجام صدای نالههایم، پزشک اورژانس را از تخت کناری بالای سرم کشاند: «چه خبره؟ درد داری؟»
مجید با سرانگشتش، قطرات اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که پزشک، پرستار را احضار کرد و پرسید: «جواب آزمایشش نیومده؟» و پرستار همانطور که به لیستش نگاه میکرد، پاسخ داد: «زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا چند دقیقه دیگه آماده میشه.» که مجید رو پزشک کرد و با صدایی که هنوز طعمی از غم داشت، توضیح داد: «آقای دکتر! شدیداً حالت تهوع داره، نمیتونه چیزی بخوره!» و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پُر باشد، همانطور که به سمت اتاقش میرفت، با خونسردی پاسخ داد: «حالا جواب آزمایشش رو میبینم.» و من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریهام را فرو خورده بودم، سرم را به سمت دیگر روی بالشت گذاشتم که دوست نداشتم بارِ دیگر با مجید هم کلام شوم، ولی دل عاشق او بیمِهریام را تاب نمیآورد که دوباره زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان...» و نمیدانم چرا اینهمه بیحوصله و بدخلق شده بودم که حتی تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب عشقش از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و شیرینی کلامش، چه زود از حضورش خسته میشدم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#ساره
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم (فصل نهم)
دو هفته سخت با بی خبری گذشت. بالاخره علی آقا با خوشحالی پیروزی برگشت. چه قدر همه از دیدنش خوشحال شدیم و به او افتخار کردیم. علی آقا رو به من گفت: سلام. خوبی ساره؟ چه خبر؟
دلم می خواست بزرگ ترین خبر زندگی مان را به او بدهم، ولی نتوانستم آن خبر خوب که پدر شدنش بود را به او بگویم؛ خجالت کشیدم بگویم. از طرفی نمی خواستم خبر به آن خوبی را مفت و مجانی بگذارم کف دستش.
طبق روال، کمی با خانواده هایمان بودیم و رفتیم خانه مان. تمام این مدت نقشه می کشیدم که قضیه بارداری ام را چگونه بگویم. می دانستم پدر شدن برای علی آقا خیلی مهم است. با خودم می گفتم: باید فرصتی بسازم تا غافلگیرش کنم.
تنها مدرک همان جواب آزمایشگاه بود. به ذهنم رسید آن را جایی بگذارم که خودش ببیند. کاغذ آزمایش را گذاشتم روی میز، دیدم از کنارش گذشت و توجه نکرد؛ گفتم شاید وقتی صبح می رود مقابل آینه تا موهایش را شانه کند، ببیند و شاید باز توجه نکند.
کاغذ آزمایش را برداشتم و گذاشتم روی میز چایی مان. صبح شد. صبحانه که می خوردیم، برگه آزمایش درست جلوی دستش بود. برداشت. یک لحظه لبخند زدم. نگاهی به برگه کرد و بی توجه گذاشت سر جایش.
همینطور زیرچشمی نگاهش می کردم، به خودم گفتم: چرا باز نکرد؟ چرا نگاه نکرد؟ حس کردم اصلا برایش مهم نیست. نتواستم طاقت بیاورم و حرفی نزنم، گفتم: اون چیه؟
اشاره به برگه آزمایش کردم. گفت: نمی دونم، شما گذاشتی.
-خب بخونین بینین چیه دیگه!
صورت جدی ام را که دید، گفت: ای کلک! چیه؟ باز چی شده؟
همینطور که این کلمات را می گفت، کاغذ را گرفت و باز کرد. هی نگاه به جواب آزمایش کرد، دقت کرد، چیزی متوجه نشد. آخر جواب به انگلیسی نوشته شده بود و هیچ کلمه فارسی در آن نبود.