eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
136 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
381 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 پرتقال و سیب را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن «بفرمایید!» بشقاب را به دستش دادم که با شیطنت خندید و گفت: «خیلی بد رد گم میکنی! اینجوری من بدتر شک میکنم! خُب بگو چی شده!» و من از بیم بر ملا شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم: «هیچ خبری نیس! چقدر اذیت میکنی!» در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر میداشت، تهدیدم کرد: «الان زنگ میزنم از مجید میپرسم!» و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار از کار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود. با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمیآمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهراً مجید هم زیرِ بار نمیرفت که عبدالله همچنان اصرار میکرد و میخواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید در برابر سماجتهای شیطنتآمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده پُر شد و با گفتن «الحمدالله!» اوج شادی برادرانهاش را به نمایش گذاشت و من که دیگر خجالت میکشیدم در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. یک دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهرهای شاداب و چشمانی که زیر پردهای از حیا میخندید، به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند اسکناس نو را از جیبش در میآورد، گفت: «مبارک باشه الهه جان!» و اسکناسها را کف دستم گذاشت و با خندهای مهربان ادامه داد: «من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!» سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر حجب و حیا تشکر کردم که آهی کشید و حرفی که در دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: «اگه الان مامان بود، چقدر ذوق میکرد!» و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم جوشیده در سینهاش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن «مواظب خودت باش الهه جان!» از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود. نماز مغربم را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم نمیتوانستم سرِ پا بایستم، پای اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهیها را سرخ میکردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهیها نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش میکردم، به بالکن رفتم، بلکه هوای تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دستههای عزاداری به مناسبت شب عاشورا، عبور میکردند که نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم میرسید و به قدری غمگین میخواندند که بیاختیار دلم شکست و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و گدازی دل از دست میدادم و سختتر اینکه این نوای اندوهبار مرا به عالم شبهای امامزاده میبُرد و قلبم را بیشتر آتش میزد. شبهایی که فریب وعدههای مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضهها ضجه میزدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمههای عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجرههای طبقه پایین، خلوتم را به هم زد. کسی پنجرههای مشرف به حیاط را به ضرب بست و بلافاصله صدای نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که وهابیها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین (علیهالسلام) واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند.
در این یک ماه که در خانه بود، مواظبم بود و نمی گذاشت زیاد کار کنم و راه بروم. در این مدت، از فتح خرمشهر می گفت و تعریف می کرد. یک عکاس خارجی از او در حال جنگیدن عکس گرفته بود؛ یک عکس هنری خیلی زیبا. رفته بود و آن عکس را پیدا کرده بود. می گفت: ما الله اکبر می گفتیم و گروه گروه سرباز های عراقی اسیر می شدند. ما خیلی روی شناسایی زحمت کشیدیم. وقتی حمله کردیم، فکرش را نمی کردیم اینقدر ضعیف برخورد کنند. سریع زیر پیراهن هایشان را درمی آوردند و دخیل الخمینی، دخیل الخمینی می گفتند و اسلحه هایشان را طوری که ما ببینیم می انداختند و اسیر می شدند. وقتی اسلحه هایشان را می گرفتیم، می دیدیم لوله تفنگشان داغ است؛ یعنی تا آخرین گلوله ای که داشتند، جنگیدند و تیراندازی کردند. بعضی ها می گفتند: بکشیمشان. مگر دلمان می آمد؟! بعضی بچه ها تحمل نمی کردند و می گفتند: دوستمون رو کشتند. باید جلوی بچه ها را می گرفتیم. گاهی بینمان دعوا می شد برای نکشتن اسیر. فرماندهانشان هم لباس هایشان را درمی آوردند. ما از شکل شلوار و پوتین هایشان می فهمیدیم که این ها فرماندهانشان هستند. بچه های اطلاعات و عملیات را می آوردیم تا از آن ها بازجویی کنند و اطلاعاتشان را بگیریم. بعد از فتح خرمشهر، تمام بیمارستان های بابل، قائم شهر، ساری و آمل پر از مجروج بود. خیلی از خانواده ها از عزیزانشان خبر نداشتند و نمی دانستند کجا هستند و چه طور شدند. بعضی از آن ها هم از هم رزم ها و دوستان علی آقا بودند. هر چند وقت یک بار خانواده آنها در خانه را می زدند تا با او صحبت کنند. گاهی با نگرانی برمی گشت، یک گوشه می نشست و فکر می کرد. گاهی به تلویزیون خیره می شد. می دانستم حس مسئولیت و فرمانده بودنش را مقابل من پنهان می کند و دم نمی آورد.