#ساره
#قسمت_صد_و_نودم
شب های جمعه و روزهای جمعه را بیش تر از پایگاه بیرون می رفتیم. از لشکر یک مینی بوس قرمز رنگ می آمد و ما را می برد برای نماز جمعه به آبادان یا خرمشهر.
یک بار که نماز جمعه آبادان رفتیم فقط بیست نفر آقایان بودند و چند نفری خانم ها که ما بودیم؛ هیچکس نبود. هیچ وقت نماز جمعه به آن خلوتی را تجربه نکرده بودم.
آن روز غذایی که لشکر دادند را با خودمان آوردیم. عدس پلویی که ما اسمش را ساچمه پلو گذاشته بودیم؛ قاشق را که روی عدس می گذاشتی، آن قدر نپخته و سفت بود که از جا می پرید. گفتیم: حداقل یک ماست بخریم که بتوانیم برنج را بخوریم.
رفتیم داخل بازار آبادان؛ یک بازار سرپوشیده و خلوت بود. در و دیوار و زمین بازار پر از تیر و ترکش بود. آن قدر بمباران شده بود که جای سالمی در بازار نمانده بود. عراقی ها شهر را گلوله باران کرده بودند.
یک سوپری کوچک گیر آوردیم و ماست خریدیم. روی ماست را خواندم، یک روز مانده بود منقضی شود، گفتم: نکند بچه ها مریض شوند یا خودمان دچار مسمومیّت شویم. گفتم: آقا! این ماست یک روز مونده به انقضاش!
مرد مثل این که تعجب کرده باشد، با لهجه غلیظ عربی اش گفت: خانم! این جا منطقه جنگیه. همین هم خداراشکر کن. این جا هفته ای یک بار هم برای ما غذا نمی یاد. برید خداراشکر کنید که این هم گیرتون اومده.