#ساره
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_یکم
مامان دیگر جان به تنش نماند. من راحت شدم و زدم زیر گریه. معصومه خودش را رساند و وقتی فهمید زد زیر گریه. دو خواهر کوچک ترم دیگر هیچ؛ حسابی گریه و بی تابی می کردند.
برای اینکه بابا مطمئن شود، علی آقا شروع کرد به زنگ زدن به سپاه، ستاد معراج، بنیاد جانبازان و شهدا و هر جا که می توانست، ولی هیچ خبری از علی اصغر نبود.
مامان گریه می کرد و می گفت: دیروز رفتم مسجد؛ زن ها همه اش به من نگاه می کردند و پِچ پِچ می کردند؛ پس نگو که به خاطر علی اصغر بود. آخ مامان فدایت... . خدایا شکرت، خدایا شکرت، راضی ام به رضای تو... .
یک هفته گذشت. بابا پایش را در یک کفش کرده بود و می گفت: نه، من مجلس نمی گیرم تا خبر دقیق از علی اصغر برسد.
تلفن زنگ خورد.
-سلام علیکم، از بیمارستان لبافی نژاد تهران تماس می گیریم. شما فرزندی به اسم علی اصغر نیکخو دارید؟
بابا گوشی را برداشته بود، گفت: بله.
-پسرتون زخمی شده، آوردن این جا، گفتیم خبر بدیم تا برای عیادت بیایید.
بابا از خوشحالی با صدای بلند گفت: اصغر زنده است، زنده است... .
خدا یک بار دیگر علی اصغر را به ما داد. بابا گفت: تو نیا بچه داری. علی آقا و بابا و مامان رفتند بیمارستان لبافی نژاد.