eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
135 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
381 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 حالا نوبت عطیه بود که از شنیدن این خبر به هیجان آمده و نتواند احساسش را کنترل کند که فریاد شادی‌اش را زیر دستانی که مقابل دهانش گرفته بود، پنهان کرد و باز صدای خنده اش، آشپزخانه را پُر کرده بود که لعیا لبخندی زد و رو به عطیه کرد: «من گفتم امشب آقا مجید یه جور دیگه دور و برِ الهه می چرخه ها!» که عطیه خندید و به شوخی طعنه زد: «ما که هر وقت دیدیم، آقا مجید همینجوری هوای الهه رو داشت!» و برای اینکه شیطنت سرشار از شادی‌اش را کامل کند، پشت چشم نازک کرد و میان خنده ادامه داد: «خدا شانس بده!» و باز فضای کوچک آشپزخانه از صدای خنده‌هایمان پُر شد که از ترس بر ملا شدن حضور این تازه وارد نازنین، خنده‌هایمان را فرو خوردیم و سعی کردیم با حالتی به ظاهر طبیعی به اتاق پذیرایی بازگردیم. از چشمان پوشیده از شرم مجید و خنده‌های زیر لب عبدالله پیدا بود که متوجه قضیه شده و ابراهیم و محمد بی‌خبر از همه جا، فقط نگاهمان می‌کردند که محمد با شرارت همیشگی‌اش پرسید: «چه خبره رفتید تو آشپزخونه هِی می‌خندید؟ خُب بیاید بیرون بلند تعریف کنید، منم بخندم!» که عطیه همانطور که یوسف را از روی تشکچه کوچکش بلند می‌کرد، جواب شوهرش را با حالتی رندانه داد: «حتماً قرار نیس شما بدونید، وگرنه به شما هم می‌گفتیم!» مجید که از چشمانم فهمیده بود هنوز روی گفتنش را به ابراهیم و محمد ندارم، سرِ صحبت را به دست گرفت و با تعریف حادثه رانندگی که دیروز در جاده اسکله شهید رجایی دیده بود، با زیرکی بحث را عوض کرد و نمی‌دانست که نام خودروی شاسی بلندی که در حین شرح ماجرا به زبان می‌آورد، داغ دل ابراهیم را تازه می‌کند که چشمانش را گرد کرد و به میان حرف مجید آمد: «این عرب‌ها هم فعلاً به بابا یکی از همین لکسوس‌ها دادن، سرش گرم باشه!» که محمد با صدای بلند خندید و همانطور که پوست تخمه‌هایی را که خورده بود، در پیش دستی‌اش می‌ریخت، پشت حرف ابراهیم را گرفت: «فقط لکسوس که نیس! یه خانم جوون هم بهش دادن که دیگه حسابی سرش گرم باشه!» که عطیه غیرت زنانه‌اش گل کرد و با حالتی معترضانه جواب محمد را داد: «حالا تو چرا ذوق می‌کنی؟!!!» محمد به پشتی مبل تکیه زد و با خونسردی جواب داد: «خُب ذوق کردنم داره!» و بعد ناراحتی پنهان در دلش بر شوخ طبعی ذاتی‌اش چیره شد که نفس بلندی کشید و با ناراحتی ادامه داد: «همه امتیاز نخلستون‌ها رو گرفتن و به جاش یه برگه سند دادن که مثلاً داریم براتون تو دوحه سرمایه‌گذاری می‌کنیم! سر بابای ساده ما رو هم به یه ماشین خفن و یه زن جوون گرم می‌کنن که اصلاً نفهمه دور و برش داره چی می‌گذره!» معامله مشکوک پدر موضوع جدیدی نبود، ولی تکرار بازی ساده لوحانه‌ای که با مشتریان بی‌نام و نشان خارجی‌اش آغاز کرده بود، دلم را همچون قلب مادرم می‌لرزاند که رو به محمد کردم و پرسیدم: «خُب شماها چرا هیچ کاری نمی‌کنید؟ می خواید همینجوری دست رو دست بذارید تا...» که ابراهیم اناری را که به قصد پاره کردن در دست گرفته بود، وسط پیش دستی‌اش کوبید و آشفته به میان حرفم آمد: «توقع داری ما چی کار کنیم؟ هان؟ اگه یه کلمه حرف بزنیم، همین حقوق هم دیگه بهمون نمیده!» و محمد در تأیید اعتراض ابراهیم با صدایی گرفته گفت: «راست میگه. همون اوایل که من یکی دو بار اعتراض کردم، تهدیدم کرد اگه بازم حرف بزنم از کار بیکارم می‌کنه! ابراهیم که تا مرز اخراج پیش رفت و برگشت!» لعیا چهره‌اش در اندوه فرو رفته و همانطور که با چنگال کوچکی هندوانه در دهان ساجده می‌گذاشت، هیچ نمی گفت که عطیه با بی‌تابی به سمت محمد عتاب کرد: «تو رو خدا وِل کنید! همین مونده که تو این گِرونی، بیمار هم بشی!»
مامان کرسی گذاشته بود. من، بابا، مامان، دوتا خواهر و برادر کوچکم شب ها زیر کرسی می خوابیدیم. یکی دوتا نامه از علی آقا آمد. طبق معمول نگرانی اش را ابراز کرده بود. من هم جوابش را محبت آمیز داده بودم و حتی یاد آور شدم که وقت رفتن گفتی زود میام. شب زیر کرسی خوابیده بودیم که دردی پیچید دور دلم؛ نمی دانستم چه دردی است. از خواب بلند شدم و نشستم. دردم آرام شد. چند نفس عمیق کشیدم. کمرم تیر کشید و یک آن، چیزی شبیه قلنج تمام پشتم را گرفت و رها کرد. کمرم را صاف کردم. بعد از آن چیزی شبیه یک سوزن بزرگ گاهی خودش را روی پشتم می کشید و بعد فرار می کرد. از قبل زن ها سفارش کرده بودند که اگر دردت شروع شد، زود نرو بیمارستان، دوباره برت می گردانند. می دانستم همین روزها و شب هاست که بچه ام به دنیا بیاید. وقتی دراز کشیدم شک کردم که شاید این درد، درد زایمان باشد؛ اما به مادرم چیزی نگفتم. از پدرم خجالت می کشیدم و دوست نداشتم بیدارشان کنم. درد هنوز با من بود. چند دقیقه نگذشت که فهمیدم بچه ام دارد به دنیا می آید و این درد، درد زایمان است. پدرم سرما خوردگی مختصری داشت و گاهی زیر لحاف بزرگ کرسی جا به جا می شد و سرفه ای می کرد. با هر سرفه او سریع خودم را می کشیدم زیر کرسی و لحاف را تا بناگوش بالا می کشیدم تا بابا نفهمد، بیدارم و نشسته ام.