eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
136 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
380 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 مجید همچنانکه سرش پایین بود، به پدر نگاهی کرد و با صدایی آهسته پاسخ داد: «توکل به خدا! بلاخره ما به امید میریم. ان شاءالله خدا هم کمکمون می‌کنه.» و گفتن همین چند کلمه کافی بود تا خون ابراهیم به جوش آمده و رو به مجید بخروشد: «اونوقت ما شیمی درمانی مادرمون رو تا کِی عقب بندازیم به امید شما؟!!!» مجید لبخندی زد و با متانت پاسخ داد: «ما ان شاء‌الله با هواپیما میریم و یکی دو روزه برمی‌گردیم.» که باز ابراهیم به میان حرفش آمد و طعنه زد: «اونوقت هزینه این ولخرجی جنابعالی باید از جیب بابای ما بره؟!!!» مجید مستقیم به چشمان ابراهیم نگاه کرد و قاطعانه جواب داد: «این سفر رو من برنامه‌ریزی کردم، خرجش هم با خودمه.» پدر زیر لایه سنگین اندیشه پنهان شده و محمد و عبدالله با غضب به ابراهیم نگاه می‌کردند و دل من، بیتابِ نتیجه، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود. عطیه خسته از این همه مشاجره بی‌نتیجه، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواست اعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید، با صدایی بلند جوابش را داد: «تو دخالت نکن!» سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با عصبانیت ادامه داد: «آقا ما اگه بخوایم مادرمون همینجا درمان شه، باید چی کار کنیم؟!!!» و گفتن همین جمله پُر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از اصرارش برداشته و با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود، ساکت سرش را پایین بیندازد و در عوض بغض مرا بشکند. پرده اشکم پاره شد و با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به ابراهیم کردم: «آخه چرا مخالفت می‌کنی؟ مگه نمی‌خوای مامان زودتر درمان شه؟ پس چرا انقدر اذیت می‌کنی؟» و شاید گریه ام به قدری سوزناک بود که ابراهیم در جوابم چیزی نگفت و همه را در سکوتی غمگین فرو برد. به مجید نگاه کردم و دیدم با چشمانی که از سوز غصه من آتش گرفته، به صورت غرق اشکم خیره مانده و تنها چند لحظه پیوند نگاهمان کافی بود تا به خاطر رنگ تمنای نگاهم، طعنه‌های تلخ ابراهیم را نادیده گرفته و با شکستن غرورش، یکبار دیگر خواسته‌اش را مطرح کند. با چشمانی سرشار از آرامش به پدر نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت: «بابا اگه شما اجازه میدید، من و الهه مامانو ببریم تهران... ان شاء‌الله یکی دو روزه هم بر می‌گردیم...» و پیش از آنکه ابراهیم فرصت اعتراض پیدا کند، کلام مقتدرانه پدر تکلیف را مشخص کرد: «برید، ببینم چی کار می‌کنید!» و همین جمله کوتاه سرآغاز سفر ما شد و دل مرا به اتفاق تازه‌ای امیدوار کرد.
خیلی به قیافه آقای خداداد توجه نکردم، ولی بلند قد بودنش را دوست داشتم. وقتی زانوهایش را جمع کرده بود، مشخص بود که چقدر قد بلند است. نمی توانست پاهای بلندش را جمع نگه دارد و مدام جا به جا می شد. متوجه بودم که چند بار سرش را بالا آورد، اما می دانستم نتوانسته صورتم را ببیند. تمام صورتم را با چادر پوشانده بودم. بعد بیشتر توضیح داد و گفت: من در یک قسمتی از سپاه هستم که مرتب با منافقین درگیریم، مثل آقای اسدالله زاده نیستم. بخش های مختلف سپاه با هم فرق دارد. گفتم: همین که شما دارید خدمت می کنید، برایم کافی است. سختی هایش را با هم تحمل می کنیم. آن زمان آقای خداداد نگفت که در قسمت اطلاعات و عملیات سپاه هست و من این موضوع را بعد ها فهمیدم. بعد یک سوال اساسی پرسید: نظر شما درباره مهریه چیست؟ چقدر باید باشد؟ کمی مکث کردم و گفتم: مهریه با بزرگ ترهاست. راستش را بخواهید، پدرم اجازه نمی دهد درباره این چیزها دخالت کنم. به نظرم آنقدر زحمت کشیدند برای ما که مهریه را خودشان تعیین کنند. مهریه را بزرگ ترها تعیین می کنند، ما تعیین نمی کنیم. آن زمان، سپاهی ها خیلی مراسم را ساده می گرفتند و مهریه خاصی نمی گذاشتند، یک قرآن بود و یک انگشتر نامزدی. لباس و طلا و این مسائل مهم نبود. باز اصرار کرد و پرسید؟ نظر شما چیست؟ بالاخره نظر شما هم مهم است.