eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
136 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
380 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
💛به روی انور مهدی منتظرصلوات 💚به ان ذخیره حق هر چه مستمر صلوات 💛به یمن مقدم ان منتقم که درعالم 💚کند حکومت الله مستقر صلوات ♥️اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم♥️
📌 بخوان به نام پروردگارت 🌅 بخوان... بخوان‌ به نام پروردگارت‌ و آغاز کن. این کِشتی طوفان‌زدهٔ رسالت، میراثِ تمام انبیاست از پسِ قرن‌ها که اینک سکّانش ‌در‌ دستان‌ توست. از میان امواج سهمگین عبور کن. 🔆 هدایت این کِشتی از امروز با تو و فرزندان توست تا روزی که‌ آخرینشان‌ آن را به ساحل امن و آرامش برساند. 🌸 عید مبارک باد. 💐☘💐☘💐☘💐
lll_1554225015_Banifatemeh-EidMabas1395%5B03%5D.mp3
5.35M
○•🌱 سرود/ صدا میاد، از آشنا 🏳️ رسول اکرم(ص) سیدمجید بنی فاطمه
🍏 این حدیثی که من خواندم از قول پیغمبر اکرم که «تَناکَحوا تَناسَلوا تَکثُروا»، خدای متعال از مسلمانها خواسته که زیاد بشوند، افزایش پیدا کنند. واقعاً هم این جور است که اگر چنانچه عدد ملّت مسلمان -حالا در یک کشور اسلامی مثل کشور ایران یا در فضای اسلامی مثل امّت اسلامی- زیاد باشد، این زمینه و امکان برای رشد و تعالی در آنها وجود دارد؛ 🍎 یعنی وقتی که عدّه زیاد است، افراد صالح در آن قهراً زیادترند؛ توانایی‌ها قهراً بیشتر است؛ نیروی انسانی قهراً راقی‌تر است؛ این چون طبیعی است اگر چنانچه جمعیّت زیاد باشد. جمعیّت کم، مقهور واقع میشود. 🍏 امروز در دنیا آن کشورهایی که جمعیّت‌های زیادی دارند، به برکت آن به خیلی امکانات دست یافته‌اند؛ چین یک نمونه‌ است، هند یک نمونه‌ است؛ با اینکه مشکلاتی هم دارند امّا در عین حال خود این جمعیّت زیاد به عنوان یک ارزش اجتماعی، ارزش سیاسی، یک ارزش بین‌المللی برای آنها توانسته موفّقیّتهایی را به وجود بیاورد. بنا بر این نسل باید افزایش پیدا کند؛ اینکه من تکرار می کنم، تأکید می کنم، به خاطر این است. 🍎 به هر حال افزایش فرزند باید به صورت یک دربیاید. شما ببینید، در بعضی از کشورهای غربی ــ مثلاً در آمریکا ــ خانواده‌ای تا بچّه دارند، تا بچّه دارند و از این قبیل، تشویق [هم] میشوند و هیچ کس مذمّتشان نمیکند. امّا نوبت به کشور ما که میرسد، این طرف قضیّه تشویق می شود، [یعنی] کم‌فرزندی و مانند اینها. «بیانات مقام معظم رهبری در دیدار با جمعی از زوج های جوان در فروردین ماه ۹۸ »
چرا ما باید این اندازه از مفاهیم و مبانی دینی خودمان فاصله بگیریم؟! واقعا قدیمی ها اگر فرزندان بیشتری می آوردند، به این دلیل بود که پول بیشتری داشتند؟ یا اینکه اعتقاداتشان به بیشتر بود؟! بیایید اندکی در نگاه دین به مسائل اقتصادی، تفکر کرده، آن را با نگاه خودمان به این مسائل، مقایسه کنیم و ببینیم تا چه اندازه میان این دو نگاه، فاصله وجود دارد؟ اگر ما به جهت ترس از مسائل اقتصادی از فرزند دارشدن جلوگیری می کنیم؛ در صدر اسلام برخی فرزندانشان را از ترس فقر می کُشتند. درست است که میان جلوگیری کردن از فرزنددار شدن و کشتن فرزند، تفاوت بسیاری وجود دارد؛ امّا این دو دسته، یک منطق دارد: ... خدای مهربان ما به کسانی که فرزندانشان را از ترس فقر می کُشتند، حرفی می زند که ما هم مخاطب آن هستیم: 🌹 " وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ نَّحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ إِنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْئًا كَبِيرًا" و فرزندان خود را از بیم تنگ دستی مکشید. ما شما و آنان را روزی می رسانیم." سوره انعام، آیه ۱۵۱ 🌹اهل بیت علیهم السلام هم به صراحت درباره این دغدغه سخن گفته اند. بکر بن صالح میگوید: درنامه ای به امام موسی کاظم علیه السلام نوشتم : پنج سال است که از آمدن فرزند ، جلوگیری می کنم؛ چرا که همسرم از فرزند دارشدن، کراهت دارد و می گوید : از آنجا که ما فقیر هستیم، تربیت فرزندان برای ما سخت خواهد بود. ایشان در پاسخ نوشت: 🌹 "به دنبال فرزند باش که خداوند روزی فرزندان را می دهد". الکافی، ج۶، ص۳ 👈 نکته: اگر ما به زندگی، نگاه مصرف گرایانه داشته باشیم، هر اندازه هم که از نظر اقتصادی قوی شویم، پولمان را خرج مصرف بیشتر می کنیم، نه اینکه انگیزه بیشتری برای فرزند آوری پیدا کنیم. 📚 "ایران، جوان بمان
4_5879602300267268014.mp3
1.52M
🔺ازدواجی که امام رضا علیه السلام درست کرد.....
عشق یعنی رهبری ازجنس نور شافع دلهاست در بزم حضـــور عشـق یعنی کوری چشــم عدو بوســه بـر دستــان مــولا آرزو آقا
📖 🖋 درد عجیبی در سرم پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوش‌هایم هیچ صدایی نمی‌شنود که هنوز باورم نمی‌شد چه کلامی از دهان پدرم خارج شده و نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و با زنی ناشناس به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، در برابر چشمان بُهت‌زده ما، توضیح داد: «خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً عربستانی هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی می‌کنن...» که ابراهیم به میان حرفش آمد و با صورتی که از عصبانیت کبود شده بود، اعتراض کرد: «لااقل می‌ذاشتی کفن مامان خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده...» و پدر با صدایی بلند جواب داد: «سه ماه نشده که نشده باشه! می‌خوای منم بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!» چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد شده و محمد در سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود. ابراهیم همچنان می‌خروشید، صورت غمزده عبدالله در بغض فرو رفته بود و می‌دیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم می‌کند و سوزش قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم می‌کرد تا آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم پاشیده بود، چطور می‌توانستم آرام باشم که چه زود می‌خواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانه‌اش مانده بودم که با شعفی که زیر نگاه حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد: «من الان دارم میرم نوریه رو عقد کنم! البته قرارمون امروز نبود، ولی خُب قسمت اینطوری شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه.» پدر همچنان می‌گفت و من احساس می‌کردم که با هر کلمه سقف اتاق در سرم کوبیده می‌شود. از شدت سردرد و سرگیجه، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ زندگی از چهره‌ام رفته بود که نگاه مجید لحظه‌ای از چشمانم جدا نمی‌شد و با دلشوره‌ای که برای حالم به جانش افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر نگاهی گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد: «من می‌خواستم زودتر بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه فکری بکنه. من نظرم این بود که مجید و الهه از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور خودتون می‌خواید با هم توافق کنید.» از شنیدن جمله آخر پدر، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب دوری از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب احساسم را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب پاسخ داد: «من میرم یه جایی رو اجاره می‌کنم.» و مثل اینکه دیگر نتواند فضا را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر تشر زد: «هنوز حرفام تموم نشده!» و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با لحنی گرفته ادامه داد: «اینا وهابی هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!» به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر خیره شده، خشمی غیرتمندانه در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه مجید را داد: «دلم نمی‌خواد بدونن که دامادم شیعه اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون تعهد دادم که با هیچ شیعه‌ای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعه‌ای معامله نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونواده‌اش، تو هم مثل الهه و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری می‌خوای باش، ولی نوریه نباید بفهمه تو شیعه‌ای!» نگاه نجیب مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونه‌هایش از عصبانیت گل انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد: «الانم برو این پیرهن مشکی رو در آر! دوست ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!» بی‌آنکه به چشمان مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ غیرت آتش گرفته و دلش از زخم زبان‌های پدر به خون نشسته است و شاید مراعات دست‌های لرزان و رنگ پریده صورتم را می‌کرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدن‌هایش تمام شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال همسر جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت. با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت تلخی فرو رفت و فقط صدای گریه‌های یوسف و شیطنت‌های ساجده شنیده می‌شد که آن هم با تشر ابراهیم آرام گرفت.
📖 🖋 مجید از چشمان دل شکسته‌ام دل نمی‌کَند و با نگاهی که از طعنه‌های تلخ پدر همچون شمع می‌سوخت، به پای دردِ دل نگاه مظلومانه‌ام نشسته و از جراحت جان خودش دم نمی‌زد. ابراهیم سری جنباند و با عصبانیت رو به محمد کرد: «نخلستون‌هاش کم بود که حالا همه زندگی شو به باد داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!» لعیا با دلسوزی به من نگاه می‌کرد و از چشمان عطیه پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند می‌شد، با پوزخندی عصبی عقده‌اش را خالی کرد: «خُب ما بریم دیگه! امشب می‌خوان عروس خانم رو بیارن!» و با اشاره‌ای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه خارج شود، دستی سر شانه مجید زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد: «شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! می‌خوای زندگی کنی، باید راحت باشی، اسیر که نیستی داداش من!» مجید نفس عمیقی کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به گرمی فشرد و با هم خداحافظی کردند. لعیا می‌خواست پیش من بماند که ابراهیم بلند شد و بی‌آنکه از ما خداحافظی کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه کوتاه دلداری‌ام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند. عبدالله مثل اینکه روی مبل چسبیده باشد، تکانی هم نمی‌خورد و فقط به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد: «الهه جان...» چشمانم به قدری سیاهی می‌رفت که حتی صورت مجید را به درستی نمی‌دیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، تمرکز ذهنم را از بین برده بود که حتی نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و فقط چشمان مضطربش را می‌دیدم که برای حال خرابم بی‌قراری می‌کرد. به پیراهن سیاهش نگاه می‌کردم و مانده بودم با این عشقی که در سینه دارد، چطور می‌تواند شیعه بودن خود را پنهان کند و چه خوب ردّ نگاهم را خواند که با لبخندی دلنشین زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! غصه نخور! من ناراحت نیستم!» و چطور می‌توانست ناراحت نباشد که باید همین امشب پیراهن عزایش را عوض می‌کرد. عبدالله هنوز به دیوار روبرویش خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید: «امشب کجا میری؟» با این حرف مجید مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن «نمی دونم!» جگرم را آتش زد و دردِ دلم را دو چندان کرد. مجید لحظه‌ای مکث کرد و بعد با لحنی جدی جواب داد: «خُب امشب بیا پیش ما.» در برابر پیشنهاد برادرانه مجید، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم: «حالا امشب بیا بالا، تا سرِ فرصت یه جایی رو پیدا کنیم.» نگاه غمگینش را به زمین دوخت و زیر لب جواب داد: «دیگه دلم نمی‌خواد تو این خونه بمونم. فکر کنم من نباشم بابا هم راحت‌تره!» سپس از جا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد: «امشب میرم مدرسه پیش حاج سلیم می‌خوابم، تا فردا هم خدا بزرگه.» و دیگر منتظر پاسخ ما نشد و با قامتی خمیده از خانه بیرون رفت. دستم را به دسته مبل گرفتم و به سختی بلند شدم که مجید گفت: «الهه جان! همین جا وایسا، برم چادرتو بیارم، بریم دکتر.» همانطور که دستم را به دیوار گرفته بودم تا بتوانم قدم‌های سُستم را روی زمین بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم: «می‌خوام بخوابم.» دستش را پیش آورد، انگشتان سردم را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت. به خوبی حس می‌کرد که حاضرم دستم را به تن سرد دیوار بکشم، ولی به گرمای محبت او نسپارم و آفتاب عشقش پُر شورتر از آنی بود که به سردی رفتار من، دست از سخاوت بردارد و همچنان به جانم می‌تابید.
📖 🖋 قدم به خانه خودمان گذاشتیم و کمک کرد تا روی کاناپه دراز کشیدم و تازه در آن لحظه بود که با قرار گرفتن سرگیجه و سردرد، درد کمرم خودنمایی کرد و زبانم را به ناله گشود. کنارم نشست و مثل اینکه دیگر چشم نامحرمی در میان نباشد، شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و با بغضی که راه گلویش را بسته بود، صدایم کرد: «الهه! با من حرف بزن! با من درد دل کن!» و چقدر دلم می‌خواست نه درد دل، که تمام رنج‌هایم را در حضورش زار بزنم، ولی دل سنگ و سردم اجازه نمی‌داد که پیش نگاه عاشقش حتی از دردهای بدنم شکایت کنم چه رسد به اینکه از زخم‌های عمیق قلبم چیزی بگویم. از درد کمر و احساس حالت تهوع، صورت در هم کشیده و لب‌هایم از بغضی که در سینه‌ام سنگینی می‌کرد، به لرزه افتاده بود که من هنوز مصیبت مادرم را فراموش نکرده و داغش را از یاد نبرده بودم و چه زود باید زنی دیگر را در جای خالی‌اش می‌دیدم و شاید خودم نفهمیدم چشمانم هوای باریدن کرده که سرانگشتان مجید به هوای جمع کردن قطرات اشکم، روی گونه‌ام دست کشید و باز با آهنگ آرام صدایش، نجوا کرد: «الهه جان! نمی‌خوای با من حرف بزنی؟» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و قلبم دیگر گنجایش حجم سنگین غم را نداشت که شیشه سکوتم را شکستم و با بی‌قراری ناله زدم: «دلم برای مامانم خیلی تنگ شده...» که هجوم گریه زبانم را بند آورد و بعد از روزها باز نغمه ناله‌های بی‌مادری‌ام در خانه پیچید. مجید با هر دو دستش سر و صورتم را نوازش می‌کرد، عاشقانه دلداری‌ام می‌داد و باز هم حریف بی‌قراری‌های قلبم نمی‌شد که صدای اذان مغرب بلند شد؛ گویی حالا خدا می‌خواست آرامم کند که با نام زیبای خود به یاری دل بی‌تابم آمده بود تا در آغوش آرامش نماز، دردهایم التیام یابد، هر چند زخم تازه‌ای در راه بود که هنوز نمازم تمام نشده، صدای توقف اتومبیل پدر را شنیدم. سجاده‌ام را پیچیدم و خواستم از جا بلند شوم که احساس حالت تهوع در سینه‌ام چنگ انداخت و وادارم کرد تا همانجا روی زمین بنشینم. دلم از طنین قدم‌های زنی که می‌خواست به خانه مادرم وارد شود، به تب و تاب افتاده و حالم هر لحظه آشفته‌تر می‌شد که صدای پدر تنم را لرزاند: «الهه! کجایی الهه؟» شاید منتظر کمکی از جانب مجید بودم که نگاهی کردم و دیدم تازه نماز عشاء را شروع کرده است. مانده بودم چه کنم که نه سرگیجه و حالت تهوع، توانی برایم باقی گذاشته و نه تحمل دیدن همسر تازه پدر را داشتم که باز صدای بلندش در راه پله پیچید: «پس کجایی الهه؟» با بدنی لرزان از جا بلند شدم و همچنانکه با یک دست سرم را فشار می‌دادم و با دست دیگرم کمرم را گرفته بودم، از خانه بیرون رفتم. می‌شنیدم که مجید با صدای بلند «تکبیر» می‌گفت و لابد می‌خواست مرا از رفتن منع کند تا نمازش تمام شده و به یاری‌ام بیاید، ولی فریادهای پدر فرصتی برای ماندن نمی‌گذاشت. نگاه تارم را به راه پله دوخته بودم تا تعادلم را از دست ندهم و پله‌ها را یکی یکی طی می‌کردم که در تاریکی پله آخر، هیبت خشمگین پدر مقابلم ظاهر شد: «پس کجایی؟ خودت عقلت نمی‌رسه بیای خوش آمد بگی؟» سرم به قدری کرخ شده بود که جملاتش را به سختی می‌فهمیدم که دستم را کشید تا زودتر از پله پایین بیایم و با لحن تندی عتاب کرد: «بیا خوش آمد بگو، ازش پذیرایی کن!» و برای من که تازه مادرم را از دست داده بودم، پذیرایی از این زن غریبه، چه نمایش تلخی بود که پدر همچنانکه دستم را می‌کشید، در را گشود و مرا به او معرفی کرد.
📖 🖋 چند بار پلک زدم تا تصویر ماتِ پیش چشمانم واضح شده و سرگیجه بیش از این هوش از سرم نبرد که نگاهم به دختر جوانی افتاد که بالای اتاق روی مبلی نشسته و با لبخندی پُر ناز و کرشمه، به انتظار ادای احترام، به من چشم دوخته بود. باورم نمی‌شد که این دختر که از من هم کوچکتر بود، همسر پدر شصت ساله‌ام باشد. دختری ریزنقش و سبزه رو که زیبایی چندانی هم نداشت و در عوض، تا می‌توانست در برابر پدر پیرم طنازی می‌کرد. نمی‌دانم لحظات وحشتناکِ بودن در حضور او چقدر طول کشید و چقدر پیش چشمانم در جای خالی مادرم خوش رقصی کرد و دلم را سوزاند که سرانجام پدر مرخصم کرد و با تنی که دیگر تمام توانش را به یغما برده بودند، از اتاق بیرون آمدم. کارم از سرگیجه گذشته که تمام بدنم به لرزه افتاده و دیگر نفسی برایم نمانده بود و نمی‌فهمیدم با چه عذابی خودم را از پله‌ها بالا می‌کشیدم که دیدم مجید به انتظار بازگشتم، مضطرب و نگران در پاشنه در ایستاده است. با دیدن چهره رنگ و رو رفته‌ام، به سمتم دوید و بدن بی‌حسم را میان دستانش گرفت. برای یک لحظه احساس کردم زیر پایم خالی شد، چشمانم سیاهی رفت و دیگر جز فریادهای گنگ مجید که مضطرّ صدایم می‌کرد، چیزی نمی‌شنیدم که تمام بدنم لمس شده و حس سختی شبیه ملاقات با مرگ را تجربه می‌کردم. پژواک گوش خراش آژیر آمبولانس، فشردگی نوار فشار سنج روی بازویم و نگاه وحشتزده مجید همه در ذهنم به هم پیچیده و آخرین تصاویری بودند که از محیط اطرافم در ذهنم نقش بست، تا ساعتی بعد که در سالن اورژانس بیمارستان به حال آمدم. بدنم بی‌حس و سرم به شدت دردناک و سنگین بود. زبانم به سقف دهان خشکم چسبیده و همچنان احساس حالت تهوع دلم را آشوب می‌کرد. گردنم را که از بی‌حرکتی خشک شده بود، به سختی تکان داده و به اطرافم نگاهی انداختم. سالن پُر از بیمار بود و همهمه جمعیتی که هر یک از دردی می‌نالیدند، سردردم را تشدید می‌کرد. به دستم سِرُم وصل شده و خوب که نگاه کردم چند نقطه روی دستم لک افتاده و کبود شده بود. پرستاری از کنارم عبور کرد و همین که دید به هوش آمده‌ام، پرسید: «بهتری خانمی؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و او همچنانکه با عجله به سراغ بیمار تخت کناری می‌رفت، خبر داد: «شوهرت رفته دنبال جواب آزمایش خونت، الان میاد.» و من که رمقی برای سخن گفتن نداشتم، باز چشمانم را بستم که ضعف شدیدی تمام بدنم را گرفته بود. چند تخت آنطرف‌تر کودکی مدام گریه می‌کرد و تخت کناری هم زنی بود که از درد پایش می‌نالید و من کلافه از این همه صدا، دلم می‌خواست زودتر به خانه برگردم و همین که به یاد خانه افتادم، تازه به خاطر آوردم با چه حالی از خانه بیرون آمدم و باز صورت مغرور نوریه در ذهنم جان گرفت که صدای مجید، چشمانم را گشود. بالای تختم ایستاده و همانطور که با مهربانی نگاهم می‌کرد، با لبخندی شیرین پرسید: «حالت خوبه الهه جان؟» چشمانم به حالت خماری نیمه باز بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب از لب باز کردم و پرسیدم: «چی شد یه دفعه؟» روی صندلی کنار تختم نشست و با آرامش جواب داد: «دکتر می‌گفت فشارت افتاده.» چین به پیشانی انداختم و با صدای ضعیفم گله کردم: «ولی هنوز سرم خیلی درد می‌کنه.» با متانت به شکایتم گوش کرد و با مهربانی پاسخ داد: «به دکتر گفتم چند روزه سردرد و سرگیجه داری، برای همین ازت آزمایش خون گرفتن.» نگاهی به علامت‌های کبودی روی دستم کردم و با لحنی پُرناز پرسیدم: «برای آزمایش خون انقدر دستم رو زخمی کردن؟» و با این سؤال من، مثل اینکه صحنه‌های سخت آن لحظات پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری تکان داد و گفت: «الهه جان! حالت خیلی بد بود! کُلاً از هوش رفته بودی! رنگت مثل گچ سفید شده بود. پرستار هر کاری می‌کرد نمی‌تونست رگ رو پیدا کنه. می‌گفت فشارت خیلی پایینه.» سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی لبریز محبت زمزمه کرد: «خیلی منو ترسوندی الهه!» که پرستار همانطور که مشغول پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید: «چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟» مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند و جواب داد: «گفتن هنوز آماده نیس!» و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با مهربانی ادامه داد: «دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی.» ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه نگفتن فقط فشارم پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمی‌کنن؟» با نگاه گرمش به چشمان بی‌قرارم آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد: «الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه سردرد و سر گیجه‌ات چند روز ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! ان شاء‌الله زودتر جواب آزمایش میاد، میریم خونه.»
📖 🖋 با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب نجوا کردم: «دیگه کدوم خونه؟» قطره اشکی که تا روی گونه‌ام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی غرق غم ناله زدم: «مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته...» نگاهش به غم نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبان دردِ دلم را باز کرد: «مجید! دلم خیلی می‌سوزه! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای مامانم تنگ شده!» و چشمه چشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی دستم حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم: «لهه جان! تو رو خدا گریه نکن! آروم باش عزیزم!» و با دست دیگرش، جای پای اشک را از روی صورتم پاک می‌کرد و همچنان می‌گفت: «خدا بزرگه الهه جان! بخدا مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی...» و صدایش از بغض به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانه‌اش را برایم خواند: «الهه! به خدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن!» نمی‌دانم از وقتی خبر ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمی‌توانستم به گوش شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینم برایش دردِ دل می‌کردم: «مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام زن بگیره و یه دختر غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم می‌خواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه بغلش کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده!» مردمک چشمانش زیر بار غصه‌های دلم می‌لرزید و همچنان با نگاه عاشقش، صبورانه به پای گریه‌های بی‌امانم نشسته بود که نگاهش کردم و عاجزانه ناله زدم: «مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم!» ردّ اشک را از زیر چشمان زیبایش پاک کرد و صادقانه پرسید: «می‌خوای از اون خونه بریم؟ می‌خوای بریم یه جای دیگه...» که دستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: «نه! من دلم نمی‌خواد هیچ وقت از خونه‌مون برم! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده!» با نگاه مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید: «خُب پس چی کار کنیم؟ هر کاری دوست داری بگو من انجام میدم!» نگاهم را به سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را سد کرده بود، پاسخ دادم: «دعا کن من بمیرم! دعا کن منم مثل مامان سرطان گرفته باشم...» که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی عاشقانه تشر زد: «دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت!» نگاهش کردم و دیدم چشمانش از ناراحتی به صورتم خیره مانده و نفس‌هایش از اضطراب از دست دادنم، به شماره افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی صندلی بلند می‌شد، با صدایی گرفته زمزمه کرد: «اگه می‌دونستی با این حرفت با من چی کار می‌کنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمی‌کردی!» و به سرعت از تختم فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت. با چهار انگشت اشکم را از روی صورتم پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه می‌کردم، باورم شد که چه بی‌اندازه دوستش دارم! احساس آشنا و شیرینی که روزی ملکه تمام قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم طلوع کرده و به سرزمین وجودم سرک می‌کشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری نجیب و مهربان دلداری‌ام می‌داد که می‌توانستم بار دیگر به جوانه زدن عشقش در جانم دل ببندم. پرستار به سینی غذای بیمارستان که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشاره‌ای کرد و با تعجب پرسید: «پس چرا شام نخوردی؟» لبی پیچ دادم و گفتم: «اشتها ندارم!» همانطور که فشار بیماری را می‌گرفت، به رویم خندید و با شیطنت گفت: «با این شوهری که تو داری، بایدم ناز کنی و بگی اشتها ندارم!» سپس صدایش را آهسته کرد و با خنده ادامه داد: «داشت خودشو می‌کشت! هر چی می‌گفتیم آقا آروم باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، فایده نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین می‌رفت!» سپس فشار خون بیمار را یادداشت کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید: «قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!» و با لبخندی مهربان به صورتم چشمک زد و رفت و من چه خوب می‌توانستم حال مجیدم را در آن لحظات تصور کنم که بارها بی‌قراری‌های عاشقانه‌اش را به پای رنج‌هایم دیده بودم. غیبتش چندان به درازا نکشید که با رویی خندان و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرف‌های غذا را از داخل پاکت بیرون می‌آورد، با مهربانی پرسید: «الهه جان! سردردت بهتر شده؟» به نشانه رضایت از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: «بهترم!»
🌺 مرد قوّام است و زن ریحان 🌸اسلام مرد را قوّام و زن را ریحان می‌داند. 👈این نه جسارت به زن است نه جسارت به مرد. 👈نه نادیده گرفتن حق زن است و نه نادیده گرفتن حق مرد؛ ✅ بلکه، درست دیدن طبیعت آنهاست. ✅ ترازوی آنها هم اتفاقاً برابر است؛ ✔️یعنی وقتی 👈جنس لطیف و زیبا و 👈عامل آرامش و آرایش معنوی محیط زندگی را در یک کفه می‌گذاریم، 👈و این جنس مدیریت و کارکرد و 👈محلّ اعتماد و اتکا بودن و تکیه گاه بودن برای زن را هم در کفه‌ی دیگر ترازو می‌گذاریم، ⬅️این دو کفه با هم برابر می‌شود. نه آن بر این ترجیح دارد و نه این بر آن. خطبه‌ی عقد مورخه‌ی 22/12/1378
شب جمعه و بوی سیب حرم، گمونم که امشب میری کربلا... التماس دعا مولای مهربانم🙏😭
✨حتی چرت زدن در سجاده ... 🖇...وماکی متوجه اثرات آن خواهیم شد...😔 🌱مومن مباداازنعمت نمازشب بی نصیب بمونی📿😇✨
شرح دعای ندبه_19.mp3
10.6M
۱۹ ✨ ـ چرا اغلب انسانها، دعای ندبه را براحتی، قرائت می‌کنند و در حین دعا، واقعاً به و بی‌تابی نمی‌افتند ـ چرا " أین " های دعای ندبه، قلب همه‌ی خوانندگان دعا را بی‌قرار نمی‌کند 🎤
🌴پیامبر خدا - صلي‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم -: 💥إذا اوقِفَ الْعِبادُ نادى مُنادٍ: لِيَقُمْ مَنْ أَجْرُهُ عَلَى اللّه ِ وَلْيَدْخُلِ الْجَنَّةَ قيلَ:مَنْ ذَا الَّذى أَجْرُهُ عَلَى اللّه ِ؟ قالَ: الْعافُونَ عَنِ النّاسِ 💥هنگامى كه بندگان در پيشگاه خدا می‌ايستند، آواز دهنده‌اى ندا دهد: آن كس كه مزدش با خداست برخيزد و به بهشت رود. گفته می‌شود: چه كسى مزدش با خداست؟ مى گويد: گذشت‌كنندگان از مردم. 📚كنزالعمال، ح ۷۰۰۹
اگه مامانمو تو فضای مجازی دیدین بهش بگید من هنوز تو سینک ظرفشوییم😕
🔹شروع از دوشنبه ای که اول ماه باشد ⚜روز دوشنبه اول ماه شعبان 25 اسفند1399 برای افزایش رزق و برآورده‌شدن حاجات مهم✅ آیت‌الله بهجت رحمه‌الله برای افزایش روزی و برآورده شدن حاجات مهم، ختم سورۀ «واقعه» را به اطرافیان خود توصیه می‌کردند. دستور این ختم بدین شرح است: چون اول ماه قمری دوشنبه باشد، شروع کند به خواندن این سورۀ مبارکه، با طهارت و رو به قبله. روز اول یک مرتبه، روز دوم دو مرتبه و روز سوم سه مرتبه و همچنین تا چهاردهم، چهارده مرتبه بخواند و بعد از تلاوت سورۀ مبارکه، هر روز این دعا را بخواند : يا مُسَبِّبَ الاَسْبابِ وَ يا مُفَتِّحَ الاَبْوابِ اِفْتَحْ لَنا الْاَبْوابَ وَ يَسِّرْ عَلَيْنَا الْحِسابَ وَ سَهِّلْ عَلَيْنَا الْعِقابَ [الصِّعابَ]، اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ رِزْقِي و رِزْقُ عِیالي فِی السَّمَاءِ فَأَنْزِلْهُ وَ إِنْ كَانَ فِي الْأَرْضِ فَأَخْرِجْهُ وَ إِنْ كَانَ فِي الْأَرْضِ بَعِيداً فَقَرِّبْهُ وَ إِنْ كَانَ قَرِيباً فَيَسِّرْهُ وَ اِنْ كانَ يَسِيراً فَكَثِّرْهُ وَ اِنْ كانَ كَثِيراً فَخَلِّدْهُ وَ اِنْ كانَ مُخَلَّداً فَطَيِّبْهُ وَ اِنْ كانَ طَيِّباً فَبارِكْ لي فيهِ وَ اِنْ لَمْ يَكُنْ يا رَبِّ فَكَوِّنْهُ بِكَيْنُونِيَّتِكَ وَ وَحْدانِيَّتِكَ اِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدیرٌ وَ اِنْ كانَ عَلي اَيْدِي شِرارِ خَلْقِکَ فَانْزِعْهُ وَانْقُلْهُ اِلَيَّ حَيْثُ اَكونُ وَ لا تَنْقُلْنِي اِلَيهِ حَيْثُ يَكُونُ. در پنجشنبه‌های میان این چهارده روز، این دعا خوانده می‌شود: يا ماجِدُ يا واحِدُ، يا جَوادُ يا حَليمُ، يا حَنّانُ يا مَنّانُ يا كَريمُ، اَسْئَلُكَ تُحْفَةً مِنْ تُحَفاتِكَ تَلُمُّ بِها شَعْثى، وَ تَقْضى بِها دَيْنى، وَ تُصْلِحُ بِها شَأْنى بِرَحْمَتِكَ يا سَيِّدى. اَللَّهُمَّ اِنْ كانَ رِزْقى فِى السَّماءِ فَاَنْزِلْهُ، وَ اِنْ كانَ فِى الاَرْضِ فَاَخْرِجْهُ، وَ اِنْ كانَ بَعيداً فَقَرِّبْهُ، وَ اِنْ كانَ قَريباً فَيَسِّرْهُ، وَ اِنْ كانَ قَليلاً فَكَثِّرْهُ، وَ اِنْ كانَ كَثيراً فَبارِكْ لى فيهِ، وَ اَرْسِلْهُ عَلى اَيْدى خِيارِ خَلْقِكَ، وَ لا تُحْوِجْنى اِلى شِرارِ خَلْقِكَ، وَ اِنْ لَمْ يَكُنْ فَكَوِّنْهُ بِكَيْنُونِيَّتِكَ (بِكَيْنُونَتِكَ) وَ وَحْدانِيَّتِكَ. اَللًّهُمَّ انْقُلْهُ اِلَىَّ حَيْثُ اَكُونُ، وَ لا تَنْقُلْنى اِلَيْهِ حَيْثُ يَكُونُ، اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ، يا حَىُّ يا قَيُّومُ يا واحِدُ يا مَجيدُ يا بَرُّ يا كَريمُ يا رَحيمُ يا غَنِىُّ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ تَمِّمْ عَلَيْنا نِعْمَتَكَ، وَ هَیِّنَا [هَنِّئْنا-هَيِّئْنا] كَرامَتَكَ وَ اَلْبِسْنا عافِيَتَكَ. ☄ هر چه سریعتر برای دیگران ارسال کنید تا در این ختم عظیم شرکت کنند غفلت نکنید 📚 بهجت الدعا، ص٣۶٢ـ٣۶۴
یک سال بی تو آمدو بی تو تمام شد در حسـرتیم هفـته‌ی پایـان سـال را 😔😔😔
🍃🌸 ای باد خوش که از چمن عشق می‌رسی بر من گذر که بوی گلستانم آرزوست در نور یار صورت خوبان همی‌ نمود دیدار یار و بوسیدن دست رهبرم آرزوست...
با محبت و مدارا☝️ 🏷در نگاه رهبر انقلاب اسلامی «حیا و عفاف» علاوه بر آنکه حکم و دستوری الهی است یکی از عوامل اقتدار ملّی نیز هست که دشمن آن را هدف گرفته: «دنبال این است که این عوامل اقتدار ملّی را از بین ببرد؛ هدف دشمن این است. ایمان را از بین ببرد، حیا و عفاف را از بین ببرد.» ۱۳۹۵/۱۰/۱۹