eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
136 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
380 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیج خواهران یمنی، عطر ظهور به مشام می رسد، خدایا زنده بمانیم تا در رکاب بقیة الله حجت ابن حسن العسکری علیه السلام با جان و دل خدمت کنیم و مرگ ما شهادت در راهش باشد🙏 آمین خانمای یمنی هم وارد ورزشگاهها شدند و بعضی خانمای ایرانی همچنان در حسرت ورود به ورزشگاه موندن!!😉☺️😅 اما این کجا و آن کجا!!!!
▪️در عزای تو حضرت هادی ▪️که گریبان آسمان چاک است ▪️نه فقط چشم های ابری ما ▪️روضه خوانت تمام افلاک است 🏴شهادت امام هادی النقی (علیه السلام) تسلیت باد
مداحی آنلاین - مسموم آقا - نریمان پناهی.mp3
2.9M
🔳 (ع) 🌴حاصل عمرت شده 🌴ماتم و رنج و بکاء 🎤 👌بسیار دلنشین 🔴مرجع رسمی های روز ♨️ @Maddahionlin 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 (ع) 🎥 🎞فیلمی کمتر دیده شده از آخرین غبارروبی حرم امام هادی(علیه‌السلام) توسط شهید حاج قاسم سلیمانی در سامرا 🌷 را یاد کنیم با ذکر 🌷 ♨️ @Maddahionlin 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوال :،می شود برای حجاب قانون نوشت؟ آقای رحیم پور ازغدی جواب می دهند .
🥀 🖤 🖤 در خیالم می‌نشینم گوشه‌ای از صحنِ تو از کران تا بیکران بینم بساطِ پهنِ تو آه می‌چسبد چقدر امروز حرم با چشمِ تَر وای اگر مهدی بخواند روضه‌ای با لحنِ تو درگیر تو بودن بخدا آزادےسٺ ویرانہ بہ نام تو همہ آبادےسٺ گفتم همہ جا تا ڪہ بدانند همہ شش دانگ دلم وقف امام هادےسٺ ◼️ آجرک الله یا صاحبـ💔ـ الزمان ... 🤲💔 ع 🏴 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅فواید گوشت و شیر ✍️امام صادق علیه السلام: هر کس به ضعفی در قلب یا بدن خویش گرفتار آمد، گوشت گوسفند همراه با شیر بخورد، چرا که این خوراک، هر درد و عارضه‌ای را از اندام وی بیرون می‌برد، تن او را تقویت می‌کند و لثه‌های او را نیز استحکام می‌دهد. 📚دانشنامه احادیث پزشکی، ج1، ص261 حضرت نوح (ع) به خداوند از ضعف بدن شکایت کرد. خداوند وحی کرد که گوشت را با شیر بپز و بخور، زیرا نیرو و برکت را در این دو قرار دادم. 📚طب الائمه، ابن سابور الزیات، ص64 ☜【طب شیعه】 🍏 @tebshia20🌿
همینطور که این کلمات را می گفت، کاغذ را گرفت و باز کرد. هی نگاه به جواب آزمایش کرد، دقت کرد، چیزی متوجه نشد. آخر جواب به انگلیسی نوشته شده بود و هیچ کلمه فارسی در آن نبود. گفت: خب این چیه؟ سریع گفتم: جواب آزمایشه دیگه! -جواب آزمایش؟ جواب آزمایش چی؟ دیدم نه، اصلا راه ندارد، باید خودم بگویم. خجالت می کشیدم. سرم را انداختم پایین و گفتم: بابا! بابا شدی! زد زیر خنده. صدای خنده هایش سرم را بالا آورد. گفت: داری کلک می زنی؟ -کلک چیه؟ جواب آزمایشه دیگه، ببین خودت. نگاه به جواب آزمایش کرد؛ از آن سر در نیاورد. دوباره در حالی که می خندید، گفت: دیگه تموم شد. با تعجب پرسیدم: چی تموم شد؟ -دیگه خیالم جمع شد. همینطور که نگاه متعجبم را می دید، گفت: دیگه خیالم جمع شد. -یعنی چی؟ -دیگه می رم جبهه، یک یادگاری داری. یاد آن نامه ای افتادم که در آن نوشته بودم؛ حداقل یک یادگاری از خودت برایم بگذار و بعد برگرد جبهه. یاد آن جمله و خوشحالی علی آقا بیشتر خجالت زده ام می کرد و نمی خواستم ادامه پیدا کند، گفتم: خب حالا بگذریم. -از چی بگذریم؟ دیگه تو مشغول شدی و با یادگاری من سرگرمی، من را می خوای چه کار؟ -چی را مشغول شدم؟ بابای بچه ام باید باشه دیگه!
شروع کرد به حرف زدن و در خیالش بچه به دنیا نیامده مان را ناز می داد و قربان صدقه اش می رفت. هی حرف می زد. گفتم: علی آقا بشین صبحانه بخور. یکی دو لقمه نان و پنیر برداشت و با چای شیرین خورد و گفت: دیگه ساعت ده شد. من هم خوشحال بودم، هم خجالت می کشیدم، هم حالت ها و شادمانی که می کرد، برایم جذاب بود، گفتم: حالا کو تا بچه به دنیا بیاد. شاید خدای نکرده به دنیا نیاد. با یک اطمینانی گفت: نه، بچه ام تا آخر سالم می مونه. هنوز حرف می زد و من اصرار داشتم تمام کند؛ ولی به هزار شکل قضیه بچه دار شدنمان را قصه بافت. آن روز رفت بیرون و برگشت و ناهار را خوردیم. موضوع بارداری من شده بود جزو دغدغه هایش. خرداد تمام شد. تیر ماه همراه با ماه رمضان خودش را رساند. هوا خیلی گرم بود و روزه داری در آن گرمای سخت تیر ماه هر آدم سالمی را از پا درمی آورد. من همه ی روزه هایم را از زمان تکلیفم گرفته بودم. علی آقا اصرار داشت که برای زن باردار روزه گرفتن واجب نیست. ما در خانه امکاناتی نداشتیم. یک پنکه دستی بود که خودش باد گرم می زد. کولری در خانه ها نبود و ما مدتی حتی آن پنکه دستی را هم نداشتیم. دلم نمی آمد روزه نگیرم. علی آقا گفت: تو نباید روزه بگیری، من راضی نیستم. من زنگ می زنم به آیت الله روحانی، آیت الله فاضل و ازشون کسب تکلیف می کنم. اگه حرف من را قبول نداری؛ حکم شرعی برات میارم، تو نباید روزه بگیری. به اصرار علی آقا یک روز روزه ام را خوردم و بقیه ماه رمضان را روزه گرفتم؛ گرچه هر روز از من می پرسید: روزه که نداری؟ -نه. -دروغ که نمی گی؟ -چرا دروغ می گم. با کمی شوخی و مهربانی به نگرانی های علی آقا با محبت جواب می دادم و روزه ام را می گرفتم. تا آخر ماه رمضان دست از اصرارش برای روزه نگرفتنم، برنداشت.
با کمی شوخی و مهربانی به نگرانی های علی آقا با محبت جواب می دادم و روزه ام را می گرفتم. تا آخر ماه رمضان دست از اصرارش برای روزه نگرفتنم، برنداشت. -من اگه روزه بگیرم، دعا و روزه و اینطور چیزها رو بچه اثر داره. -اگه بچه اذیت بشه، ناقص بشه چی؟ من چی کار کنم؟ خیلی اهمیت می داد که غذای خوب بخورم و به خودم برسم. هرچه بیرون می دید و فکر می کرد برای من خوب است، می خرید و می آورد. -علی آقا! این ها را چرا خریدی؟ من نمی تونم بخورم. یک بار گوجه سبزهای ریز و ترش محلی (سِتی) خریده بود و برایم آورده بود. خیلی هم خریده بود. فردای آن روز با عمو حسین اش آمدند خانه. دیدند من نشسته ام و دارم این ها را می خورم. بعد دم در خانه عمو حسین به علی آقا گفته بود: خانمت بارداره؟ خجالت کشیده بود. عمو حسین گفته بود: خجالت نداره مرد حسابی. بهش بگو این ها رو نخوره، براش ضرر داره. بعد که عمویش رفت، با عجله آمد و شروع کرد به جمع کردن گوجه سبزها. گفتم: اِ! چرا داری این ها را جمع می کنی؟ -تو اصلا متوجه نیستی، عمو گفت این ها ضرر داره، نباید بخوری. می خواستم بخورم، اما همه را ریخت توی پلاستیک و اصلا نمی دانم چه وقت از خانه بیرون برد و کجا برد.
در این یک ماه که در خانه بود، مواظبم بود و نمی گذاشت زیاد کار کنم و راه بروم. در این مدت، از فتح خرمشهر می گفت و تعریف می کرد. یک عکاس خارجی از او در حال جنگیدن عکس گرفته بود؛ یک عکس هنری خیلی زیبا. رفته بود و آن عکس را پیدا کرده بود. می گفت: ما الله اکبر می گفتیم و گروه گروه سرباز های عراقی اسیر می شدند. ما خیلی روی شناسایی زحمت کشیدیم. وقتی حمله کردیم، فکرش را نمی کردیم اینقدر ضعیف برخورد کنند. سریع زیر پیراهن هایشان را درمی آوردند و دخیل الخمینی، دخیل الخمینی می گفتند و اسلحه هایشان را طوری که ما ببینیم می انداختند و اسیر می شدند. وقتی اسلحه هایشان را می گرفتیم، می دیدیم لوله تفنگشان داغ است؛ یعنی تا آخرین گلوله ای که داشتند، جنگیدند و تیراندازی کردند. بعضی ها می گفتند: بکشیمشان. مگر دلمان می آمد؟! بعضی بچه ها تحمل نمی کردند و می گفتند: دوستمون رو کشتند. باید جلوی بچه ها را می گرفتیم. گاهی بینمان دعوا می شد برای نکشتن اسیر. فرماندهانشان هم لباس هایشان را درمی آوردند. ما از شکل شلوار و پوتین هایشان می فهمیدیم که این ها فرماندهانشان هستند. بچه های اطلاعات و عملیات را می آوردیم تا از آن ها بازجویی کنند و اطلاعاتشان را بگیریم. بعد از فتح خرمشهر، تمام بیمارستان های بابل، قائم شهر، ساری و آمل پر از مجروج بود. خیلی از خانواده ها از عزیزانشان خبر نداشتند و نمی دانستند کجا هستند و چه طور شدند. بعضی از آن ها هم از هم رزم ها و دوستان علی آقا بودند. هر چند وقت یک بار خانواده آنها در خانه را می زدند تا با او صحبت کنند. گاهی با نگرانی برمی گشت، یک گوشه می نشست و فکر می کرد. گاهی به تلویزیون خیره می شد. می دانستم حس مسئولیت و فرمانده بودنش را مقابل من پنهان می کند و دم نمی آورد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ تصویری 🔸 رحمت ماه رجب، شامل چه کسانی ؟ 🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
و عادتکم الاحسان ... شما ... خانواده ای هستید، که به خوبی کردن و بدی دیدن، عادت دارید. شرمنده ایم این همه یادت نبوده ایم ... سلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍹شربت و نوشیدنی امیر المومنین علی (ع) ✅ شربت دوشاب بهترین جایگزین نوشابه 🍇جلوگیری از کم خونی 🍇از بین برنده‌ی انسدادهای عروقی و رسوبات خون 🍇هضم کننده غذا و اشتها آور 🍇خوشمزه و مطبوع 🍇تقویت کننده‌ی کبد و ضد کبد چرب ⬅️مخلوط سرکه انگور طبیعی با شیره انگور ⬅️بنا به ذائقه خود می‌توانید شیرین یا ترش درست کنید
هر چند وقت یک بار خانواده آن ها در خانه را می زدند تا با او صحبت کنند. گاهی با نگرانی برمی گشت، یک گوشه می نشست فکر می کرد. گاهی به تلویزیون خیره می شد. می دانستم حس مسئولیت و فرمانده بودنش را مقابل من پنهان می کند و دم نمی آورد. نگرانی ها دست از سرش برنمی داشتند؛ من، بچه، مردم، جنگ، هم رزم ها، همه نگرانی برای او بودیم و خودمان نمی دانستیم. هر روز می رفت عیادت مجروحین و برمی گشت، حتی بعضی ها در تهران و شهرستان های دیگر بودند که از آن ها هم غافل نمی شدند. نزدیک شهریور شده بود. چند روزی از عید فطر گذشته بود که بعد از کلی سفارش به من برگشت جبهه. من چهار ماه بود که باردار بودم و کاملا وجود بچه ام را حس می کردم. بیش از هر چیز مواظب بودم که هم به بچه آسیب نرسد و هم سفارش های علی آقا را تمام و کمال انجام داده باشم؛ اما یک روز، یک تماس تلفنی همه ی آرامشم را بهم ریخت. -خانم خداداد خسته نباشید. من از سپاه تماس می گیرم. آقای خداداد مجروح شدند. تلفن توی دستم ماند. یک لحظه حس کردم قلبم روی گلویم مانده و مرد پشت گوشی دارد از گلویم، صدای قلبم را می شنود. کمی خودم را کنترل کردم و آرام گفتم: من آمادگی شو دارم، اگر شهید شده بگید، من رو تو هول و ولا نندازید، همین حالا بگید. بار ها شنیده بودم که برای دادن خبر شهادت رزمنده ها اول خبر زخمی شدن را می گفتند و بعد کم کم قضیه را به شهادت می کشاندند. -نه خانم، مجروح شدند. لطفا این شماره ای که می گم را یادداشت کنید. مرد شماره ای به من داد و گفت: فقط مجروح شدند، حالشون هم خداروشکر خوبه خانم. دیدم مثل اینکه قضیه فقط ربط به مجروحیت دارد، اما ته دلم راضی نبود. باز خودم را قانع می کردم و تک تک کلمات مرد را در ذهنم مرور می کردم.
ساعت ده و نیم شب بود. بابا را صدا زدم و جریان تلفن آن وقت شب را گفتم. اصرار کردم که با هم برویم هتکه پشت و به خانواده شوهرم خبر بدهیم. بابا ماشین را روشن کرد و راه افتادیم. وقتی رسیدیم همه ی خانواده علی آقا خوابیده بودند. روستایی ها عادت دارند زود بخوابند؛ مخصوصا آن وقت سال که زمان درو محصول بود. پدرشوهر و مادرشوهرم سخت زحمت می کشیدند و همه ی بچه هایشان را همراه خودشان می بردند. آن وقت شب، خسته از کار روزانه خوابیده بودند. نگاهی به بابا انداختم و گفتم: بابا همه خوابند. -دخترجان باید خبردار بشوند یا نه؟ ما این همه راه را برای چی اومدیم؟ راست می گفت بابا، آن همه راه را برای خبر دادن آمده بودیم. چاره ای نبود، در زدم. با هول و ولا آمدند دم در. مرا که دیدند همه چیز دستگیرشان شد. -علی چی شده؟! مادرشوهرم گفت: مِ وَچِ چی بَیّه؟ چی بیّه؟ ؛ بچه ام چی شده؟ چی شده؟ نگرانی اش را که دیدم، گفتم: صحبت می کنیم. روی پله نشست. انگار که کمرش شکسته باشد. دلم برای پیرزن که تنش خسته کار بود، سوخت، گفتم: هیچی نشده، نگران نباش مامان، می گن زخمی شده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهمیت کمربند و نقش آن در جلوگیری از بیماریهای کبد و کلیه و مثانه 👆 .دکتر خیراندیش.