eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
139 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
9.9هزار ویدیو
385 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
نظر یک ریاضی‌دان را درباره پرسیدند، درجواب گفت: اگر زن یا مردی دارای اخلاق باشد نمره «یک» می‌دهم! اگر دارای زیبایی هم باشد یک صفر جلوی عدد یک می‌گذارم؟ 👈🏻۱۰ اگر پول هم داشته باشد یک صفر دیگر جلوی عدد ۱۰ می‌گذارم! 👈🏻 ۱۰۰ اصل و نسب هم باشد یک صفر دیگر جلوی عدد ۱۰۰ می‌گذارم! 👈🏻۱۰۰۰ ولی اگر زمانی عدد «یک» رفت، (اخلاق رفت) چیزی به جز [ صفر ] باقی نمی‌ماند...! و [ صفر ] هم به تنهایی هیچ است و آن انسان هیچ ارزشی ندارد... مواظب " یِڪ " خودتون باشید! بانوان فرهیخته ی فلارد 🌻 @banovan_farhikhte_felard 🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعتراف یک مهندس عجیب و غریب: به عنوان 1 مهندس می خواستم دیوار رو سوراخ کنم، شک داشتم که از زیر جایی که می خوام سوراخ کنم سیم برق رد شده باشه، واسه اینکه برق نگیرتم فیوز رو قطع کردم، تازه وقتی دیدم دریل کار نمیکنه کلی غصه خوردم که دریل سوخت!!😳 به نظرتون کدوم دانشگاه رفته؟😱😃😂 بانوان فرهیخته ی فلارد 🌻 @banovan_farhikhte_felard 🌻
زن خوب 😍
☺️ زن خوب، زن بی خیال است!😳🧐🤔 در سال‌های اخیر یکی از مهم‌ترین تمرین‌های من در زندگی تمرین بی خیال بودن است. وقتی توی لیست خرید نوشته‌ام سیر و همسرم به جای یک بوته سیر با یک کیلو سیر برمی‌گردد، زن غرغروی درونم می‌خواهد سر خودش را بکوبد به دیوار که آخر بعد چندسال زندگی هنوز نمی‌داند سیر را بوته‌ای می‌خرند نه کیلویی! یکبار من اندازه ننوشتم... اما قبل از اینکه دهانش به غرغر باز شود زن بی‌خیال درونم لبخند می‌زند و می‌گوید: بی‌خیال! بیا فکر کنیم حالا این همه سیر رو چیکارش کنیم؟ و نتیجه‌اش می‌شود یک شیشه پودرسیر خانگی خوش عطر. غر نمی‌زنم، الکی اوقات تلخی نمیکنم ولی از دفعه بعد سعی میکنم یادم نرود که اندازه هرچیز را بنویسم حتی اگر خیلی واضح باشد. وقتی از مهمانی برگشته‌ایم و تا پایمان به کوچه میرسد زن غرغرویی که تمام مدت مهمانی خودش را به خاطر فلان رفتار یا حرف شوهرش خورده می‌آید دهان باز کند و شکایت کند و تذکر دهد... زن بی‌خیال درونم سریع دستش را می‌گیرد که ولش کن! حالا که گذشت! کی یادش می‌مونه؟ ماهو نگاه کن که چه قشنگه امشب... وقتی از حرف مادرشوهرم ناراحت شده‌ام و زن غرغروی درونم آماده است که به محض برگشتن شوهرش سر دردودل را باز کند، زن بی‌خیال درونم جلو می‌آید که بی‌خیال! چرا اوقات خودمونو تلخ کنیم؟ الکی شبت خراب میشه. کی این حرفا تاثیری داشته؟ حالا که گذشت. یه چایی خوشرنگ واسه شوهرت بریز بشینیم با هم فیلم ببینیم... وقتی غذای مهمانیم خراب شده، کادوی دوستم را فراموش کردم، امتحانم را خراب کردم، یکی از ظرف‌های قشنگم را شکسته‌ام، دیروز دوساعت تمام آشپزخانه را شستم وحالا چاهش زده بالا... توی تمام این موقعیت‌ها تا زن غرغرو شروع می‌کند به آه و ناله، زن بی‌خیال سر و کله‌اش پیدا می‌شود. اول یک چشمک زیرکانه می‌زند و بعد توی گوشم زمزمه می‌کند زن خوب زن بی‌خیال است! الکی اوقات خودت و شوهرت‌رو تلخ نکن. هیچی ارزششو نداره. همه اینا میگذره... خیلی فکر کردم که به جای این تیتر جمله دیگری بگذارم. خیلی با خودم کلنجار رفتم که اینقدر مطلق و بدون شرط حرف نزنم اما نشد. تیتر بالا جمله‌ای است که من در هفته بارها سر اتفاقات مختلف با خودم تکرار می‌کنم و آنقدر توی ذهنم جاافتاده که نتوانم با جمله معقول‌تری عوضش کنم. الآن که چندین سال از زندگی مشترکم گذشته دیگر نه ذوق و شوق چشم بسته آن اوایل را دارم و نه گیجی و درماندگی سال‌های بعدش را، انگار بعد همه آن فراز و نشیب‌ها به پختگی و سکونی رسیده‌ام که نگاهم را نسبت به خیلی چیزها عوض کرده، مثل تعریف زن خوب! حالا یکی از مهم‌ترین توصیه‌هایم به دوستان تازه متاهل و یکی از شاخصه‌های مهم زن محبوب در نگاهم همین بی‌خیال بودن است. همین بی‌خیال بودن عحیب و غریب و سوال برانگیز. بی‌خیال بودن یعنی زندگی را باید ساده گرفت. از سر تلخی‌ها و خوشی‌ها و آسان و سختش راحت گذشت. نباید هی گیر کرد و گیر داد. بزرگ کردن مسائل پیش پا افتاده (وقتی بیشتر مسائل پیرامون ما پیش پا افتاده‌اند) یکی از بزرگترین اشتباهاتی است که ضررش پیش‌تر و بیشتر از هرکسی به خودمان میرسد. آدم‌هایی که زندگی را ساده میگیرند هم خودشان روزهای شادتری را سپری می‌کنند هم اطرافیانشان از بودن با آنها حس خوشبختی بیشتری دارند. دیر یا زود به این نتیجه میرسیم که نمی‌شود همه چیز، همه کس ایده آل ما باشد. نمی‌شود اختلاف نظر نباشد، اشتباه نباشد، و آدم‌هایی که به این نتیجه می‌رسند آدم‌های خوشبخت‌تری هستند. آدم‌هایی که ساده می‌گیرند و ساده می‌گذرند. هیچ چیز را بزرگ نمی‌کنند. بلدند زود فراموش کنند و ذهنشان را از یک موضوع اعصاب خردکن خیلی سریع معطوف چیز دیگری می‌کنند. مردها عاشق این زن‌ها هستند! زن‌هایی که غر نمی‌زنند. زن‌هایی که بیشتر اوقات راضی‌اند. برق خوشحالی توی چشم‌هایشان می‌درخشد. روزی پنح بار لب برنمی‌چینند و رو بر نمی‌گردانند. بی‌بهانه شادند. سرخوشند. زن‌هایی که به سختی می‌توان آنها را عصبانی یا ناراحت کرد. این زن‌ها پناهگاه همسرشان هستند. همان‌هایی که وقتی مرد به چهره‌شان نگاه می‌کند غم عالم از دلش می‌رود. شما چنین زن‌هایی سراغ دارید؟ چقدر نسلشان نایاب شده... زن‌های امروز انگار دنبال بهانه برای خودخوری می‌گردند. از همه چیز ناراضی اند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- دامت برکاته -💖 سخنانی که این روزها ما را می‌کند☺️ 👈بشنوید و 👈 دهید. مقام معظم رهبری - دامت برکاته -: ، وقتی به حسب ظاهر بوجود میاد گاهی، خدای متعال از یک گوشه‌ی این بن‌بست، یک راهی باز می‌کند که هرگز وهم بشر-اندیشه‌ی انسانی- به آن نرسیده بود.
🔴 💠 نقل می‌کنند یک جوان در سال اوّل طلبگی خود به محضر یکی از بزرگان و اولیاء خدا می‌رسد و از ایشان برای موفّقیت در سیر و سلوک و تهذیب نفس طلب ویژه می‌کند. ایشان به این مضمون می‌گوید: "مهمترین دستورالعمل بنده این است که فقط حال و هوای طلبگی را تا آخر، حفظ کنید!" یعنی همان نگاه و احساسی که به طلبگی دارید مثل امام زمان علیه‌السلام، تلاش برای ترک گناه، انجام واجبات و مستحبّاتی چون نماز شب و ... را کنید. 💠 در زندگی مشترک، حفظ روزهای اوّل زندگی خیلی مهم است. حفظ رفتارهایی از احترام به یکدیگر، عشق‌ورزی، مهربانی، گذشت، زبان تشکّر، زبان عذرخواهی، تواضع در برابر یکدیگر، گفتگوهای صمیمی و دهها رفتار دیگر. 💠 یقیناً فضای کنونی زندگی‌ بسیاری از همسران حال و هوای روزهای اوّل زندگی را ندارد امّا می‌توان با یک زیبا گاه با همسرمان قرار بگذاریم هفته‌ای یک روز یا چند ساعت خودمان را در روزهای اوّل زندگی فرض کنیم و در این چند ساعت همان رفتارهای تازه داماد و تازه عروس را از خود نشان دهیم. 💠 تکرار رفتارهای روزهای اوّل زندگی خوبی برای مبارزه با هوای نفس، ایجاد رابطه جدید، و لذّت بخش است و می‌تواند به شما تازه از جنس خاطرات زیبای گذشته هدیه دهد.
🧐یادداشت‌های یک رمان اینترنتی خوان 💢 1⃣ 🤓✍ من رمان خوانم. لذتی از ساعات روزم را اگر بخواهم شمارش کنم، خواندن صفحاتی است که لحظه های خالی و پر زندگی‌ام را به خودش مشغول می کند. 😃✍ این حال خوشم را یکی دو هفته نیست که پیدا کرده ام، چند سال است که چشم و دلم را به ذهن نویسنده هایی که توان آن را دارند تا لحظات رؤیایی مرا رنگی کنند، باز کرده ام. 👦✍یادم است اولین بار که بچه‌ها، دورهم از لذت شب بیداری و خواندن رمان می گفتند، گنگ و پراشتیاق نگاهشان می کردم. 🗣✍ اسم شخصیت ها، حرف ها، حس ها، حالات و رفتارهایشان را که تعریف می کردند، گاهی از کیفی که می بردند جیغ می زدند و صورت هایشان پر از لبخند می شد. ❌✍کار سختی نبود که من هم یکی دو تا از رمان ها را دانلود کنم و شبی، کمی از خوابم بزنم و شیرینی لحظه ها تا صبح بیدار نگهم دارد. 📲✍ این لحظه ها برای من تمامی نداشت. شروعی بود که به ذوقش از درسم می زدم، خواب نازنینم را ندیده می گرفتم، غذا را نصفه‌نیمه می‌خوردم، اصرار های خانواده برای مهمانی رفتن و گردش را رد می کردم، تا در تنهایی ها بتوانم حریصانه صفحات موبایل و کامپیوتر را چشم‌چرانی کنم. 😇✍حالا دیگر خواب هایم پر از خیالی بود که دوستشان داشتم و ناخود آگاه لبخند را روی لبم می نشاند. ♦️پ. ن: میدونم بی صبرانه منتظر ادامه داستان هستید😉 ◀️ ادامه دارد.
💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه‌هایم کرده بود که با تندی حساب کشید: «چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟» خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان‌بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس می‌تپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید: «نه ابوجعده! چون من می‌خوام برم، نگرانه!» 💠 بدنم به‌قدری می‌لرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی‌روح ارشادم کرد: «شوهرت داره عازم میشه، تو باید افتخار کنی!» سپس از مقابل در، کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی می‌داد که به سمت سعد چرخیدم و با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، بی‌صدا التماسش کردم: «توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته می‌کنم!» 💠 دستم سُست شده و دیگر نمی‌توانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد. نفس‌هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم می‌کرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم: «بذار برم، من از این خونه می‌ترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد: «اینطوری گریه می‌کنی، اگه پای شوهرت برای بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!» 💠 نمی‌دانست سعد به بوی غنیمت به می‌رود و دل سعد هم سخت‌تر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد: «بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟» شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را می‌دیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق‌هق گریه قسم خوردم: «بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!» 💠 روی نگاهش را پرده‌ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره‌ای نرم شده بود که دستی را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به‌سرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد: «از و رسولش خجالت نمی‌کشی آنقدر بی‌تابی می‌کنی؟» سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. 💠 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید. باورم نمی‌شد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال می‌زدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه می‌کشید و سرسختانه نصیحتم می‌کرد: «اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن ! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بی‌پروا ضجه می‌زدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد: «خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو صداتو بلند کنی؟» 💠 با شانه‌های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار می‌داد حس کردم می‌خواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد. زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد: «تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری می‌خوای کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش می‌لرزید که به سمتم چرخید و بی‌رحمانه تکلیفم را مشخص کرد: «تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن به داریا، ما باید ریشه رو تو این شهر خشک کنیم!» 💠 اصلاً نمی‌دید صورتم غرق اشک و شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد: «این لالِ؟» ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد: «! بلد نیس خیلی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که به زخم پیشانی‌ام اشاره کرد و بی‌مقدمه پرسید: «شوهرت همیشه کتکت می‌زنه؟» 💠 دندان‌هایم از به هم می‌خورد و خیال کرد از سرما لرز کرده‌ام که به همسر جوانش دستور داد: «بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید: «اگه اذیتت می‌کنه، می‌خوای بگیری؟»... ✍️نویسنده: