🌷قسمت چهل و دوم 🌷
#اسم تومصطفاست
اعمال ام داوود که تمام شد، اذان مغرب را گفتند. سرنماز در صف نماز جماعت بودم که گوشی ام زنگ خورد. تو بودی:((توی پروازیم. احتمالا دوساعت دیگه خونه ایم.))
بعد از 75روز دوری قرار بود ببینمت.
_پس میام فرودگاه!
_نه، نیا سمیه!
_میام!
نمازم را تمام کردم، وسایلم را جمع کردم. دیدم داداش سجاد آمد دنبالم.
به خانه که رسیدم دیدم خانه غرق گل بود. مامان، پدرت و برادرم به خاطر تمام شدن مراسم اعتکاف گل خریده بودند. گفتم:((آقا مصطفی داره میاد!))
همه خوشحال شدند. به سجاد گفتم:((من رو میبری گل فروشی؟))
_گل فروشی!
_آره، میخوام برای آقا مصطفی گل بخرم.
_آبجی این همه گل! بیکاری؟
_من باید گلی را که خودم میخوام انتخاب کنم!
رفتیم گل فروشی. سفارش یک دسته گل داوودی زرد و کبود را دادم، اما همه مصنوعی. همان جا بودم که زنگ زدی:((سمیه یه موقع نیای فرودگاه! من خودم میام.))
زنگ زدم اطلاعات پرواز و ساعت ورود هواپیما را گرفتم. آمدم خانه و گفتم:((راه بیفتین.))
پدرت گفت:((مگه نگفت خودم میام؟))
گفتم:((آقاجون اگه شما کاردارین، نیاین، من خودم میرم!))
راه افتادیم، ولی وقتی رسیدیم رفته بودی. فاطمه نشست روی زمین و زار زد:((من بابام رو میخوام.))
نیمه شب مرا رساندند جلوی خانه. فاطمه را که خواب بود بردم داخل اتاقش خواباندم و حالا من بودم و سکوت خانه. درحالی که به آمدنت فکر میکردم صدای بستن در ماشین را شنیدم، پنجره را باز کردم، خودت بودی. دست گذاشتی روی زنگ. صدایت کردم:((مصطفی!))
به بالا نگاه کردی:((سلام عزیز!))
دویدم و در را باز کردم. منتظر ماندم تا بیایی بالا، آمدی و دست انداختی دور گردنم، اما فقط یک ثانیه. رفتی داخل اتاق خواب. هرچه منتظر شدم بیرون نیامدی. آمدم داخل اتاق، دیدم لباس راحتی پوشیدی و دراز کشیدی روی تخت. دستت را گذاشته بودی روی پیشانی و نگاهت را دوخته ای به سقف، درحالی که گوشه چشمانت نمناک بود. نگاهم افتاد به دستت، همان که گذاشته بودی روی پیشانی ات، روی ساعدت سوراخ بود.
_مصطفی این چیه؟
پاچه های شلوارت را بالا زدم.
_چرا آبکش شدن اینا؟
گفتی:((بار کشفیاتت گل کرد؟))
_این چه وضعشه؟ چی کار کردی با خودت؟
_بابا چیزی نیست! فقط یه ذره ترکش خوردم!
نشستم لب تخت:((نگاه کن ببینم. یک طرف
بدن تو کاملا سوراخه، اون وقت میگی یه ذره ترکش؟
_خودش خوب میشه!
_هیچ چیزی خود به خود خوب نمیشه، اگه این جور کارگر افتاده باشه!
همان طور که ساعدت روی پیشانی بود و سقف را نگاه میکردی، گفتم:((فردا صبح حتما باید بریم دکتر!))
بعد آمدم جلوتر و شروع کردم برایت از دلتنگی ها گفتن. گفتم و گفتم و گفتم تا آنکه گفتم:((چرا جلوی در تحویلم نگرفتی؟))
حالا در چشمانم نگاه میکردی:((وقتی بغلت کردم آن قدر بدنت ضعیف شده بود که دلم هُری ریخت پایین. چی کار کردم باتو سمیه؟))
خندیدم:((به خودت نگیر آقا مصطفی، سه روز روزه بودم!))
_نزن زیرش سمیه! این لاغری و ضعف، کار سه روز روزه نیست!
ساعتی بعد گفتی:((گرسنهت نیست؟ تو یخچال چی داریم؟))
غذا داشتیم، گرم کردم و خوردی. وقت اذان بود و باید نماز می خواندیم. بلند شدیم تا آماده شویم.
بیدار شدم و به نوری که از حاشیه پرده بیرون میزد نگاه میکردم.
ساعت را نگاه کردم که ده صبح بود و به تو که غرق خواب بودی.
به اتاق فاطمه سر زدم، او هم خواب بود. بساط صبحانه را راه می انداختم که از صدای پایم بیدار شدی. بلند شدی و از داخل ساک عروسک بزرگی را بیرون آوردی و یک کیف دستی آبی کاربُنی همراه یک سری عکس رادیولوژی را انداختی روی میز توالت:((این برای فاطمه، این برای تو و اینا هم برای آقای دکتر!))
ادامه دارد...✅🌹
🌷قسمت چهل وسوم🌷
#اسمتومصطفاست
_صبحانهت رو بخور بریم دکتر!
نه، امروز نه!
هر طور بود راضی ات کردم. فاطمه را پیش مامانم گذاشتم و رفتیم بیمارستان بقیه الله. دکتر عکس ها را که نگاه کرد گفت:((فعلا هیچ کاری نمیتونیم بکنیم، ترکشا توی گوشتت فرو رفتهن، اگه حرکت کردن و احساس درد کردی عملت میکنیم.))
از بیمارستان که بیرون آمدیم گفتی:((بریم دوری بزنیم؟))
ویترین مغازه ها را نگاه میکردی و تند تند برایم تعریف میکردی:((اونجا دوستی داشتم به اسم حسن قاسمی دانا که اهل مشهد بود و فقط دوسال از من بزرگتر. خونواده شم اونجا بودن. چه حالی دارند حالا!
وقتی ترکش خوردم، زیر اون همه آتش و خمپاره جونش رو به خطر انداخت و من رو آورد عقب. بعد که رفت جلو زخمی شد. توی همون حال براش آیت الکرسی میخوندم، اما بعدِ عمل نموند و شهید شد.))
رسیدیم جلوی طلا فروشی:((بیا برات یه تکه طلا بخرم سمیه!))
_نمیخوام!
_تعارف میکنی؟
_نه!
_پس میبرمت مشهد.
_مشهد؟
_آره مشهد. هم زیارت میکنیم هم سری به خونواده شهید قاسمی میزنیم.
خندیدم:(بگو چرا داری تو گوشم این حرفا رو میزنی، خب از اول بگو بریم دیدن خونواده شهید!)
با قطار رفتیم مشهد و مثل همیشه یک کوپه دربست گرفتی.
همین که در هتل جا گرفتیم گفتی:((باید برم مراسم حسن و صحبت کنم.))
_باز شروع کردی آقا مصطفی؟
_آخه سمیه، جاسوس های از خدا بی خبر و تکفیریا به مادر این شهید مظلوم گفتهن پسرت با این کارش خودکشی کرده و شهید به حساب نمیاد. باید توی این مراسم بگم حسن کی بوده. باید بفهمن چطور شهید شده. اصلا تو هم بیا. من روم نمیشه تنهایی برم. تو هم بیا سمیه. بیا با مادر دل سوختهش آشنا شو.
با تو آمدم. همه خانواده اش جمع بودند و مراسم گرفته بودند. از حسن گفتی، از شجاعتش، از چگونگی شهادتش و در آخر آیه (وَلا تَحسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبیلِ الله اَمواتاً) را تفسیر کردی و گفتی:((آنجا که خداوند میفرماید:(عِندَرَبَّهِم یُرزَقُون)، یعنی شهدا زندهن، دستشون بازه و میتونن گره گشایی کنن.)) زن ها گریه میکردند. گفتی:((وقتی حسن رو بردن اتاق عمل، منم توی بیمارستان بودم و براش آیت الکرسی میخوندم. گفتم اگه مادرشم اینجا بود، الان همین رو میخوند.))
صدای گریه زن ها بلند تر شد. وقتی میخواستیم بیاییم، یکی از دوستان خانوادگی شهید با اصرار ما را رساند هتل و سر راه غذای، حضرتی هم برایمان گرفت و گفت:(اینم از طرف شهید حسن قاسمی. خیلی براش زحمت کشیدین. اونم مهمون نوازه.)
ادامه دارد...✅🌹
هیچ وقت درحرم حضرت معصومه(س) باکفش دیده نشد
ازوقتی خادم حرم شد،میگفت:به من مهدی نگویید
بگویید: #غلام_کریمه
امضاهایش بانام مهدی ایمانی غلام کریمه نقش می بست
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_ایمانی
#یادشهداباصلوات
کانال شهیدمحمدابراهیمهمت👇
https://eitaa.com/kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆
#شب_جمعه_بفرمایید_روضه😭
🌟 حضرت مهدی علیه السلام میفرمایند:
✋ «نَعَم زِيارَه الحُسَين علیه السلام فِي لَيلَهِ الجُمعَه اَمانُ مِن النّار يومَ القِيامَه
🎇 آري زيارت حسين علیه السلام در شب جمعه امان از آتش دوزخ در روز قيامت خواهد بود.
📗 بحار الانوار ، جلد 53 ، صفحه 315
🤲 اللهم عجل لولیک الفرج بحق خانم زینب کبری سلام الله علیها و فرجنا بحق مولانا علی علیه السلام
#شب_زیارتےارباب_بےڪفݧ
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین_علیه_السلام
❥•⚜
❥•❥⚜❥•❥•⚜
❥•❥⚜❥•❥⚜❥•❥⚜❥•❥•⚜
بسم الله الرحمن الرحیم
#تفسیر_قران_جلسه_۳
🌹 آیه ۲ سوره أعراف
💥كِتَابٌ أُنْزِلَ إِلَيْكَ فَلَا يَكُنْ فِي صَدْرِكَ حَرَجٌ مِنْهُ لِتُنْذِرَ بِهِ وَذِكْرَىٰ لِلْمُؤْمِنِينَ
#ترجمه: كتابی است كه به سوی تو نازل شده است، پس در سینه ات ناراحتی و تنگی از آن نباشد، تا به وسیله آن مردم را هشدار دهی و برای مؤمنان تذكّر و پندی باشد.
🌷 #أُنْزِلَ: نازل شده است
🌷 #صَدْرِك: سینه ات
🌷 #حَرَج: سختی، تنگی
🌷 #لِتُنْذِرَ: تا هشدار دهی
🌷 #بِهِ: به وسیله آن
🌷 #ذِكْرَىٰ: یادآوری، تذکر، پند
این آیه در مکه نازل شده است.
آیات قرآن مثل گل ها آمدند که زندگی انسان ها را عطر انگیز کنند و آیات قرآن سبب از بین رفتن دلتنگی و از بین رفتن ناراحتی می شوند به این خاطر در اين آيه به #پیامبر_اسلام صلی الله علیه و آله و سلم مى فرمايد: «كِتابٌ أُنْزِلَ إِلَيْكَ فَلا يَكُنْ فِي صَدْرِكَ حَرَجٌ مِنْهُ: این کتابی است که به سوی تو نازل شده است، پس در سینه ات ناراحتی و تنگی از آن نباشد»
این جمله به #پيامبر «صلّى اللّه عليه و آله» دلدارى مى دهد، كه چون اين آيات از ناحيه خداست، نبايد هيچ گونه نگرانى به خود راه دهد، نه نگرانى از جهت عكس العملى كه دشمنان لجوج و سرسخت در برابر آن نشان خواهند داد، و نه نگرانى از ناحيه نتيجه و برداشتى كه از تبليغ اين رسالت انتظار مى رود.
وقتی #پیامبر می دید کسانی آیات قرآن را نمی پذیرند دلتنگ می شد به این خاطر می فرماید در دل تو دلتنگی نباشد.
هدف از نزول #قرآن انذار و هشدار دادن مردم از عواقب شوم افكار و اعمالشان است و همچنين تذكّر و يادآورى براى مؤمنان راستين است. کسانی که در #دل باور و اعتقاد دارند.
لذا می فرماید: «لِتُنْذِرَ بِهِ وَ ذِكْرى لِلْمُؤْمِنِينَ: تا به وسیله آن مردم را هشدار دهی و برای مؤمنان تذکر و پندی باشد»
🔹پیام های آیه ۲ سوره اعراف🔹
✅ #قرآن، كتابى بس بزرگ است.
✅ توجّه به #قرآن و مفاهیم آن، سبب سعه ى صدر است و دلتنگی را از بین می برد.
✅ شرط رسالت و تبلیغ، سعه ى صدر است.
✅ از لجاجت كافران نگران نباش، وظیفه ى تو انذار است، نه اجبار. «لتنذر» پیامبر اسلام صلى الله علیه وآله پس از نزول قرآن، نگران نپذیرفتن مردم و مخالفت آنان با قرآن بود كه خداوند با این آیه #پیامبر را تسلّى مى دهد.
✅هشدارهاى #انبیا براى عموم است، ولى تنها مؤمنان از آنها بهره گرفته و متذكّر مى شوند.
✍تهیه و تنظیم : استاد عاشوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥مردم انگلیس واقعا وقیح شدن باید همشونو ریخت تو جوب 🤣🤣🤣
13.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 شعرخوانی سید حمیدرضا برقعی در مراسم عزاداری شب شهادت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
🔘 فایل با کیفیت را می توانید از اینجا دانلود کنید.
#کلیپ
▪️◾️🔳◾️▪️
https://eitaa.com/joinchat/4045733908C710c8085de
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴🌴🌴امام صادق علیه السلام
🕯إنَّ لَنا حَرَما وهُوَ بَلدَةُ قُمَّ ، وسَتُدفَنُ فيهَا امرَأَةٌ مِن أولادي تُسَمّى فاطِمَةَ فَمن زارَها وَجَبَت لَهُ الجَنَّةُ
🥀ما حرمى داريم و آن ، شهر قـم است به زودى بانويى از فرزندان من به نام فـاطمه در آن شهر دفن خواهد شد هر كه او را زيارت كند بهشت برايش واجب مى شود.
📚بحار الأنوار ج57 ص216
✍تهیه و تنظیم : عاشوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش جهانی بایکوت شرکتهای آرایشی - بهداشتی حامی رژیم صهیونیستی
مرطوبکنندهی صورت سراوی
- ضدآفتاب لاروش پوزای
- کرم پودر لورآل اینفالیبل
- شامپو کودک جانسون
«سِیّد امیرحسین هاشمی»
『• @fadaeian_hosein •』🕊
📸 آیا امروز یک فلسطینی را کشتی؟
🔹تبلیغات تحریم محصولات تولید رژیم صهیونیستی یا شرکتهای حامی آنها در کویت
🔹@basijnewsir_kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانم های گل اینو ببینین خیلی قشنگه.
برای همهی خانم های اطرافتون هم بفرستید.👌👌
شما به هیچکس اندام فوق العاده بدهکار نیستید☘
وقتی سواد رسانه ای نداشته باشیم پولمونو خرج آنچه رسانه ها زیبا جلوه میدهند میکنیم، نه آنچه نیاز داریم!
『• @fadaeian_hosein •』🕊
سلام امام زمانم♥️
🌷 دلم گرفته از این روزگار یا مهدی
🌺 از این زمانهی بی اعتبار یا مهدی
🌷 دوبارہ کردہ هوایت، مدد اباصالح
🌺 دلی که بی تو ندارد قرار یا مهدی
السلام_علیک_یا_بقیه_الله
صبحتون_مهدوی🌸
💐 همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويي
چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويي 💐
🌺🌷🌹
🌷 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷
❀
┏━━━━━━┓
⠀@khodemaani
┗━━━━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_مواظب زبونامون باشیم....
نمیمیره تا به سرش بیاد .
#حجة_الاسلام_فاطمی_نیا
................................
آخرین اخبار رو اینجا ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1727791104Cbed1960b1d
تفریح عاشقانه.mp3
5.5M
🎙 #استاد_شجاعی
#دکتر_رفیعی
✘ چقدر الکی خوشن اینا !
✘ چقدر مسافرت میرن !
✘ مامان جان از من دیگه گذشته باهات بیام شهربازی !
✘ باباجان برای سن و سال من خوب نیست کوه!
⛔️ هشدار:
شما با حذف تفریح از زندگی خود، به خطر سقوط در مسیر رشد معنویتان نزدیک میشوید.
🆔 @khanevadeh_313
🔴 #محبّت_خرسی_ممنوع
💠 پروانه به خرس گفت: دوستت دارم...
خرس گفت: الان ميخوام بخوابم، وقتی بيدار شدم حرف میزنيم. خرس به خواب زمستاني رفت و هيچوقت نفهميد که عمر پروانه فقط #سه_روز است.
💠 یکديگر را دوست داشته باشيم؛ شايد فردايی نباشد.
آدمهای زنده به گل و محبت نياز دارند و مردهها به فاتحه!
ولی ما گاهی برعکس عمل میکنيم! به مردهها سر ميزنيم و برایشان گل میبريم، اما راحت فاتحهی زندگی بعضيها رو میخونيم!
گاهی فرصت باهم بودن کمتر از عمر شکوفههاست!
💠 بيائيم سادهترين چيز، یعنی #محبّت را از همسر و فرزندانمان دريغ نکنيم. ولو با یک جمله ولو با یک لبخند و یک نگاه.
به قول یکی از عرفا، هرکجا به همسر و فرزند خود محبّت کنید #خدا را بیشتر میبینید.
🆔 @khanevadeh_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیاض، استاد دانشگاه: مردمان اسرائیل تقریبا برای آنجا نیستند و بیشتر برای کار اقتصادی به آنجا آمدند
هر شخص در اسرائیل ۷ پاسپورت دارد. هرکس بیشتر پاسپورت داشته باشد، اعتبار بیشتری دارد.
@Farsna
بسم الله الرحمن الرحیم
#تفسیر_قرآن_جلسه_۴
🌹 آیه ۳ سوره اعراف
💥اتَّبِعُوا مَآ أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ وَلَا تَتَّبِعُوا مِنْ دُونِهِٓ أَوْلِيَآءَ ۗ قَلِيلًا مَا تَذَكَّرُونَ
#ترجمه: از آنچه که از سوی پروردگارتان به سوی شما نازل شده پیروی كنید، و از سرپرستانی غیر او پیروی ننمایید، چه بسیار اندک پند می گیرید.
🌷 #اتَّبِعُوا: پیروی کنید
🌷 #أُنْزِلَ: نازل شده
🌷 #إِلَيْكُمْ: به سوی شما
🌷 #رَبِّكُمْ: پروردگارتان
🌷 #لَا_تَتَّبِعُوا: پیروی نکنید
🌷 #من_دونه: از غیر او
🌷 #أَوْلِيَآء: دوستان، سرپرستان
🌷 #قَلِيلًا_مَا: بسیار اندک
🌷 #تَذَكَّرُون: پند می گیرید
این آیه در #مکه نازل شده است.
آیه ى قبل، وظیفه ى #پیامبر صلى الله علیه وآله را در انذار و تذكّر بیان كرد و این آیه وظیفه ى امّت را در اطاعت و تبعیّت از آیات الهی را بیان می کند.
#پیامبر_اسلام صلى الله علیه وآله فرمود: «فاذا التَبَست علیكم الفِتَن كقطع اللیل المظلِم فعلیكم بالقرآن... مَن جعله اَمامه قاده الى الجنّة و مَن جَعَله خلفه ساقه الى النّار: هر گاه فتنه ها همانند پاره هاى شبِ تار شما را فرا گرفت، پس بر شما باد به قرآن، هركسی #قرآن را امام خود قرار دهد به بهشت مى رسد و هر كسی به آن پشت كند، به آتش دوزخ رهنمون مى شود»
چنانكه #حضرت_على علیه السلام فرمود: «ففى اتّباع ماجائكم من اللّه الفوزالعظیم و فى تركه الخطاء المبین: رستگارى بزرگ در پیروى از قرآن است و در ترک آن، خطا و گمراهى آشكار مى باشد»
آیات قرآن بر قلب #پیامبر_اسلام صلی الله علیه و آله و سلم نازل شده ولی در اصل برای مردم نازل شده است.
پس به مردم مى فرمايد: «اتَّبِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ: آنچه را از سوی پروردگارتان به سوی شما نازل شده پیروی کنید»
و براى تأكيد اضافه مى کند: «وَ لا تَتَّبِعُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ: و از سرپرستانی غیر او پیروی ننمایید»
پس از فرمان غیر خدا نباید پیروی کرد و از انتخاب ولی و سرپرستی جز او باید خودداری کرد.
امّا افرادی كه به تمام معنى در برابر حقّ تسليمند و از تذكّرات و پند الهی متذكّر مى گردند كم هستند.
در پايان آيه مى فرماید: «قَلِيلاً ما تَذَكَّرُونَ: چه بسیار اندک پند می گیرید»
از اين آيه ضمناً استفاده مى شود كه #انسان بر سر دو راهى است، يا پذيرش ولايت و رهبرى خداوند، و يا وارد شدن در ولايت ديگران.
اگر مسير اوّل را قبول كند، ولىّ او تنها خداست، اما اگر تحت ولايت ديگران قرار گيرد، هر روز بايد بار كسى را بر دوش گيرد و ارباب تازه اى انتخاب كند.
🔹پيام های آیه ۳ سوره اعراف🔹
✅ پیروى از #آیات_الهى، سبب رشد و تربیت انسان است.
✅ لازمه ى ربوبیّت و تربیت الهى، نزول دستورات و راهنمایى ها و تذكّرات است.
✅ نتیجه ى پیروى از #وحى، قرار گرفتن تحت ولایت الهى است و ترک آن، قرار گرفتن تحت ولایت دیگران است.
✅ اطاعت و پیروى از دیگران، در حقیقت پذیرش #ولایت آنهاست.
✅ كسى كه ولایتِ خداى یكتا را نپذیرد، باید چندین «ولىّ» را از خود راضى كند.
✅ تذکر پذیری و پندپذیرى #انسان، اندک است.
✍تهیه و تنظیم : استاد عاشوری
🔰 فضیلت صلوات از شامگاه پنجشنبه تا غروب روز جمعه
🌷 امام صادق علیه السلام میفرماید:
🌃 هنگامی که شام پنجشنبه و شب جمعه فرا میرسد، فرشتگانی از آسمان نازل میشوند که به همراه خود قلمهایی از طلا و کاغذهایی از نقره دارند. آنها در طی این مدت تا غروب روز جمعه، هیچ عملی به جز صلوات بر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را ثبت نمیکنند.
📚 من لا یحضره الفقیه،ج ۱ص ۴۲۴.
#اللّهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 🌹
┄┅═══••✾••═══┅┄
@jz_news | کانال رسمی جامعه الزهرا
🌷قسمت چهل و چهارم🌷
#اسمتومصطفاست
غذا را میخوردی ومیگفتی:(دیدی سمیه؟به خاطر حسن بود که این غذا سهم ما شد !)
حسن حسن گفتن شده بود ورد زبانت و هر لحظه و هرجا یاد شهید حسن قاسمی میکردی. طاقت نیاوردم و گفتم:(مگه چه مدت باهاش بودی که این همه ازش خاطره داری؟)
_بیست و پنج روز!
_فقط همین؟
_ولی او به اندازه 25سال خاطره سازی کرد!
آهی کشیدی و ادامه دادی:(انگار بهش الهام شده بود قراره شهید بشه. پنجشنبه بود و آب حمام سرد. اصرار داشت بریم غسل کنیم.
هرچه گفتم بذار آب گرم بشه، گفت: نه. و رفتیم برای غسل کردن.
گفتم: پس بخون تا سردی آب رو حس نکنیم. شروع کرد به خوندن مدح امیرالمومنین که ولادتش نزدیک بود.
اون قدر قشنگ خوند که تموم بچه هایی که توی محوطه بودن، با شنیدن صدای حسن اومدن پشت در حمام جمع شدن و دست زدن.
بعدش رفتیم عملیات. همون جا بود که اول من مجروح شدم و او مرا کشید عقب و بعد خودش مجروح شد و بعد هم شهید. تازه فهمیدم چرا این قدر اصرار داشت غسل کنه!)
چشم هایت از اشک پر شده بود:((سمیه، حسن نه زن داشت نه بچه. بعد از این هر وقت اومدیم مشهد باید به پدر و مادرش سر بزنیم. باید براشون مثه یه عروس باشی و فاطمه هم مثه یه نوه.))
خندیدم:(با این حساب من دوتا خونواده شوهر خواهم داشت و احتمال اینکه بیشترم بشه هست!)
به فاصله کمی باز هم رفتیم مشهد.
این بار خاله ام را هم بردیم، همان که معلول ذهنی است. نذر کرده بودم از سفرت سالم برگردی و حالا باید نذرم را ادا میکردم. سفر قبلی را به خواست تو آمده بودم.
یک هتل آپارتمان گرفتی و صبح روز بعد گفتی می روی بیرون و زود می آیی. وقتی آمدی و دیدم ریشت را زده ای، چشم هایم گرد شد:((این چه وضعیه آقا مصطفی؟))
خندیدی. دستی به محاسن نداشته ات کشیدی:((خوبه؟ میپسندی؟))
_چرا اینجوری کردی آقا مصطفی؟
_بعدا میفهمی چرا!
ناراحت شدم:((یعنی چه؟ حالا که ریشات رو زدی برو سبیلاتم بزن!))
بزنم؟ واقعا؟ از نظر تو اشکالی نداره؟
از جیبت عکسی بیرون آوردی:((نگاه کن ببین خوب افتادم؟))
_حالا این قدر از این تیپت خوشت آمده که رفتی عکسم انداختی؟
_نباید شناسایی بشم!
_یعنی این طوری شناسایی نمیشی؟
پشت پاکت عکس ها را نگاه کردم نوشته بود: سید ابراهیم احمدی.
_نکنه فامیلیت رو هم عوض کردی؟
_استتار کامل!
رفتی بیرون و آمدی و این بار سبیل هایت را هم زده بودی، طوری شده بودی که فاطمه با حیرت نگاهت میکرد.
_خودمم فاطمه جان. بابات!
_هیچ معلومه چیکار میکنی آقا مصطفی؟
مرا بردی حرم. بعد از زیارت، در رواق امام با دو تن از رزمندگان افغانستانی که همسرانشان هم آنجا بودند آشنایم کردی. چقدر آرام بودند. یکی از آنها گفت:((شوهرم میره و میاد. دلم قرصه. اگه هم شهید بشه، ناراحت نمیشم، به خاطر خانم زینب(س).))
در دلم گفتم: پس چرا تو نمیتونی رفتن آقا مصطفی رو تاب بیاری.
کم کم با لهجه افغانستانی حرف میزدی. چقدر هم قشنگ!
_مصطفی از کجا یاد گرفتی این طور حرف زدن رو؟
_یادت رفته سرایدار گاوداری یه افغانی بود؟
تلویزیون فیلم دفاع مقدسی گذاشته بود و تو کانال یاب از دستت نمی افتاد. با چه شوقی نگاه میکردی! بعد از تمام شدن فیلم از این کانال به آن کانال میزدی تا شاید فیلم دیگری با همین مضمون ببینی.
_کاش بازم فیلم دفاع مقدس نشون بده! چقدر دیدنش برای نسل امروز خوبه!
_آقا مصطفی خیلی دنبال جنگ و جبهه ای ها! جریان چیه؟
بعدا میفهمی عزیز!
بعد ها فهمیدم که وارد گروه فاطمیون شدی و در سوریه خودت را افغانستانی جا زدی. همچنین فهمیدم که در آنجا کسی جز حفاظتی ها خبر نداشتند ایرانی هستی. فهمیدم که روزی تورا میخواهند و میگویند به تو شک دارند، اما فرمانده ات ابوحامد وساطت میکند و نمیگذارد تورا برگردانند.
ادامه دارد ...✅🌹
🌷قسمت چهل وپنجم🌷
#اسم تومصطفاست
دلیل اینکه تمام تلاش تو این بوده که حتی حفاظتی ها را گول بزنی و در سوریه بمانی، عشق به خانم زینب (س) بوده. بعدها متوجه شدم که یک بار در حرم مردی سوال پیچت میکند. شک میکنی که از بچه های حفاظت باشد، توسل میکنی به بی بی و کارساز میشود. وقتی میگویی:((دست از سرم بردار!)) میگوید:((به این شرط که کس دیگری رو از ایران اینجا نکشونی و راه و چاه رو یادش ندی.))
قبول میکنی و از بی بی تشکر میکنی که کمکت میکند از دست او در بروی.
بعد ها بود که فهمیدم در سفر دومت به سوریه، دوره آموزش تک تیراندازی را دیده ای و چون در آزمون قناسه رتبه خوبی آورده بودی، به عنوان تک تیرانداز وارد شدی.
آشنایی ات با ابوحامد و فاطمیون قصه مفصلی دارد. شب هفتم محرم میروی حرم حضرت زینب (س) و به گروهی میرسی که به زبان فارسی عزاداری میکردند. دقت که میکنی میبینی افغانستانی اند. با یکی از آنها دوست میشوی و او راه چگونه پیوستن به فاطمیون را به تو یاد میدهد.به ایران که برمیگردی نقشه سفر به مشهد و گرفتن پاسپورت افغانستانی را میکشی.
مدتی بعد برای سومین بار به سوریه میروی. یک سفر بالا بلند که 25روزش را در پادگانی در ایران آموزش میبینی، درحالی که ما فکر میکردیم در سوریه هستی و با وجود اینکه گوشی ات روشن بود، جواب نمیدادی. یک بار آنقدر زنگ زدم که آقایی جواب داد:((سید ابراهیم توی پادگانه، اما نمیتونه جواب بده.))
_سید ابراهیم؟ پادگان؟
_یعنی نگفته میاد اینجا؟
_خیر!
_لابد مصلحت رو در این دیده خواهر!
_مصلحت؟
تلفن قطع شده بود. من همان طور آرام نشسته و زل زده بودم به دیوار رو به رو: پس من چی آقا مصطفی؟ رفتم سراغ دفترم. باید همه عاشقی ام را در دل نوشته هایم می ریختم. با خودکار هفت رنگ برایت نوشتم:
مرد من، هرجا میروی من راهم با خودت ببر مثل باد که گرده گل را.
در اوضاع و احوالی که نمیشد با تو تماس گرفت، نمیشد نامه داد و نمیشد نزدت آمد، باید روی همین دفتر جلد چرمی خم میشدم و در کاغذ های صورتی اش مینوشتم. هر چند مطمئن بودم وقتی بیایی، نیم نگاهی هم به آن نخواهی انداخت.
روزی که فهمیدم باردار شده ام با خودم گفتم: به این بهانه میکشونمش ایران. حالم اصلا خوب نبود. دکتر که جواب آزمایشم را دید گفت:((باید استراحت کنی، دور از استرس!))
با اولین تلفن که زدی، وقتی گفتم قراره دوباره مادر شوم و دکتر گفته باید استراحت کنم. فکر کردم سراسیمه می آیی، اما جوابت باعث شد بدنم یخ بزند:((حالا که نمیتونم بیام. بعدا!))
لااقل برای تست غربالگری ام بیا!
_تا ببینم چی میشه. فاطمه از کلاس قرآنش جا نمونه!
_با این وضعیت که نمیتونم ببرمش کلاس و بیارمش!
_هر طور هست ببرش سمیه! دوست دارم دخترم حافظ قران بشه!
با حال خرابم، او را میبردم و می آوردم. یک شب که حال برادرم بد شده بود و با پدرم او را بردیم درمانگاه، گوشی ام زنگ خورد. به صفحه روشنش نگاه کردم، شماره ایران افتاده بود، پاسخ که دادم تو بودی
_کی رسیدی؟
_بعد از ظهر.
_تو که جز یه بار هیچوقت پادگان نمیرفتی؟
_این بار آوردنمون. فردا میام پیشت.
شک کردم:((یه چیزیت شده آقا مصطفی، راستش رو بگو!))
_این چه حرفیه؟
_مطمئنم بیمارستان بقیه الله هستی!
_اول مجروحم میکنی بعد میکُشی!
_حالا که حرف نمیزنی، میام بقیه الله!
با ناراحتی گوشی را قطع کردم که دوباره زنگ زدی:((نیا سمیه، الان وقت اینجا اومدن نیست!))
_پس اعتراف میکنی که بیمارستانی؟
_خیلی خب، بیمارستانم!
_همین حالا راه می افتم!
_حداقل به پدرم نگو!
_قول نمیدم!
همراه پدر و مادرم آمدیم بیمارستان. در طول مسیر زنگ زدم به پدرت، مگر میشد به او خبر نداد:((نگران نشین. انگار مصطفی مجروح شده، ما داریم میریم بقیه الله، اگه خبری شد زنگ میزنم.))
دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد:((داری میای؟))
_نزدیک بیمارستانم.
_نترسی سمیه، فقط پام کمی آسیب دیده!
با خودم فکر کردم: حتما قطع نخاع شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچر نشین شدی. اگه هم شده باشی عیبی نداره، با خودم میبرمت این طرف و آن طرف. تو فقط نفس بکش. اتفاقا اگه دست و پات قطع شده باشه خوبه، چون سوار ویلچرت میکنم و باهم میریم خرید، خودم هم بسته های خرید رو میگذارم روی پاهات و ویلچرت رو هُل میدم و همونطور که با تو حرف میزنم از حاشیه پیاده رو میارمت خونه. چه کیفی میده اگه بارونم نم نم بباره!
ادامه دارد...✅🌹