eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
136 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
380 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
برای 10 عدد به این شکل تخم مرغ 1 عدد کره 100 گرم پودرقند 40 گرم (2 ق غ) آرد سفید 210 گرم ( یک و یک سوم لیوان) بیکینگ پودر نصف ق چ وانیل یک چهارم ق چ برای کرم کره 50 گرم پودر قند 70 گرم (نصف لیوان) پودر کاکائو 2 ق غ شکلات 100 گرم همه مواد به دمای محیط برسه . کره و پودر قند الک شده رو با همزن 3 الی 4 دقیقه زدم . تخم مرغ رو اضافه کردم یک دقیقه خوب هم زدم و وانیل رو اضافه کردم . آرد و بیکینگ پودر رو الک کردم و کم کم داخل مواد ریختم و با دستم خمیر رو جمع کردم ،حد مخلوط شدن . آرد رو کم کم ریختم تا خمیر به دست نچسبه . ممکنه برای شما کمتر و یا بیشتر ارد ببره اما زیاد ارد نریزین که لطافتش از بین نره . خمیر هم ورز نمی خواد . خمیر رو نیم ساعت داخل یخچال استراحت قرار دادم. بین دو تا نایلون خمیر رو با وردنه پهن کردم به قطر 2 تا 3 میلی یه کم هم نازک تر بشه بهتر چون خمیر بیکینگ پودر داره یه کم پف می کنه کلفت نشه که وقتی کرم بینش قرار میدیم خیلی بیسکویت ها ارتفاعش زیاد نشه . بعد هر طور دوست دارین قالب بزنین حتی می تونین گرد و با دهانه استکان و لیوان قالب بزنین . داخل سینی فر قرار دادم . سینی فر هم نیاز به چرب کردن و یا کاغذ روغنی انداختن هم نداره ، چون خمیر به قدر کافی کره داره . من همین طوری انداختم 😊 فر از به ربع قبل گرم کردم در طبقه وسط با دمای 170 درجه 10 تا 12 دقیقه قرار دادم . برای کرم : کره و پودر قند رو 3 دقیقه با همزن زدم . پودر کاکائو رو الک کردم و اضافه کردم . شکلات رو هم به روش بن ماری (روی حرارت غیر مستقیم ) آب کردم و داخلش ریختم و مخلوط کردم . حالا کرم رو شما می تونین با شکلات سفید هم درست کنین ، پودر کاکائو حذف، رنگ کرم سفید بشه و یا حتی می تونین رنگ خوراکی بریزین . بعد از مواد کرمی بین دو تا بیسکویت قرار دادم . یه کم هم شکلات آب کردم و روش ریختم. . چند نکته این بیسکویت ساده هست می تونین همین طوری بخورین و یاده باشه می تونین داخل موادش پودر کاکائو بریزین و بیسکویت خودش کاکائویی بشه . این بیسکوییت ساده و برای کار با رویال آیسینگ هم میشه . می تونین بین بیسکویت حتی مارمالاد قرار بدین و یا حتی مربا و یا هر نوع کرمی که دوست دارین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 سخنرانی جنجالی استاد علیرضا پناهیان پیرامون کرونا و بستن راه کربلا 📌مسئولینی که روز نیمه شعبان کربلا را بستند روز قیامت باید پاسخگو باشند. 📌اگر بجای نشستن اینجا، ما جلوی مردم می نشستیم، مردم کرونای انگلیسی می گرفتند؟! 📌پروتکل هایی که در ایران اجرای می شود در کشورهای بسیار محدودی اجرا می شود. 📌پروتکل ها از نظر دانشی مورد تردید است. 📌بعدا اگر معلوم بشود بستن کربلا اشتباه و بی دلیل بود، خیلی فاجعه است!
فحاشی به قصد شوخی برخی تصور می کنند در فحش و ناسزا، جدیّت موضوعیت دارد، مثلاً اگر شخصی از روی شوخی به دیگری دشنام دهد، به طوری که مخاطب به نیّت شوخی برداشت کند، مانعی ندارد! در حالی که به فتوای مراجع، فحاشی حرام است، حتی به قصد شوخی. پرسش: آیا فحش دادن حرام است، اگر غرض از فحش دادن شوخی با مخاطب باشد، چه حکمی دارد؟ پاسخ: فحش دادن حرام است.🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شــما هـیچ کاره ای نیستی هر چی هست اون بالاست...🌱 -شهیدعبدالرسول‌زرین | -----------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝مواد لازم برای ۴ نفر گوشت ۲۰۰ گرم (من گوشت گوسفندی استفاده کردم ، ) پیاز ۲ تا ۳ عدد سیر ۲ الی ۳ حبه (در صورت تمایل قابل حذف) بادمجان ۳ تا ۴ عدد (حدودا نیم کیلو) برنج نصف پیمانه (یا عدس) پودر گردو نصف لیوان (به میزان دلخواه) نمک دریا و زعفران دم کرده به میزان لازم نعنا به میزان لازم کشک ۲ ق غ پیاز رو خرد کردم و تفت دادم ، گوشت رو اضافه کردم و تفت دادم و بهش آب ریختم و گذاشتم بپزه و اواخر پخت نمک وکمی زردچوبه اضافه کردم . کمی از اب گوشت باقی بمونه .بعد از پخت گوشت اون رو ریش ریش کردم . برنج رو هم شستم و با آب گوشت گذاشتم و بپزه ، برنج باید خوب بپزه و نرم بشه . بادمجون ها رو با روغن خیلی کم سرخ کردم در تابه رو بزارین این طوری روعن کمتر مصرف میشه . بعد من آب ریختم حدود نیم ساعت گداشتم بادمجون بپزه . پیاز ها رو خلالی و سرخ کردم مقداریش کنار گذاشتم برای تزیین . بادمجونها رو بعد از پخت با گوشت کوب کوبیدم و برنج و گوشت رو هم اضافه کردم و کوبیدم . پیاز ( و سیر ) رو داخل تابه ریختم و کمی نعنا خشک اضافه کردم و یه کوچولو تفت دادم مواد بادمجان و گوشت و برنج رو اضافه کردم و پودر گردو رو هم به دلخواه هر میزان بخواین من دو سه قاشقی ریختم و بعد زعفران رو اضافه کردم . و کشکی که کمی توی اب گوشت حل کردم رو اضافه کردم گذاشتم روی حرارت بعد از نیم ساعت حلیم بادجون حاضره . من زیاد کشک نمی ریزم که طعم کشک بادمجون نده و بعد اضافه کردن کشک زیاد روی حرارت نمونه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••• تصویر رو ببین! چندبارباخودت زمزمه کن. ببین چقدرقشنگه!❤️😍 ان شاء الله آقامون بیان و ماهم این لحظات رو ببینیم. ••• 🌖 ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
رهبر انقلاب: زن مسلمان، در عائله وظایفی دارد و آن، همان رکنیّت اساسی خانواده و تربیت فرزندان و هدایت و تقویت روحی شوهر است. ۱۳۷۵/۱۲/۲۰
✅نکاتی راجب بخار پز کردن سبزیجات👇 🌽در صورتی که تصمیم به بخارپز کردن سبزی‌جات دارید بهتر است نکات زیر را رعایت کنید: 🥦در زمان بخارپز کردن حتما باید در ظرف گذاشته شود. از مقدار کمی آب استفاده کنید تا بعد از طبخ به خورد سبزی‌جات برود. 🥔آب حاصل از سبزیجات را میل کنید ( به غیر از سیب‌زمینی ). 🥦بهتر است در این روش، ابتدا آب را جوش‌ آورید. سپس انواع سبزیجات را در آب در حال جوش بریزید، زیرا با این روش آنزیم‌های موجود در سبزی حفظ می‌شوند و ویتامین‌ها هم در اثر حرارت کمتر آسیب‌ می‌بینند. ❌ برای حفظ رنگ سبزی به هیچ عنوان از جوش‌شیرین استفاده نکنید، زیرا باعث از بین رفتن ویتامین c، گروه b و برخی مواد معدنی می‌شود. 🌽سبزیجات را قبل از خرد کردن باید بشویید، زیرا اگر سبزی خرد شود، ویتامین‌ها با شستشو از بین می‌روند. سبک تغذیه اسلامی
عزیزان چندین بار کیک و شیرینی به این روش درست کردم و دوستان کدبانوی هنرمندم هم امتحانش کردن این روش برای کسانی که فر ندارن یا خراب شده و یا ازش به عنوان کابینت استفاده میشه و یا به هر دلیل دیگه ای به فر دسترسی ندارن عااالیه قبلا تو کانال پست دربارش گذاشتم باز هم این پست رو میزارم همراه با توضیحات کامل که هر وقت گفتیم فر دستساز ، دیگه دسترسی بهش راحت باشه .😊 امیدوارم که مفید باشه براتون نکته تو این روش مدت پخت طولانی تره برای کیک تقریبا یکساعت زمان میبره برای شیرینی و نون هم نسبت به فر زمانش بیشتره . نیاز داریم به 👇🌺🌺🌺🌺🌺 قابلمه بزرگتر از قالب رینگ ؛ سه پایه ؛ کاتر شیرینی یا هر پایه فلزی شعله پخش کن دمکنی . از هر قابلمه ای میشه استفاده کرد فقط باید سالم و تمیز و بدون خط و خش باشه . نیازی نیست داخل قابلمه آب بریزیم . قابلمه باید از قالبمون، بزرگتر و با ارتفاع باشه تا وقتی پف میکنه فضا داشته باشه و به دمکنی نچسبه . اگه الکتون جنسش خوبه میتونید ازش به عنوان پایه استفاده کنید اما من یکبار گذاشتم سیاه شد و دود داد 😢 حرارت باید مثل دمکردن برنج یا متوسط رو به پایین باشه . بیست دقیقه اول اصلا در قابلمه رو بر ندارین 👇 ابتدا روی شعله گاز یک شعله پخش کن بذارید یک قابلمه سالم و تمیز که اندازش بزرگتر از قالب کیک باشه رو انتخاب کنید 15 دقیقه مونده که کار آماده سازی کیک تموم بشه زیر شعله رو روشن کنید درب قابلمه رو بذارید و اجازه بدید تا داغ بشه . بعد از این تایم داخل قابلمه یک رینگ کوچیک قرار بدید و قالب رو روی اون بذارید و دمکنی بذارید شعله رو کم کنید و به مدت یکساعت اجازه بدید کیک بپزه برای شیرینی کاغذ روغنی میذاریم و بقیه مراحل مثل قبل . تو این روش روی کیک طلایی نمیشه اگه توستر یا ماکروفر دارید میتونید یک دقیقه گریل کنید اما بافتش مثل فر میشه عاااالی میشه👌 عزیزان چندین بار کیک و شیرینی به این روش درست کردم و دوستان کدبانوی هنرمندم هم امتحانش کردن این روش برای کسانی که فر ندارن یا خراب شده و یا ازش به عنوان کابینت استفاده میشه و یا به هر دلیل دیگه ای به فر دسترسی ندارن عااالیه قبلا تو کانال پست دربارش گذاشتم باز هم این پست رو میزارم همراه با توضیحات کامل که هر وقت گفتیم فر دستساز ، دیگه دسترسی بهش راحت باشه .😊 امیدوارم که مفید باشه براتون
اگر میخواید با دستورات جدید و غذاها اشنا بشید🍖🥞🥘 اگه دوست دارید خوراکی های خوشمزه طبیعی درست کنید😋 سریع بیایید تو گروه کاملا متفاوت آشپزی سالم و سبک زندگی اسلامی🏃‍♀🏃‍♂🏃‍♀ ورود دستورات غذایی مضر با پنیر پیتزا و گوجه و رب گوجه و همچنین تراریخته ها ممنوعه☺️ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/830275642Ce981f77b71
✍خشک کردن میوه ها 💢می توانید با خشک کردن میوه و فروش آن به خشکباری ها درآمد کسب کنید ندین روش برای خشک کردن میوه ها وجود دارد که معمول ترین و ابتدایی ترین روش خشک کردن میوه استفاده از آفتاب است. 💢در این روش میوه را نصف یا خرد کرده و به مدت چند روز در فضای بیرون و در معرض نور آفتاب قرار می دهند. 💢یکی دیگر از روش های خشک کردن میوه، خشک کردن با جریان هوا می باشد که ترکیبی از جریان هوا و حرارت کم است، این کار معمولاً در فر انجام می شود. 💢نوع دیگر، خشک کردن با شکر است که با خیساندن یا جوشاندن میوه در یک شیره شکری انجام می شود ✍تجربیات خانوم خونه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیشب(نیمه شعبان) کربلا چه خبر بود حتما ببینید.. صحبت های حاج آقا انصاریان... درمورد بازگشایی راه کربلا
📖 🖋 قسمت صد و هفتاد و ششم و نیازی به این همه توضیح پُر ناز و کرشمه نبود که از لحن کلام و طرز رفتار پدر پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک وهابی افراطی تبدیل شده و نوریه نمی‌دانست که پدر نه بر پایه منطق که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را بی‌هیچ قید و شرطی می‌پذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت: «حالا تو هم اگه حوصله نداری کتاب‌ها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با هم حرف بزنیم!» و سی‌دی‌ها را روی میز گذاشت و ادامه داد: «این سی‌دی‌ها رو هم حتماً ببین! خیلی جالبه! در مورد اثبات مشرک بودن این رافضی‌هاست! در مورد اینه که شیعه‌ها میرن تو حرم‌ها و به یه مُرده سلام می‌کنن و ازش می‌خوان که حاجت رواشون کنه!» و من حتی از نگاه کردن به چشمان شوم نوریه اِبا می‌کردم، چه رسد به اینکه وقتم را به دیدن این اباطیل تلف کنم که منِ اهل سنت هم می‌دانستم شیعیان، پیشوایان خود را به اعتبار آبرویی که پیش خدا دارند، به درگاه پروردگاه متعال وسیله قرار می‌دهند و نوریه این ادبِ دعا کردن شیعه را سند شرک آنها می‌دانست که نه تنها شیعه که بسیاری از اهل تسنن هم از پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) تمنا می‌کنند تا برایشان نزد خدا شفاعت کند و اگر این شیوه، شرک به خدا باشد، باید جمع زیادی از امت اسلامی را مشرک بدانیم! هر چند خود من هم در حقیقت این ارتباط عمیق و پیچیده تردید داشته و به خصوص پس از مرگ مادر و بی‌حاصلی آن همه ذکر دعا و توسل، ردّ پای این تردید در دلم پر رنگ‌تر شده بود، ولی باز هم اتهام شرک، ظلم بزرگی در حق این بخش از امت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) بود که نمی‌توانستم با هیچ حجت شرعی و دلیل عقلی توجیهش کنم، مگر اینکه می‌پذیرفتم کافر و مشرک دانستن بخشی از مسلمانان، توطئه‌ای از طرف آمریکا و اسرائیل و دشمنان اسلام برای تکه تکه کردن امت اسلامی و هلاکت همه مسلمانان است. حالا نوریه هم به همین بهانه و به نام سوگُلی پدر پیر من و به کام شیطان در خانه ما خوش رقصی می‌کرد که باز از هم‌نشینی‌اش بیزار شده و به بهانه کاری به آشپزخانه رفتم و فقط دعا می‌کردم هر چه زودتر از خانه‌ام برود. دیگر چیزی به ساعت هشت نمانده و دلم نمی‌خواست وقتی مجید می‌آید، نوریه در خانه باشد و نوریه ظاهراً قصد رفتن نداشت که با اجازه خودش تلویزیون را روشن کرد و به گمانم دنبال شبکه‌های عربی کشورهای حاشیه خلیج فارس بود که مدام کانال عوض می‌کرد و دستِ آخر کلافه پرسید: «پایین که شبکه‌های الجزیره و العربیه رو بدون ماهواره هم میشه گرفت، پس چرا اینجا پیدا نمیشه؟» و من همانطور که خودم را در آشپزخانه مشغول کرده بودم، بی‌تفاوت جواب دادم: «نمی‌دونم، ما هیچ وقت این شبکه‌ها رو نگاه نمی‌کنیم. برای همین تنظیم نکردیم...» که با ناراحتی به میان حرفم آمد و اعتراض کرد: «آدم باید بدونه که داره تو جهان اسلام چه اتفاقاتی می‌افته! نمیشه فقط خودت رو سرگرم خونه و آشپزخونه کنی و ندونی دور و برت چه خبره!» و بعد با لحنی قاطعانه فرمان داد: «شبکه‌های الجزیره و العربیه خیلی خوب اطلاع رسانی می‌کنن! حتماً تلویزیون تون رو روی این دو تا شبکه تنظیم کن!» و لابد منظورش از حقایق جهان اسلام، جنایات وحشیانه تروریست‌های تکفیری در عراق و سوریه بود و حتماً این شبکه‌های عربی از این قتل عام مسلمانان به عنوان مجاهدت‌های برادران وهابی‌شان در جهت خدمت به اسلام یاد می‌کردند که نوریه اینچنین از اخبارش طرفداری می‌کرد و نفهمیدم چه شد که به یکباره کف زد و با صدای بلند کِیل کشید. حیرت‌زده از آشپزخانه بیرون آمدم و مانده بودم چه خبر شده که دیدم یکی از شبکه‌های خودمان، برنامه‌ای درمورد شهر و حرم سامرا گذاشته که سوم اسفند سالروز انفجار حرم دو تن از امامان شیعه در این شهر، به دست همین تروریست‌های تکفیری بود و نوریه همچنان با صدای بلند می‌خندید و نهایتاً در مقابل چشمان متحیر من، سینه سپر کرد و جار زد: «هشت سال پیش همچین روزی، یه عده از مجاهدین یکی از مراکز شرک رو تو سامرا منفجر کردن! حالا این رافضی‌ها براش برنامه عزاداری می‌ذارن!»
📖 🖋 قسمت صد و هفتاد و هفتم سپس چشمانش به هوای هوسی شیطانی به رنگ جهنم در آمد و با لحنی شیطانی‌تر آرزو کرد: «به زودی همه این حرم‌ها رو با خاک یکی می‌کنیم تا دیگه هیچ مرکز شرکی روی زمین وجود نداشته باشه!» سپس از جا بلند شد و همانطور که شال بزرگش را روی سرش مرتب می‌کرد تا حجابش را کامل کند، با قلدری ادامه داد: «حالا هِی از مردم پول جمع کنن و این حرم رو بسازن! به زودی دوباره خرابش می‌کنیم!» مات و متحیرِ مغز خشک و فکر پوچ این دختر وهابی، تنها نگاهش می‌کردم که حجابش را به دقت رعایت می‌کرد، بی‌حجابی را گناه می‌دانست و تخریب اماکن مقدس اسلامی را ثواب! و همانطور که به سمت در می‌رفت، در پیچ و خم عقاید شیطانی‌اش همچنان زبان درازی می‌کرد و من دیگر نفهمیدم چه می‌گوید که دیدم در اتاق باز شده و مجید با همه هیبت غیرتمندانه‌اش، مقابل نوریه قد کشیده است. چهره مردانه‌اش از خشم آتش گرفته و چشمان کشیده و زیبایش از سوز زخم زبان‌های نوریه شعله می‌کشید و می‌دیدم نگاهش زیر بار غیرت به لرزه افتاده که بلاخره زبانش تاب نیاورد و آتشفشانِ گداخته در سینه‌اش، سر بر آورد: «خونه‌ات خراب شه نامسلمون!» پاکت‌های میوه از دستش رها شد و قدمی را که نوریه از وحشت به عقب کشیده بود، او به سمتش برداشت و بر سرش فریاد کشید: «در و دیوار جهنم رو سرِت خراب شه!» نوریه باور نمی‌کرد از زبان مجید چه می‌شنود که به سمت من برگشت و مثل اینکه عقل از سرش پریده باشد، فقط گیج و گنگ نگاهم می‌کرد و من احساس می‌کردم قلبم از حیرت آنچه می‌بیند و می‌شنود، از حرکت بازمانده و دیگر توان تپیدن ندارد. نه می‌توانستم کاری بکنم، نه می‌شد حرفی بزنم که بدنم حتی رمق سرِ پا ایستادن هم برایش نمانده بود و تنها محو غیرت جوشیده در چشمان مجید نگاهش می‌کردم که آتش چشمانش از آذرخش عشق و احساس درخشید و باز به سمت نوریه خروشید: «این حرم رو ما با اشک چشم‌مون ساختیم و دست کسی رو که دوباره بخواد به سمتش دراز شه، قطع می‌کنیم!» و شاید نمی‌دید تا چه اندازه رنگ زندگی از صورتم پریده و عزم کرده بود هر چه در این مدت از مسلک شیطانی نوریه بر سینه‌اش سنگینی می‌کرد، بر سرش آوار کند که بی هیچ پروایی نوریه را زیر چکمه کلماتش لگدمال می کرد: «بهت آدرس غلط دادن! اونجایی که مغز امثال تو رو شستشو میدن و این مزخرفات رو تو سرتون فرو می‌کنن، باید از بین بره! اون جایی که باید با خاک یکی شه، اسرائیله! اونی که دشمن اسلامه، آمریکاست! اونوقت سرِ تو بچه وهابی رو به این چیزها گرم می‌کنن، تا به جای اینکه با اسرائیل بجنگی، فکر منفجر کردن حرم مسلمونا باشی!» و باید باور می‌کردم مجید همه حرف‌های نوریه را شنیده و سرانجام آتش غیرت خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش زبانه کشیده و این همان لحظه‌ای بود که همیشه از آن می‌ترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به سمتم آمد و با صدایی که از پریشانی به رعشه افتاده بود، بازخواستم کرد: «شوهرت شیعه‌اس بدبخت؟!!!» و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با فریادی جسورانه داد: «برای تو شیعه و سنی چه فرقی می‌کنه؟!!! تو که غیر از خودت همه رو کافر می‌دونی!» که نوریه روی پاشنه پا به سمتش چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند شجاعت و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: «تو شیعه‌ای؟!!!» و مجید چقدر دلش می‌خواست این نشان افتخار را که ماه‌ها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانه‌ای شهادت داد: «خیلی از شیعه می‌ترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه وحشت می‌کنی؟!!! آره، من شیعه‌ام!» و دیگر امیدم برای مخفی نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که قامتم از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و تازه به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به تپش افتاده و دیگر به درستی نمی‌فهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه انداخته و فقط فریاد آخر مجید را شنیدم: «برو بیرون تا این خونه رو رو سرِت خراب نکردم!» و از میان چشمان نیمه بازم دیدم که نوریه شبیه پاره‌ای از آتش از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان صدای جیغ‌های دیوانه‌وارش را می‌شنیدم که به من و مجید ناسزا می‌گفت و برایمان خط و نشان‌های آنچنانی می‌کشید.
📖 تکیه‌ام را به دیوار داده و نفسم آنچنان به شماره افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و غیرتش خاموش نشده بود، ولی می‌خواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بی‌رمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: «مجید چی کار کردی؟» از نگاهش می‌خواندم که از آنچه با نوریه کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال خراب الهه‌اش به تپش افتاده بود که با پریشانی صدایم می‌زد: «الهه حالت خوبه؟» و در چهره من نشانی از خوبی نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال خودش به جرعه‌ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگی‌های قرار نمی‌گیرد. با لیوان شربت بالای سرم نشسته و به پای حال زارم به ظاهر گریه که نه، ولی در دلش خون می‌خورد که سفیدی چشمانش به خونابه غصه نشسته و زیر گوشم نجوا می‌کرد: «الهه جان! آروم باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم!» به پهلو روی موکت کنار اتاق پذیرایی دراز کشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداری‌های مجید اعتنایی کنم که نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و تنها به انتظار محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لب‌های خشکم به قدر یک ناله توان تکان خوردن نداشت. فقط گوشم به در حیاط بود و به انتظار صدای توقف اتومبیل پدر و خبر آمدنش، همه تن و بدنم از ترس می‌لرزید و چقدر دلواپس حال دخترم بودم که به خوبی احساس می‌کردم با دل نازک و قلب نحیفش، اینهمه اضطراب و نگرانی را همپای من تحمل می‌کند و باز دست خودم نبود که ضربان قلبم هر لحظه تند‌تر می‌شد. مجید دست سرد و لرزانم را بین انگشتان گرم و با محبتش گرفته بود تا کمتر از وحشت تنبیه پدر بی‌تابی کنم و لحظه‌ای پیوند نگاهش را از چشمانم قطع نمی‌کرد و با آهنگ دلنشین صدایش دلداری‌ام می‌داد: «الهه جان! شرمندم! به خدا من خیلی صبوری کردم که کار به اینجا نکشه ولی دیگه نتونستم!» و من در جوابش چه می‌توانستم بگویم که حتی نمی‌توانستم برخورد پدر را در ذهنم تصور کنم و فقط در دلم آیت‌الکرسی می‌خواندم تا این شب لبریز ترس و تشویش را به سلامت به صبح برسانیم. تمام بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت، درد شدیدی بند به بند استخوان‌هایم را ربوده بود و از شامی که با دنیایی سلیقه تدارک دیده بودم، حالا فقط بوی سوختگی تندی به مشامم می‌رسید که حالم را بیشتر به هم می‌زد. مجید مدام التماسم می‌کرد تا از کف زمین بلند شده و روی کاناپه دراز بکشم و من با بدن سُست و سنگینم انگار به زمین چسبیده بودم و نمی‌توانستم کوچکترین تکانی به خودم بدهم که صدای کوبیده شدن در حیاط، چهارچوب بدنم را به لرزه انداخت. نفهمیدم چطور خودم را پشت پنجره بالکن رساندم تا ببینم در حیاط چه خبر شده که دیدم برادران نوریه به همراه چند مرد غریبه و پیرمردی که به نظرم پدر نوریه بود، در حیاط جمع شده و با نوریه صحبت می‌کنند. از همان پشت پرده پیدا بود که نوریه با چه غیظ و غضبی برایشان حرف می‌زد و مدام به طبقه بالا اشاره می‌کرد که دوباره پایم لرزید و همانجا روی مبل افتادم. از حضور این همه مرد غریبه و تشنه به خونِ مجید، در چنین شب پُر خوف و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هر جایی پَر می‌زد که من و مجید در این خانه تنها بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد، دردی از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها می‌شد. مجید از رنگ پریده صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثل اینکه منتظر هجوم برادران نوریه به خانه باشد، با آرامش عمیقی که صورتش را پوشانده بود، برگشت و کنارم روی مبل نشست.
📖 نمی‌دانستم نوریه چه خوابی برایم دیده که هنوز پدر از سرِ کار برنگشته، اینچنین به خانه ما لشگرکشی کرده که مجید با صدایی گرفته آغاز کرد: «الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو دخالت نکن! تو که حرفی نزدی، من گناهکارم! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری با اینا کنار میام!» چشمان بی‌حالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردم که به رویم خندید و با مهربانی همیشگی‌اش ادامه داد: «من می‌دونم الان چه حالی داری! می‌دونم چقدر نگرانی! ولی تو رو خدا فقط به حوریه فکر کن! می‌دونی که چقدر این استرس برای خودت و این بچه ضرر داره، پس تو رو خدا آروم باش!» و شنیدن همین جملات کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکم جاری شود که سرانگشت مجید، بیتاب پاک کردن جای پای این ناشکیبایی، روی گونه‌ام دست کشید و با لحنی لبریز محبت سفارش کرد: «الهه جان! گریه نکن! امشب هم میگذره، حالا یخورده سخت، یخورده طولانی، ولی بلاخره میگذره!» سپس صورتش به خنده دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد: «اون روزی که قبول کردی با یه مرد شیعه ازدواج کنی، باید فکر اینجاش هم می‌کردی!» که چشمانش شبیه لحظات تنگ غروب ساحل، به رنگ غربت در آمد و زیر لب زمزمه کرد: «الهه جان! من قصد کرده بودم نوریه و بابا هر کاری بکنن، تحمل کنم و به خاطر تو و حوریه، نفس نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت که دلم بدجوری سوخت. الهه! تو نمی‌دونی ما به حرم ائمه‌مون چه احساسی داریم! نمی‌دونی این حرم‌ها چقدر برای ما عزیزن الهه! نمی‌دونی اون سالی که این حرومزاده‌ها حرم سامرا رو منفجر کردن، ما چه حالی داشتیم و با چه عشقی دوباره این حرم ساخته شد! اونوقت یه دختر وهابی...» و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدای توقف اتومبیل پدر، رنگ از صورت من ربود و آنچنان بدنم لرزید که مجید دستم را گرفت و با لحنی مردانه نهیب زد: «آروم باش الهه!» و چطور می‌توانستم آرام باشم که حالا فقط نگاهم به در بود تا کِی به ضرب لگد پدر باز شود و ظاهراً باید ابتدا در دادگاه خانواده نوریه جواب پس می‌داد که خبری از آمدنش نشد و در عوض صدای داد و بیداد از طبقه پایین بلند شد. تصور اینکه الان به پدر چه می‌گویند و چه حکمی برایش صادر می‌کنند، نه تنها در و دیوار قلبم که جریان خون در رگ‌هایم را هم به تپش انداخته بود. هر دو دستم در میان دستان مجید پناه گرفته و گوشم به هیاهوی طبقه پایین بود که صداها بالا گرفته و به درستی متوجه نمی‌شدم چه می‌گویند. گاهی صدای پرخاشگری‌های تند و زنانه نوریه بلند می‌شد و گاهی فریاد طلبکاری برادران نوریه در هم می‌پیچید و یکی دوبار هم صدای لرزان پدر را در آن میان می‌شنیدم که به مجید فحش‌های رکیک می‌داد و با حالتی درمانده از نوریه و خانواده‌اش عذرخواهی می‌کرد که بلاخره سر و صداها آرام گرفت و در عوض، صدای خشک و خشن پدر نوریه در خانه پیچید که به نظرم مخصوصاً با صدای بلند اتمامِ حجت می‌کرد تا به خیال خودش به گوش یاغیان طبقه بالا هم برسد: «عبدالرحمن! تو به من تعهد داده بودی که با هیچ شیعه‌ای سر و کار نداشته باشی! اونوقت دامادت شیعه اس؟!!! من رو خر فرض کردی؟!!!» و باز ناله عذرخواهی ذلیلانه پدرم که جگرم را به عنوان دخترش آتش می‌زد که به چه بهایی اینطور خود را خوار این وهابی‌های افراطی می‌کند و باز این پدر نوریه بود که حتی اجازه عذرخواهی هم به پدرم نمی‌داد و همچنان می‌تازید: «شرط عقد نوریه این بود که جواب سلام این رافضی‌ها رو هم ندی، در حالیکه دامادت شیعه بود!!! تو شرط ضمن عقد رو رعایت نکردی، پس این عقد باطله!!! من امشب نوریه رو با خودم می‌برم، تو هم همین فردا برو دنبال کارهای طلاق! دیگه همه چی بین ما تموم شد!»
📖 و شنیدن همین جمله کافی بود تا فاتحه زندگی‌ام را بخوانم که می‌دانستم از دست دادن نوریه برای پدر به معنای از دست دادن همه چیز است و می‌توانستم تصور کنم بعد از رفتن نوریه، چه بلایی به سر من و زندگی‌ام می‌آورد که باز دستم در میان دستان مجید به تب و تاب افتاد و او همانطور که چتر چشمان مهربانش را از روی نگاه پریشانم جمع نمی‌کرد، به رویم لبخند زد تا همچنان دلم به حضورش گرم باشد. صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش التماس می‌کرد تا معشوقه جوانش را از دست ندهد و پدر نوریه که انگار منتظر چنین فرصتی بود، با حالتی بزرگوارانه پاسخ بی‌تابی‌های پدر پیرم را داد: «عبدالرحمن! خوب گوش کن ببین چی میگم! من امشب نوریه رو با خودم می‌برم! ولی اگه می‌خوای دوباره نوریه به این خونه برگرده، سه تا راه برات می‌ذارم!» نگاه من و مجید به چشمان یکدیگر ثابت مانده بود که نمی‌دانستیم پدر نوریه چه شرطی برای بازگشت نوریه پیش پای پدرم می‌گذارد و انتظارمان چندان طولانی نشد که با لحنی قاطعانه شروع به شمارش کرد: «یا اینکه این داماد رافضی‌ات توبه کنه و وهابی شه! یا اینکه طلاق دخترت رو ازش بگیری تا دیگه عضوی از خونواده تو نباشه! یا اینکه برای همیشه دخترت رو از این خونه بیرون می‌کنی و حتی اسمش هم از تو شناسنامه‌ات خط می‌زنی! والسلام!!!» من هنوز در شوک کلمات شمرده و شوم پدر نوریه مانده بودم که احساس کردم دستم از میان دستان مجید رها شد و دیدم با گام‌هایی بلند به سمت در می‌رود که با بدن سنگینم از جا پریدم و هنوز به در نرسیده، خودم را سپر رفتنش کردم که باز گونه‌هایش از عصبانیت گل انداخته و در برابر نگاه ملتمسانه‌ام، فریادش در گلو شکست: «برو کنار الهه! می‌خوام برم ببینم این کیه که داره واسه من و زندگی‌ام تصمیم می‌گیره!!!» به پیراهنش چنگ انداختم و با بغضی که گلویم را پُر کرده بود، التماسش کردم: «مجید! تو رو خدا...» مچ دستم را گرفت و از پیراهنش جدا کرد و پرخاشگرانه جواب داد: «دیگه انقدر بی‌غیرت نیستم که ببنیم کسی برای ناموسم تعیین تکلیف می‌کنه و هیچی نگم!!!» و دستش به سمت دستگیره بلند شد که خودم را مقابل پایش به زمین انداختم و به پای غیرتش زار زدم: «مجید! جون الهه نرو... تو رو به ارواح پدر و مادرت نرو... مجید! من می‌ترسم، تو رو خدا نرو... به خدا دارم از ترس می‌میرم، تو رو خدا همینجا بمون...» از شدت گریه نفسم بند آمده و دیگر به حال خودم نبودم که کارم از کمر درد و سرگیجه گذشته و حالا فقط می‌خواستم همسر و زندگی‌ام را حفظ کنم و شاید باران عشق الهه‌اش، آتش افتاده به جانش را خاموش کرد که اینبار او برابر صورتم به زمین افتاد و بی‌صبرانه تمنا می‌کرد: «الهه، قربونت بشم! باشه، من جایی نمیرم، همینجا پیشت می‌مونم! آروم باش عزیز دلم، نترس عزیزم!» و هر چه ما به حال هم رحم می‌کردیم، در عوض کسی در این خانه آنچنان زخم خورده بود که انگار جز به ریختن خون مجید راضی نمی‌شد که به ضرب لگد سنگینش در را باز کرد و در چوبی خانه با همان سرعت به سر مجید خورد و دیدم که پیشانی‌اش شکست و خون گرم و تازه روی صورتش خط انداخت که جیغم در گلو خفه شد. همانطور که روی زمین نشسته بودم، خودم را وحشتزده عقب می‌کشیدم و از پشت پرده تیره و تار چشمانم می‌دیدم که پدر چطور به جان مجید افتاده که با یک دست، یقه پیراهنش را گرفته بود و با دست دیگر در سر و صورتش می‌کوبید و مجید فقط با چشمان نگران و نگاه بی‌قرارش به دنبال من بود که چه حالی دارم و در جواب خشونت‌های پدر، تنها یک جمله می‌گفت: «بابا الهه حالش خوب نیس...» و من دیگر صدای مجیدم را نمی‌شنیدم که فریادهای پدر گوشم را کر کرده بود.
💢همه ، شعرهای عریض و طویلشون رو خوندند، نوبت به یکی از شعرا رسید ایشون رو کرد به حضار و گفت من برای امشب، آوردم. حضار زدند زیر خنده،😂😂😂 جمعیت که ساکت شد، گفت: تازه هم از حافظ عاریه گرفتم این بار علاوه بر مردم، خود هم … وقتی آروم شدند خواند: 💥ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد همه منتظر مصرع بعدی بودند که خواند: 💥تمام هستی زهرا نصیب نرجس شد. تا چندین دقیقه و از همه جا به گوش می‌رسید https://zolalnur.kowsarblog.ir/ ┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅