🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هشتاد و نهم
👌🏻ولی محمد میدانست با ما چه کرده که در پاسخ بزرگواری نجیبانه مجید، آهی کشید و گفت:
- بلاخره منم یه برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که فکر نمیکردم چه بلایی داره سرِ خواهر پا به ماهم میاد... و شاید دلش بیش از همه برای تلف شدن طفلم میسوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست:
👁 الهه! به خدا شرمندم! وقتی عبدالله خبر اُورد این بلا سرِ بچهات اومده، جیگرم برات آتیش گرفت! ولی از ترس بابا جرأت نمیکردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب خواب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم میگفت:
🌀 بیغیرت! چرا به داد خواهرت نمیرسی؟ ولی من بازم سرِ غیرت نیومدم!»ک
🧕🏻از اینکه روح مادر مهربانم برای تنهایی من به تب و تاب افتاده بود، اشک در چشمانم جمع شده و نمیخواستم محمد و عطیه را بیش از این ناراحت کنم که با لبخندی خواهرانه نگاهش میکردم تا قدری قرار بگیرد که نمیگرفت و همچنان از بیوفایی خودش شکایت میکرد:
👤میترسیدم! آخه بابا خونه رو به اسم نوریه زده بود و همش تهدید میکرد که اگه بفهمه با تو ارتباط داریم، همه نخلستونها رو هم به نام نوریه میکنه و از کار هم اخراج میشیم!
🚪🛋 عطیه همچنان بیصدا گریه میکرد و محمد از شدت ناراحتی، دستانش میلرزید که مجید با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگیاش را داد:
🧔🏻 حالا که همه چی تموم شده! ما هم که الان جامون راحته! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی محمد؟
🧕🏻ولی من احساس میکردم تمام اندوه محمد و عطیه برای من نیست که خود عطیه اعتراف کرده بود چوب کارشان را خورده و حالا با همه تهدیدهای پدر به سراغ من آمده بودند که با دلواپسی پرسیدم:
❓محمد! چیزی شده؟
👨🏻عبدالله آه بلندی کشید و محمد با پوزخند تلخی جواب داد:
- چی میخواستی بشه؟ اینهمه خفت و خواری رو تحمل کردیم، به خاطرش پشت تو رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو کاسهمون!
🧕🏻🧔🏻 من و مجید با نگاهی متحیر چشم به دهان محمد دوخته بودیم و نمیفهمیدیم چه میگوید که عبدالله با لحنی گرفته توضیح داد:
👨🏻بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر، برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت نخلستون و انبار با ابراهیم و محمد بود. تا همین چند روز پیش که یه آقایی با یه برگه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرون میکنه!
🧕🏻 نفسم بند آمد و سرم منگ شد که محمد دنبالش را گرفت:
👤من و ابراهیم داشتیم دیوونه میشدیم! سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه نخلستونها و خونهاس که از نوریه خریده! یعنی بابا بیخبر از ما نخلستونها رو هم به اسم نوریه زده بود، اونم همه رو فروخته بود به این یارو!
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و نودم
👁 مجید فقط خیره به محمد نگاه میکرد و من احساس میکردم دیگر نمیفهمم محمد چه میگوید و او همچنان با حالتی عصبی تعریف میکرد:
👤 ابراهیم چوب برداشته بود میخواست طرف رو بزنه! ولی بدبخت گناهی نکرده بود، پول داده بود و همه رو از نوریه خریده بود!
🏻نمیتوانستم باور کنم تمام سرمایه خانوادگیمان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه سرم از درد پُر شده و قلبم سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه میداد:
✋🏻راستش من خیلی ترسیدم! گفتم حتماً نوریه و برادرهاش یه بلایی تو قطر سرِ بابا اُوردن و مال و اموالش رو بالا کشیدن!
📞 فوری زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! دیوونه شدم! فقط داد و بیداد میکردم! اونم سرم داد کشید و گفت:
📞 مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره!
👤 من دیگه التماسش میکردم! میگفتم حداقل سهم ما رو بده، خودت هر کاری میخوای بکن! میگفتم من و ابراهیم دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت:
📞 دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!
👤دیگه گریهام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس میکنم، گفت:
📞 بلند شو بیا قطر!
🏻 که مجید حیرتزده تکرار کرد: «قطر؟!!!» و محمد به نشانه تأیید سر تکان داد و گفت:
👤 آره! گفت:
📞 تو و ابراهیم بیاید قطر، اینجا یه کار خوب براتون سراغ دارم!
🏻 و من بلافاصله سؤال کردم:
❓حالا میخوای بری؟
👌🏻و به جای محمد، عطیه با دستپاچگی جوابم را داد:
- نه! برای چی بره؟!!! زندگیمون رفت به درک، دیگه نمیخوام شوهرم رو از دست بدم! مگه تو این مملکت کار نیس که بره قطر؟!!!
👶🏻 و یوسف را که از صدای بلند مادرش به گریه افتاده بود، محکم در آغوش کشید و به قدری عصبی شده بود که به شدت تکانش میداد و همچنان اعتراض میکرد:
☝🏻من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال حمالی کردن و باز همه سرمایهشون رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من عروس این خونواده شدم، محمد و ابراهیم تو نخلستون عرق میریختن و بابا فقط دستور میداد، به کجا رسیدن؟!!!
🏻 میدیدم مجید دلش برای وضعیت محمد به درد آمده و کاری از دستش بر نمیآمد که سنگین سر به زیر انداخته و محمد نگران ابراهیم بود که زیر لب زمزمه کرد:
👤دولی ابراهیم خر شد و رفت!
👌🏻و عطیه نمیخواست به سرنوشت لعیا دچار شود که باز خروشید:
- ابراهیم هم اشتباه کرد! برای همینه که لعیا قهر کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا طلاق میگیرم!
🏻 از خبری که شنیدم بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم:
⁉ چی میگی عطیه؟!!!
💠 رمز فتنه ۱۴۰۰ از زبان جهانگیری: شهروندان نگذارید شهر سقوط کند
🔹 بقال سرکوچه را رئیس جمهور کنید، اما انقلابی جماعت رأی نیاورد
♻️ جهانگیری در کلاب هاوس اعلام نمود: اگر انتخابات را تحریم کنیم، شهر به دست مافیا می افتد، شهروندان نگذارید شهر سقوط کند.
🔹 تمامی کسانی که از ماهیت بازی شهروند و مافیا اطلاع دارند معنا و ماهیت این جمله جهانگیری را به خوبی درمی یابند. در بازی هرگاه مشخص می گردد که تعدادی از شهروندان حذف شده اند و در شُرف از دست دادن بازی هستند، باقیمانده شهروندان که همدیگر را نمی شناسند و تا آن لحظه حتی همدیگر را در مظان اتهام و فشار قرار می دادند، بی هیچ دلیل و اصولی دست به «یکپارچگی و اتحاد انتحاری» می زنند و یک به یک بر علیه حاضرین موجود متحد می شوند و شروع به حذف افراد حاضر می نمایند تا «به هر قیمت» برنده شوند حتی اگر فرد حذف شده واقعاً شهروند باشد
🔸 گرایی که جهانگیری می دهد دقیقاً همین است و به مردم اعلام می کند: درست است از اصلاح طلبی دل خوشی ندارید، درست است که تمامی شعارهایمان، دروغ از آب درآمد، درست است که وضعیت معیشت خراب است، درست است که تورم را ۵۰% کردیم، درست است که شاخص های بیکاری، خط فقر و شاخص فلاکت را به بالاترین درجه رسانیدم، درست است که محبوبیت دولت تبخیر امید پائین ترین درصد محبوبیت در میان دولت های مستقر بوده، اما ....
🔹 اما اگر قهر کنید و در انتخابات شرکت نکنید، اگر انتخابات را تحریم نماییم به قطع انتخابات را به انقلابی ها واگذار می نماییم، پس بیایید با تمامی اشکالات محرز و موجود دوباره دست به یک «اتحاد و یکپارچگی انتحاری» بزنیم ، بمعنای دیگر اگر حتی «بقال سرکوچه» در کنار شاخص های متعهد متخصص انقلابی، کاندیدا شد، یکپارچه و بدون هیچ تمایلی به «بقال سرکوچه» رأی بدهید اما به شاخصه های انقلابی رأی ندهید
🔸متأسفانه جهانگیری و جبهه رقیب، راهکارهای خبیثانه را علناً اعلام می نماید اما جبهه انقلابی همچنان در تشتت و حیرانی است و با خیال اینکه با توجه به نارضایتی عمومی و نارضایتی از اصلاح طلبان، در ۱۴۰۰ با رقیب جدی مواجه نیستیم، بازی را ساده پنداشتهاند
🔹 نشود که با خیال راحت بر روی انتخابات حساس نشویم و رقیب با «یکپارچه نمودن بی تفاوت ها و ناراضیها» با کمال تعجب، بقال سرکوچه را بعنوان رئیس جمهور از صندوق خارج کنند، زیرا آسیب شناسی انتخابات از سوی جناح رقیب در ایران بیانگر یک جمله بیش نیست: «هرکسی غیر از رقیب انقلابی، پیروز شود برای ما بهتر است» و سیاه لشکر لازم را هم دارند ، لشکری از مخاطبان واقعی و فضای مجازی که در یک نظرسنجی اظهار می کردند: «هر کاری می کنیم، حتی اگر ترامپ و نتانیاهو در ایران نامزد شوند به آنها رأی می دهیم تا فلانی از جناح انقلابی رأی نیاورد»
#انتخابات
#سرطان_اصلاحات_امریکایی
✍ مهدی حنّان «فرزند زمانه»
💠 گروه رسانهای تیمورا
🆔 @timoora
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛 اگر #ولایت امام علی علیه السلام رو قبول نداشته باشی تمام #عمرت رو هم #عبادت کرده باشی اندازه یک ارزن #ارزش_نداره.
🎙 سخنرانی #استاد_عالی
حضرت علی علیه السلام فرمودند:
از انجام #گناه در #خلوت ⛔️ دوری کنید که خداوند، شما را می بیند
و #شاهد همان #قاضی روز #قیامت است.
📔وسایل الشیعه ، جهاد با نفس ص ۱۰۸
https://eitaa.com/joinchat/3397320738C0c4c71fad0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تيک آف انقلاب با تو... ❤️
حاج حسین یکتا
🌃 شب قدر و زیارت امامحسین علیهالسلام
🔳 عَنْ أَبِي عَبْدِ الله علیهالسلام قَالَ: إِذَا كَانَ لَيْلَةُ الْقَدْرِ وَ فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ نَادَى مُنَادٍ تِلْكَ اللَّيْلَةَ مِنْ بُطْنَانِ الْعَرْشِ أَنَّ اللَّهَ تَعَالَى قَدْ غَفَرَ لِمَنْ أَتَى قَبْرَ الْحُسَيْنِ فِي هَذِهِ اللَّيْلَة.
🌷 امام صادق علیهالسلام فرمودند:
🌠 هنگامی ڪه شب قدر میرسد، منادی از عرش ندا میدهد: هرڪس که زیارت ڪند امامحسین علیهالسلام را، بخشیده میشود.
📗 ڪتاب المزار، مناسك المزار (للمفيد)، ص ٥٤.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
┄┅═══••✾••═══┅
Ya_Ali 2.mp3
9.29M
🖤 من حیدریم روی بدیهام قلم بزن
تقدیرمو با دستای علی رقم بزن
یا الله یا علی یا علی یا علی علی یا علی
💥 انسان اگر به درک شب قدر رسيد، سال بعدش سال غنی و پرباری خواهد بود.
💠 استاد میرباقری:
«انسان در طول سال بايد مراقبه کند تا برای #شب_قدر آماده شود. حداقل اين چند شب را مواظب باشيم، به روزهايش بيشتر دقت کنيم، غفلت نکنيم، مراقب خواب و غذا و چشم و گوش و زبانمان باشيم تا آماده شويم تا از شبها برخوردار شويم.
چه بسا انسان يک غفلت در روزش مانع از برخورداری از شبش میشود. شخصی به حضرت عرض کرد: من موفق به نافله شب نمیشوم. حضرت فرمودند: گناهانت تو را زنداني کرده است: «قَيَّدَتکَ ذُنُوبُک».
انسان اگر #مراقبۀ_در_روز نداشته باشد ممکن است به #شبزندهداري موفق نشود. کما اين که اگر شبزندهداري نکند، زمينه براي لغزش روز مهيا ميشود.
انسان بايد در طول سال آمادگي پيدا کند تا به درک شب قدر برسد و البته اگر به درک شب قدر رسيد سال بعدش #سال_غني_و_پرباري خواهد بود.
عليأيحال اگر کسي الحمدلله از ماه رجب شروع و مواظبت کرده و مراقبههاي لازم را انجام داده است گواراي وجودش باد. ولي اگر اين کار نشده است لااقل در اين چند روز که باقي مانده است مقداري مواظب چشم، زبان، گوش، اخلاق و رفتارش باشد، و خدا را مراقب خود ببيند تا إنشاءالله خداي متعال به فضل خودش همين مقدار کم را از ما بپذيرد و ما را مهمان خود در شب قدر قرار دهد.»
https://eitaa.com/joinchat/3397320738C0c4c71fad0
احکام روز۲۱رمضان ج.m4a
4.65M
بسم الله الرحمن الرحیم
🌿احکام ماه مبارک رمضان
جلسه ی بیست و یکم🌿
🔸احکام طهارت
🔹حکم خوراندن غذای نجس به دیگران
🔸حکم خون در تخم مرغ
🔹چگونگی بر طرف کردن نجاست با آب قلیل
🌱خانم درویشی
#احکام
#ضیافت الله🌙
پند عارفانه____👌
دعای روزهای ماه رمضان دعای خوبی است، در آن چیزهای زیادی از خدا خواسته شده.
↩️نجات از مرض بیانگيزگی،،،
↩️ نجات از نبود نشاط کار و غفلت، ،،،،
↩️نجات از سخت شدن دل،،،
اينها چيزهايی است که به ذهن ماها نمي رسد که بيماری است.
✅بايد از خدای متعال نجات و شفای از اين مرضها را خواست.
۱۳۹۵/۰۳/۲۵
حضرت امام خامنهای(مدظلهالعالی)
•┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈•
#شب قدر_____تلنگر
🎤#آیتالله_حائری_شیرازی
✾ اگر روی لباستان شیرۀ خرما ریخت،
↫ این کثیفی را میتوان با آب معمولی و کمی فشار دادن پاک کرد.
✽ بعضی گناهان مانند شیرۀ خرما هستند و زود پاک میشوند.
✽ اما بعضی گناهان مثل چربی و گریس هستند که آب داغ و وایتکس میخواهند.
✾ ماه رمضان و شب قدر را گذاشتهاند برای لکه گیریهای سالانه.
↫ برای گناهانی که به سادگی نمیتوان آنها را پاک کرد.
•┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈
🕊🏴# شهادت امیر المومنین حضرت علی(علیه السلام)
📝 بخشی از وصیتهای امام علی (علیه السلام) در آخرین روزهای عمر شریفشان:
📣 شما را به خدا سوگند می دهم که #یتیمان را دریابید مبادا گرسنه بمانند.
📣 شما را به خدا سوگند می دهم که #همسایگانتان را رعایت کنید.
📣 شما را به خدا سوگند می دهم که #نماز را دریابید که بهترین عمل و ستون دین شماست.
📚کتاب علی از زبان علی- ص ۵۹۹.
•┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈•
گنهکارم بدم بی اعتبارم
خوشی رفت از تمام روزگارم
اسیر نفسمو بی اختیارم
قبولم کن گره افتاده کارم
خدایا من علی را دوست دارم
🥀🕯🥀
جوانی منِ عاصی کجا رفت؟
به راه غفلت و راه خطا رفت
چهشد از این دلم دیگر حیا رفت؟
مرا امشب بغل کن بی قرارم
خدایا من علی را دوست دارم
🥀🕯🥀
رفیق بد زمینم زد خدایا
چقدر آفت به دینم زد خدایا...
چه مُهری برجبینم زد خدایا
نجاتم ده که بین اهل نارم
خدایا من علی را دوست دارم
🥀🕯🥀
خودم را در گناهم پیرکردم
فقط عمری شکم راسیر کردم
زمن بگذر اگرکه دیر کردم
نگاهم کن دراین گوشه کنارم
خدایامن علی رادوست دارم
🥀🕯🥀
مراجوری کریمانه خریدی
که انگاری گناهم راندیدی
دلم راسوی مولایم کشیدی
خزانم من! علی باغ و بهارم
خدایامن علی رادوست دارم
🥀🕯🥀
علی یا ربّنای مومنین است
علی دست خدا در آستین است
ولای مرتضی معنای دین است
خودت بنویس بر سنگ مزارم
خدایا من علی را دوست دارم...
🥀🕯🥀
•┈┈••••✾•✏️•✾•••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️توقف بازی تاتنهام - شفیلد برای افطار بازیکن مسلمان
🔺در بازی شب گذشته برای بار دوم در این فصل بازی های لیگ جزیره متوقف شد
❌بعد اینجا یک عده همزمان که عاشق فساد جنسی آزادِ غرب هستند و دم از دموکراسی هم میزنن روزه داران رو مسخره میکنن و فردای براندازیشون مساجد رو با اهلش آتش میزنن!
🇮🇷 با دیده بان ولایت #بروز باشید👇
🆔 @didebann
#حلوای_شیرازی
📝مواد لازم برای چهار نفر
آرد برنج اعلا:1پیمانه
شکر قهوه ای :2 پیمانه
آب :2 پیمانه
گلاب :1 پیمانه
زعفران :2/1 پیمانه(حل شده)
روغن یا کره حیوانی :2/1 پیمانه
خلال پسته و خلال بادام :به اندازه کافی
طرز تهیه
ابتدا آرد برنج را یک روز قبل درست کنید تا آماده داشته باشید ، برای این کار یک پیمانه برنج را خوب بشویید و چند ساعت اجازه دهید خیس بخورد.
برنج را داخل آبکش بریزید تا آب آن کاملا خارج شود. برنج را روی یک پارچه نخی تمیز پهن کنید تا خوب خشک شود.
سپس آن را در آسیاب کن بریزید تا خوب پودر شده و به شکل آرد برنج دربیاید.
حالا با آرد برنجی که آماده کرده اید حلوا را درست کنید. ابتدا یک پیمانه آرد برنج را داخل تابه ای بریزید و روی حرارت ملایم کمی تفت دهید اما مراقب باشید تغییر رنگ ندهد.
بعد از این که آرد برنج سرد شد آن را داخل گلاب بریزید و با هم مخلوط کرده و کنار بگذارید .
شکر ، زعفران دم کرده و آب را داخل قابلمه ای بریزید و روی حرارت بگذارید تا بجوشد، بعد از این که آب و شکر جوشید مخلوط آرد برنج و گلاب راضافه کنید.
زیر شعله را کم کرده و مواد را هم بزنید تا زمانی که همه مواد با هم ترکیب شوند و به غلطت برسد.در آخرین مرحله روغن را اضافه کرده و هم بزنید تا به خورد حلوا برود.
قابلمه را از روی حرارت بردارید و حلوا را با یک قاشق در ظرف های پذیرایی بکشید و با مقداری خلال پسته و خلال بادام تزیین کنید.
سبک تغذیه اسلامی
@ashpaziIslami
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و نود و یکم
👶🏻 یوسف را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش حسابی برای لعیا سوخته بود که با ناراحتی توضیح داد:
👌🏻لعیا خیلی به ابراهیم اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم گوشش بدهکار نبود. میگفت میرم اونجا هم حقم رو میگیرم، هم کار میکنم. حالا لعیا با ساجده رفته خونه باباش. تهدید کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق میگیره! لعیا هم میدونه که دیگه نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. بابا دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کارهاش اون دختره وهابیه!
👨🏻 عبدالله نفس بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از اینهمه بدبختی پدر ابراز تأسف کرد:
- بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!
🏻 تمام شد! آنچه مادر از همان روز اول نگرانش بود، به وقوع پیوست و پدر همه اعتبار و سرمایهاش را به تاراج داد! دیگر از دست کسی کاری بر نمیآمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانیاش را هم به هوای هوس دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش که رو به محمد کردم و با دلی که به حال برادرانم آتش گرفته بود، پرسیدم:
⁉ حالا تو میخوای چی کار کنی؟!
👤محمد آه سردی کشید و با صدایی که انگار از اعماق چاهی ناپیدا بر میآمد، پاسخ داد:
- نمیدونم! داداش عطیه تو اسکله بندر خمیر کار میکنه. قراره با عطیه بریم بندر خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم پیشش کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید حلالیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!
🏻حالا نوبت به ابراهیم و محمد رسیده بود که پس از من و عبدالله به آوارگی و در به دری بیفتند که ابراهیم به دنبال بختی مبهم به قطر رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل مکان کرده و محمد و عطیه میخواستند زندگیشان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند خرجی روزانه خود را به دست آورند و کار پسران عبدالرحمن به کجا رسیده بود که پس از سالها امارت بر هکتارها نخلستان و دهها کارگر و همکاری با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری میدادند!
👌🏻حق با مجید بود؛ نوریه جز به هم مسلکان خودش رحم نمیکرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سُنی شده و ما در آن خانه میماندیم، طولی نمیکشید که به بهانهای دیگر آواره میشدیم، همچنانکه ابراهیم و محمد به هر خفتی تن میدادند تا کلامی مخالف پدر صحبت نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد!
🗡که شمشیر شیطانی وهابیت به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سُنی را هم شکست!
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و نود و دوم
🍽 همچنانکه سفره افطار را روی فرش کوچک اتاق هال پهن میکردم، گوشم به اخبار بود که شمار شهدای حملات امروز رژیم صهیونیستی به مردم مظلوم و مقاوم غزه را اعلام میکرد.
🌙 با رسیدن ١٨ ماه مبارک رمضان، حدود ده روز از آغاز حملات بیرحمانه اسرئیلیها به نوار غزه میگذشت و در تمام این مدت، مردم غزه روزه خود را با خون گلو باز میکردند.
📺 تلویزیون روشن بود و من همانطور که در راه آشپزخانه به اتاق هال مدام میرفتم و میآمدم و وسایل افطار را در سفره میچیدم، به اخبار این حکایت فاجعه بار هم گوش میکردم.
👌🏻حالا معنای سخنان آسید احمد را بهتر میفهمیدم که وقتی میگفت مهمترین منفعت جولان تروریستهای تکفیری در منطقه، حفظ امنیت رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلیها با خیالی آسوده غزه را به خاک و خون کشیده که دوستان وهابیشان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عام شوند.
🌙 حالا امسال حقیقتاً ماه رمضان بوی خون گرفته بود که هر روز در عراق و سوریه و غزه، امت پیامبر (صلی الله علی و آله) در دریای خون دست و پا میزدند و اینها همه غیر از جنایتهای پراکندهای بود که در سایر کشورهای اسلامی رخ میداد.
🍽 بشقاب پنیر و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد نان را میان سفره گذاشتم که کسی به در زد.
🍮 حدس میزدم مامان خدیجه باشد که هر شب پیش از افطار برایم خوراکی لذیذی میآورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای مخصوص آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد.
👁 صورتش مثل همیشه میخندید و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور صورتم میچرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت.
🍮 به اتاق بازگشتم و ظرف حلوا را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که دلم میخواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم چیزی بپرسم.
🌃 نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از مسجد برگردد.
🕌 نماز مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد میخواند و دیگر برای برنامه افطاری مسجد نمیماند و به سرعت به خانه بر میگشت تا دور سفره کوچک و عاشقانهمان با هم افطار کنیم.
🚰 من هم لب به آب نمیزدم تا عزیز دلم برگردد و روزهمان را با هم باز کنیم که سرانجام انتظارم به سر رسید و مجید آمد.
🏻هر چند امسال مسیر طولانی بندرعباس تا اسکله شهید رجایی را طی نمیکرد و در مسجد کار سادهتری از پالایشگاه داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری تند و سوزنده بود که وقتی به خانه بازمیگشت، صورتش به شدت گل انداخته و لبهایش از عطش، ترک خورده بود.
🏴 شب نوزدهم ماه رمضان از راه رسیده و میدانستم به احترام عزای امام علی (علیهالسلام)، پیراهن مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است.
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و نود و سوم
🍮 رطب تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و با لحنی شیرین تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید:
🏻 مامان خدیجه حلوا اُورده؟
🏻 و من همانطور که هسته خرما را در میآوردم، پاسخ دادم: «آره!» که به یاد نگاه مرددش افتادم و ادامه دادم:
- انگار میخواست یه چیزی بهم بگه، ولی نگفت!!
👌🏻و مجید حدس میزد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که صورتش از لبخندی کمرنگ پُر شد و به روی خودش نیاورد.
🌮 برایم لقمهای پیچید، با مهربانی بینظیرش لقمه را تعارفم کرد و همزمان حرف دلش را هم زد:
☝🏻فکر کنم میخواسته برای مراسم احیا دعوتت کنه! مراسم مسجد ساعت ده شروع میشه.
🏻لقمه را از دستش گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید چشمان مامان خدیجه، دقیقاً همین بوده که اول از هوشمندی مجید لبخندی زدم و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه گُم شد.
💔 با همه احترامی که برای مراسم شیعیان در این شبها قائل بودم، ولی بیآنکه بخواهم خاطرات تلخ سال گذشته برایم زنده میشد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه میزدم و با همه دل شکستگی، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، نوریه جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار خانوادگیمان به یغما رفت، ابراهیم و محمد و عبدالله هر یک به شکلی آواره شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پَر پَر شد.
🏻هر چند مثل گذشته نسبت به راز و نیازهای عاشقانه شیعیان چندان بیاعتقاد نبودم، اما دلم نمیخواست دوباره در فضای روضه و عزای این شبها قرار بگیرم و ترجیح میدادم مثل سایر اهل سنت تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد:
👌🏻الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمیخواسته تو رودرواسی بمونی.
🏻نگاهش کردم و او همانطور که به لبه بشقاب خرما انگشت میکشید، ادامه داد:
🏻اتفاقاً الان که داشتم از مسجد میاومدم خونه، آسید احمد تأکید کرد که تو رو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت دوست داری بگیری. حالا هر جور خودت راحتی الهه جان!
🏻 و من حقیقتاً تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن سردی پاسخ دادم:
- نه، من نمیام. تو برو.
💓 و دلم نمیخواست در برابر نگاه منتظر و مشتاقش اینهمه خشک و بیروح باشم که خودم ناراحتتر از او، از سرِ سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز عشاء را بخوانم.
🚪نمازم که تمام شد، صدای جمع کردن ظرفهای افطاری را از آشپزخانه میشنیدم که جانمازم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم.
🚿مجید در سکوتی ساده، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بشقابها بود که پرسیدم:
❓من کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟
🏻با صدای من تازه متوجه حضورم شد که به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد:
- نه الهه جان! تو حق داری هر کاری دوست داری انجام بدی!
🏻به چهارچوبِ در تکیه زدم و دلم میخواست با همسرم دردِ دل کنم که زیر لب شکایت کردم:
- آخه من پارسال هم اومدم، ولی حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!
🏻 و او همانطور که نگاهم میکرد، با لحنی قاطعانه پرسید:
❓فکر میکنی اگه نمیاومدی، بهتر میشد؟
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و نود و چهارم
👁 برای یک لحظه نفهمیدم چه میگوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد:
🏻منظورم اینه که از کجا میدونی سرنوشت چی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا بدتر شده یا بهتر؟
👁 سپس در برابر نگاه پُر از علامت سؤالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت تکیه داد و با لحنی ملایم آغاز کرد:
- ببین الهه جان! من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی! میدونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاقهای خیلی بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سرِ زندگیمون رفع شه!
🏻و ما در این یکسال کم مصیبت نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم:
❓مگه بدتر از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟
🏻تکیهاش را از کابینت برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به سمتم آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبریز حرارتم آتش گرفته بود، دلداریام داد:
- قربونت بشم الهه جان! به خدا میدونم خیلی زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم، بزرگترین نعمته! اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...
💓 و طنین تپشهای قلب عاشقش را از لرزش نگاهش احساس کردم و با نغمه نفسهای نازنینش زمزمه کرد:
👌🏻الهه! هر چی بلا تو این مدت سرم اومد، مهم نیس! همین که تو الان اینجایی، برای من کافیه! همین که هنوز میتونم با تو زندگی کنم، از سرم هم زیاده!
🏻ولی من از آنهمه گریه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل کودکم از بین نرود که باز هم قانع نشدم و او ناامید از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل اینکه برای ابراز احساسش با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت:
🏻ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون یه همچین شبهایی دیگه تکرار نمیشه! چون لذتی که امشب از عزاداری برای حضرت علی (علیهالسلام) میبریم، هیچ جای دیگه نمیبریم!
💞 سپس لبخندی زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقیاش را به رخم کشید:
🏻اصلاً همین که میری تو مجلس حضرت علی (علیه السلام) و براش گریه میکنی، خودش حاجت روا شدنه! حالا اگه حاجتمون هم بدن که دیگه نور علی نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم!
👁 از آتش عشقی که به جان نگاهش افتاده بود، باور کردم راست میگوید، ولی دست خودم نبود که معنای اینهمه دلدادگی را نمیفهمیدم.
🏻🏻 وقتی مطمئن شد به مسجد نمیروم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم عاشقش بودم و دلم نمیخواست به خاطر همسر اهل سنتش، حسرت مناجات شب قدر و عزاداری برای امام علی (علیهالسلام) به دلش بماند که با رویی خوش، راهیاش کردم.
🌳🏣🌴آسید احمد و مامان خدیجه و زینبسادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ. حالا من هم میتوانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک رمضان را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجادهام مشغول عبادت شدم.
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و نود و پنجم
📖 گاهی قرآن میخواندم، گاهی نماز قضا به جا میآوردم و گاهی سر به سجده، طلب مغفرت از خدای خودم میکردم.
🚪هر چند سکوت خانه، خلوت خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه شعبان کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان (علیهالسلام)، چشمانم در دریای اشک دست و پا میزد و دلم بیپروا به پیشگاه پروردگارم پَر و بال میکشید! شاید دست خدا با جماعت بود که آن شب در میان گریههای خالصانه مردم، به من هم حال مناجاتی شیرین عنایت شده بود و شاید هم باید میپذیرفتم که امام زمان (علیهالسلام) اینک در این دنیا حاضر است که به رایحه حضورش، دلها همه مست شده و جانها به تلاطم افتاده بود!
🏻هر چه بود، حسرت بارش بیدریغ اشکهای آن شب به دلم مانده و چقدر دلم میخواست امشب هم به چنان حال خوشی دست یابم و هر چه میکردم نمیشد!
🌌 میترسیدم امشب سحر شود و دل من همچنان سرد و سخت مانده باشد که نه قلبم شکسته باشد، نه چشمم قطره اشکی مرحمت کند که هراسان از روی سجاده بلند شدم.
🕰 نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب نمانده و میترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندریام را سر کردم و از خانه خارج شدم.
🏻حضور دوباره در مراسم شب قدر شیعیان و قرآن به سر گرفتن برایم تلخ بود، ولی تحمل این دل سنگ که به هیچ ذکری نرم نمیشد، تلختر بود که طول حیاط را به سرعت طی کردم و به امید باب فرجی که شاید در جایی جز اینجا به رویم گشوده شود، از درِ بزرگ حیاط بیرون رفتم.
🌃 میدانستم در چنین شبهایی خیابانها شلوغ است و هراسی از طی کردن مسیر در نیمه شب نداشتم که مردم مدام در رفت و آمد بودند و من هم به سرعت به سمت مسجد میرفتم.
💓 دلم نمیخواست مجید یا کسی از خانواده آسید احمد مرا ببیند و هوس کرده بودم یک شب را به دور از چشم آشنایی عاشقی کنم!
🚗🚙 مسیر منتهی به مسجد حسابی شلوغ شده و دو طرف خیابان پُر از موتور و ماشینهای پارک شده بود.
📢 نزدیک درِ مسجد که رسیدم، صدای آشنای آسید احمد را شنیدم که مشغول سخنرانی بود.
🕌 ظاهراً داخل مسجد پُر شده بود که جمع زیادی از بانوان در حیاط نشسته بودند و برای من هم که میخواستم کمتر در چشم باشم، کنج حیاط جای مناسبی بود.
🏻جایی به اندازه یک نفر پیدا کردم و زیراندازی هم با خود نیاورده بودم که همانجا روی زمین نشستم و دل سپردم به حرفهای آسید احمد که مجلس را گرم کرده و با شوری عاشقانه از امام علی (علیهالسلام) سخن میگفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به علی بگو آقاجون حواست به منم باشه ❤️😭