#سوره_انسان (هل اتی)
🌟بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم🌟
هَلْ أَتَى عَلَى الإنْسَانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئًا مَذْکُورًا ﴿١)
إِنَّا خَلَقْنَا الإنْسَانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَبْتَلِیهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِیعًا بَصِیرًا ﴿٢﴾
إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاکِرًا وَإِمَّا کَفُورًا ﴿٣﴾
إِنَّا أَعْتَدْنَا لِلْکَافِرِینَ سَلاسِلا وَأَغْلالا وَسَعِیرًا ﴿٤﴾
إِنَّ الأبْرَارَ یَشْرَبُونَ مِنْ کَأْسٍ کَانَ مِزَاجُهَا کَافُورًا ﴿٥﴾
عَیْنًا یَشْرَبُ بِهَا عِبَادُ اللَّهِ یُفَجِّرُونَهَا تَفْجِیرًا ﴿٦﴾
یُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَیَخَافُونَ یَوْمًا کَانَ شَرُّهُ مُسْتَطِیرًا ﴿٧﴾
وَیُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْکِینًا وَیَتِیمًا وَأَسِیرًا ﴿٨﴾
إِنَّمَا نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لا نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزَاءً وَلا شُکُورًا ﴿٩﴾
إِنَّا نَخَافُ مِنْ رَبِّنَا یَوْمًا عَبُوسًا قَمْطَرِیرًا ﴿١٠﴾
فَوَقَاهُمُ اللَّهُ شَرَّ ذَلِکَ الْیَوْمِ وَلَقَّاهُمْ نَضْرَةً وَسُرُورًا ﴿١١﴾
وَجَزَاهُمْ بِمَا صَبَرُوا جَنَّةً وَحَرِیرًا ﴿١٢﴾
مُتَّکِئِینَ فِیهَا عَلَى الأرَائِکِ لا یَرَوْنَ فِیهَا شَمْسًا وَلا زَمْهَرِیرًا ﴿١٣﴾
وَدَانِیَةً عَلَیْهِمْ ظِلالُهَا وَذُلِّلَتْ قُطُوفُهَا تَذْلِیلا ﴿١٤﴾
وَیُطَافُ عَلَیْهِمْ بِآنِیَةٍ مِنْ فِضَّةٍ وَأَکْوَابٍ کَانَتْ قَوَارِیرَا ﴿١٥﴾
قَوَارِیرَ مِنْ فِضَّةٍ قَدَّرُوهَا تَقْدِیرًا ﴿١٦﴾
وَیُسْقَوْنَ فِیهَا کَأْسًا کَانَ مِزَاجُهَا زَنْجَبِیلا ﴿١٧﴾
عَیْنًا فِیهَا تُسَمَّى سَلْسَبِیلا ﴿١٨﴾
وَیَطُوفُ عَلَیْهِمْ وِلْدَانٌ مُخَلَّدُونَ إِذَا رَأَیْتَهُمْ حَسِبْتَهُمْ لُؤْلُؤًا مَنْثُورًا ﴿١٩﴾
وَإِذَا رَأَیْتَ ثَمَّ رَأَیْتَ نَعِیمًا وَمُلْکًا کَبِیرًا ﴿٢٠﴾
عَالِیَهُمْ ثِیَابُ سُنْدُسٍ خُضْرٌ وَإِسْتَبْرَقٌ وَحُلُّوا أَسَاوِرَ مِنْ فِضَّةٍ وَسَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا ﴿٢١﴾
إِنَّ هَذَا کَانَ لَکُمْ جَزَاءً وَکَانَ سَعْیُکُمْ مَشْکُورًا ﴿٢٢﴾
إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا عَلَیْکَ الْقُرْآنَ تَنْزِیلا ﴿٢٣﴾
فَاصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ وَلا تُطِعْ مِنْهُمْ آثِمًا أَوْ کَفُورًا ﴿٢٤﴾
وَاذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ بُکْرَةً وَأَصِیلا ﴿٢٥﴾
وَمِنَ اللَّیْلِ فَاسْجُدْ لَهُ وَسَبِّحْهُ لَیْلا طَوِیلا ﴿٢٦﴾
إِنَّ هَؤُلاءِ یُحِبُّونَ الْعَاجِلَةَ وَیَذَرُونَ وَرَاءَهُمْ یَوْمًا ثَقِیلا ﴿٢٧﴾
نَحْنُ خَلَقْنَاهُمْ وَشَدَدْنَا أَسْرَهُمْ وَإِذَا شِئْنَا بَدَّلْنَا أَمْثَالَهُمْ تَبْدِیلا ﴿٢٨﴾
إِنَّ هَذِهِ تَذْکِرَةٌ فَمَنْ شَاءَ اتَّخَذَ إِلَى رَبِّهِ سَبِیلا ﴿٢٩﴾
وَمَا تَشَاءُونَ إِلا أَنْ یَشَاءَ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ کَانَ عَلِیمًا حَکِیمًا ﴿٣٠﴾
یُدْخِلُ مَنْ یَشَاءُ فِی رَحْمَتِهِ وَالظَّالِمِینَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذَابًا أَلِیمًا ﴿٣١﴾
💖
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت55
هر چی بهش میگفتن اینجا بخش زنانه و باید بری بیرون، به خرجش نمیرفت...
اعصابش خورد بود و با همه دعوا میکرد.
سه نصف شب حرکت کرده بود. میگفت:
+ نمیدونم چطور رسیدم اینجا.
وقتی دکتر برگه ترخیصم رو امضا کرد،
گفتم: - می خوام ببینمش...
باز هم اجازه ندادن و گفتن بچه رو بردن اتاق عمل، شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش!..
محمدحسین و مادرم بچه رو دیده بودن...
روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش، هیچ فرقی با بچه های دیگه نداشت...
طبیعیِ طبیعی.
فقط کمی ریز بود. دو کیلو و نیم وزن داشت و چشمهای کوچیک و معصومانهش باز بود!
بخیه های روی شکمش رو که دیدم دلم براش سوخت، هنوز هیچ چیز نشده رفته بود زیر تیغ جراحی....
دوبار ریهش رو عمل کردن جواب نداد.
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت56
نمی تونست دو تا کار و همزمان انجام بده.. اینکه هم نفس بکشه و هم شیر بخوره!
پرسنل بیمارستان می گفتن:
+تا ازش دل نکنی این بچه نمیره.
دوباره پیشنهادها و نسخه هاشون مثل خوره افتاده به جونم....
+با دستگاه زندهست اگه دستگاه رو جدا کنی بچه میمیره...
+رضایت بده این دستگاه رو جدا کنیم، هم به نفع خودتونه هم به نفع بچه، اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن به بنده به کولش.
وقتی می شد با دستگاه زنده بمونه چرا باید اجازه میدادیم جدا کنن!؟
بیست و چهار ساعته اجازه ملاقات داشتیم، ولی نه من حال و روز خوبی داشتم، نه محمدحسین...
هر دو مثل جنازه متحرک خودمون رو به زور نگه میداشتیم.
نامنظم می رفتیم و به بچه سر می زدیم.
مسئول بخش گفت:
+ به تو الهام میشه؟ همین الان بچه رو احیا کردیم...
یدفعه یکی از پرستارها گفت:
+این بچه آرومه و درست قبل از رسیدن شما گریه هاش شروع میشه... میگفت:
+ انگار بو میکشه که اومدین.
میخواست کارش رو ول کنه، روز به روز شکسته تر میشد...
رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خونه پدرم روسیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین {س} مجلس گرفت.
مهمونها که رفتن خودش دوباره نشست به روضه خوندن!...
روضه حضرت علی اصغر {ع}و روضه حضرت رباب{س}.
خیلی صدقه دادیم و قربونی کردیم، همه طلا و سکه هایی رو که تو مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودن و یک جا دادیم برای عتبات..
میگفتن:
+ نذر کنین اگه خوب شد بدین....!
قبول نکردیم!
محمدحسین گذاشت کف دستشون که:
+معامله که نیست...
10.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱25ذی الحجه روز نزول سوره #هل_اتی
نماهنگ آیه" وَ یُطعِمُونَ الطَّعامَ"
با مداحی زیبای حاج مهدی رسولی
#پیشنهاد_دانلود
https://eitaa.com/joinchat/3119448110Cf3bfc871c9
#قصّهدلبـری🏴
#قسمت57
تو ساعتی مشخصی به من میگفتن برم به بچه شیر بدم، وقتی میرفتم قطره ای شیر نداشتم...
تا کمی شیر میومد زنگ می زدم که الان بیام بهش شیر بدم؟؟
میگفتن:
+ الان نه. میخوای بدی به بچه های دیگه....
محمدحسین اجازه نمیداد.
خوشش نمیومد از این کار...
دو دفعه رفت اون دنیا و احیا شد،
برگشت..!
مرخصش که کردن ،همه خوشحال شدیم که حالش رو به بهبودی رفته...
پدرم که تا اون روز راضی نشده بود بیاد دیدنش، تو خونه تا نگاهش به اون می افتاد، یک دل نه صد دل عاشقش شد...
مثل پروانه دورش میچرخید، قربون صدقش میرفت...
اما این شادی و شعف چند ساعتی بیشتر دووم نیاورد...
دیدم بچه نمیتونه نفس بکشه، هی سیاه می شد.
حتی نمی تونست راحت گریه کنه.
تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت. به دلهره افتادیم که نکنه طوری بشه؟!
پدرم با عصبانیت میگفت: + از عمد بچه رو مرخص کردن و فرستادن خونه....
حال و روز همه بدتر شد.
تا نیاورده بودیم خونه اینقدر به هم نریخته بودیم...
پدرم دور خونه راه میرفت و گریه میکرد.
میگفت:
+ این بچه یه شب اومد خونه همه رو وابسته و بیچاره خودش کرد و رفت.
#قصّهدلبـری🏴
#قسمت58
محمدحسین باید میرفت.
اوایل ماه رمضون بود!
گفتم:
- تو برو، اگه خبری شد زنگ میزنیم.
سحرِ همون شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدن و گفتن:
+بچه تموم کرد...
شب دیوونه کننده ای بود.
بعد از پنجاه روز امیرمحمد مرده بود و حالا شیر داشتم.
دور خونه راه میرفتم و گریه میکردم.
مادرم سیسمونی هارو جمع کرد که جلوی چشمم نباشه.
عکس ها، سونوگرافی ها و هرچیزی که نشونه ای از بچه داشت، گذاشت زیر تخت.
با پدر و مادرش برگشت، میخواست براش مراسم ختم بگیره.
خاکسپاری، سوم، هفتم و چهلم.
خونوادهش گفتن:
+بچه کوچیک این مراسمارو نداره.
حرف حرف خودش بود...
پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناسی تو یزد بود، صحبت کرد تا متقاعدش کنه..!
محمدحسین روی حرفش حرف نمیزد...
خیلی باهم رفیق بودن!
از من پرسید:
+راضی هستی این مراسمارو نگیریم؟؟
چون دیدم خیلی حالش بده، رضایت دادم که بیخیال مراسم شه...
گفت:
+پس کسی حق نداره بیاد خلد برین،{خلد برین، قبرستانی در یزد}
برای خاکسپاری...
خودم همه کارهاش روانجام میدم.
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین با تمام هستی اش
دارد میرسد...💔
#محرم 🏴
#قصّهدلبـری🏴
#قسمت59
تو غسالخونه دیدمش.
بچه رو همراه با یکی از رفیقاش غسل داده و کفن کرده بود.
حاج آقا مهدوی نژاد و دو سه تا روحانی دیگه و از رفیقاش هم بودن...
به من قول داده بود اگه موقع تحویل بچه نرم بیمارستان، درست و حسابی اجازه میده بچه رو ببینم، اونم تنها..
بعد از غسل و کفن چند لحظه ای باهم کنارش تنها نشستیم، خیلی بچه رو بوسیدیم و با روضه حضرت علی اصغر{ع} باهاش وداع کردیم؛
با اون روضه ای که امام حسین{ع} مستاصل، قنداقه رو بردن پشت خیمه..!
میترسیدم بالای سر بچه جون بده..
تازه میفهمیدم چرا میگن امان از دل رباب.
سعی میکردم خیلی ناله وضجه نزنم، میدونستم اگه بی تابیم رو ببینه، بیشتر بهش سخت میگذره و برای همین همه رو میریختم تو خودم...