#داستان_نماز
🌼 طناب کشی 🌼
💎 همه از کار جوان تعجب کرده بودند و با نگاه عجیبی به او نگاه می کردند و احیاناً بعضی نیز او را مسخره می کردند.
جوان که قد بلندی هم داشت و آستین لباسش را بالا زده بود؛
💎 طناب بلندی به دست گرفته و آن را از در خانه ای تا #مسجد پیامبر (صلی الله علیه و آله) می کشید.
عابران با تعجب به او نگاه می کردند اما جوان، مشغول کار خودش بود.
💎 یکی از رهگذران پرسید: مشغول چه کاری هستی؟
جوان بدون اینکه دست از کار بکشد، گفت: پیرمرد نابینایی که همسایه ماست از من درخواست کرده طنابی را از در خانه اش تا مسجد بکشم تا بتواند با گرفتن طناب به مسجد و #نماز_جماعت برسد.
💎 رهگذر با تعجب پرسید: حالا مگر چه می شد #نماز را در خانه اش می خواند؟
جوان در حالی که طناب را به دست داشت و به جلو حرکت می کرد، گفت: رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او فرموده، این کار را انجام دهد تا از نماز جماعت محروم نباشد.
💎 رهگذر که در حال رفتن بود، آرام با خودش گفت:
پس ما که چشم داریم و سالم هستیم، اگر در نماز جماعت شرکت نکنیم دیگر... .
📒 اصغر آیتی و حسن محمودی، پر پرواز ؛ ص ۷۸ به نقل از تهذیب الأحكام، ج 3 ص 266.
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🆔 @namazmt
#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_سی_و_یکم: مهمانی بزرگ
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون🏠 ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه😌 ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ...
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ...😣
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش😖 ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد😕 ...
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم😠 .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم✋💢...
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون ...
توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد🏠 ... بچه ها با هم دویدن دم در 🚪... و هنوز سلام نکرده ...
- بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد😱 ...
#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_سی_و_دوم : تنبیه عمومی
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم✋... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد ...
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم😖 ...
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت😏 ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ...
- جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟😱 ...
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود😯 ...
داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ...
- خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد👊 ...
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ ✋...
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید✋😚 ... و لبخند ملیحی زد☺️ ...
- خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام☺️ ...
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود😳 ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد😳 ...
اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من😌...
💠شخصی از امام حسین علیه السلام پرسید: چگونه صبح کردی؟ حضرت در پاسخ وی فرمود:
🔹«اصْبَحْتُ وَلِی رَبٌّ فَوْقی وَالنَّارُ امامی وَ الْمَوْتُ یطْلُبُنی وَالْحِسابُ مُحْدِقٌ بی وَ انَا مُرْتَهَنٌ بِعَمَلی لا اجِدُ ما احِبُّ وَلا ادْفَعُ ما اکرَهُ وَالْامُورُ بِیدِ غَیری فَانْ شاءَ عَذَّبَنی وَانْ شاءَ عَفا عَنّی فَای فَقیرٍ افْقَرُ یمِنّی»؛
🔸صبح کردم در حالی که خداوند بر بالای سر من (کنایه از حضور و مراقبت همیشگی خداوند است) و آتش پیش روی من است. مرگ مرا طلب می کند و حساب روز قیامت مرا احاطه کرده و من در گرو اعمال خود هستم و توان دور ساختن ناملایمات را ندارم و امور به دست دیگری است، اگر خداوند خواست مرا عذاب می کند، وگرنه مرا می بخشد؛ آری! چه کسی محتاج تر از من است؟
📗من لا یحضره الفقیه ج۴ ص۴۰
👩👧👧 من و دخترم!
👩👧اگه دختر دارین باید مراقب باشید چه پیغامی از شما درباره ظاهرش میگیره.
👧🏻با حجم بالای کارتونهای پرنسسی، تبلیغات زیبایی و ظاهرهای زیبای فریبنده امروزی، مراقب باشید شما درباره خودتون و بقیه چه قضاوتی میکنید.
👧🏻اگه درباره چاقی، لاغری، چهرهتون و ... نگرانی دارین اون رو ابراز نکنید اگه شما ظاهر خودتون رو دوست نداشته باشید، دخترتون حرمت نفس پایینتری خواهد داشت.
👧🏻 مقابل فرزندتون مرتب خودتون رو وزن نکنید. موقع لباس پوشیدن مدام از چاقی خودتون ابراز نگرانی نکنید.
👧🏻 بهش نگید چاق شدی زیاد نخور، ببین دندههات بیرون زده باید بیشتر غذا بخوری، وزنش رو مرتب چک نکنید. براش رژیم سخت نگیرید مگر با دستور پزشک.
👧🏻 اگه فرزندتون ببینه شما خودتون و اون رو همون طوری که هست دوست دارید، یاد میگیره خودش رو هم دوست داشته باشه.
✅ کانال همـــسرداری اسلامــی😍👇
http://eitaa.com/joinchat/3763863570C04309a9022
امروز کارت عروسیاش را برایم فرستاده بود. رفتن به عروسی بهترین دوستم و دیدن شادی و خوشبختی او بسیار برایم لذتبخش بود. روزشماری میکردم تا موعد عروسی فرا برسد.
دو روز مانده به عروسی زنگ زد و گفت:
«برای اینکه فامیلهای داماد ناراحت نشن و فامیل به هم نریزه، مجبور شدیم گروه ارکست زنده دعوت کنیم! کلی هم پولشو دادیم!»
چاره ای نبود. من هم رفتم اما دو ساعت دیرتر.
یک سال از عروسی بهترین دوستم گذشته، اما اکنون بیشترین وقتش را در دادگاه خانواده میگذراند.😩
ته تویش را که درآوردم، دیدم همان فامیلهایی که نگران ناراحت شدنشان بود و به خاطر دل آنها حکم خدا را زیر پا گذاشته بود، موش در زندگیاش دواندهاند؛ طوری که دیگر قابل جمع شدن هم نیست! 😞
🌴🌴🌴 امام حسین - علیهالسلام-
💥لا اَفلَحَ قومٌ اِشْتَروا مَرضاةِ المَخلوق بِسَخَطِ الخالِق.
💥رستگار نمیشوند کسانی که خشنودی مخلوق را به خشم خالق خریدند.
📗مقتل خوارزمی، ج ۱، ص۲۳۹
┄┅═✧❁•🍃🌺🍃•❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دعا خسته نشوید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴 *بودائیان و امام حسین علیه السلام*
٧.٣ درصد جمعیت جهان را پیروان آیین بودا تشکیل میدهند و بیشتر در آسیای میانه، آسیای جنوب شرقی و نیز کشورهای خاور دور زندگی میکنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
دلم گرفته؛
درد فراق درد کمی نیست..
بهناماو
#اربعین ۱
🍃در راه زیارت جناب حر بودیم. به چند گاری برخوردیم که ظاهرا داشتند از زائران پذیرایی می کردند.
🍃بوی بامیه تازه من را مست کرده بود. دست دوستم را کشیدم وبه سمت گاری رفتیم چند بامیه خوردیم.شکرا گفتیم و به راه ادامه دادیم....
🍃در برگشت وصف آن بامیه گوارا با آن شهد عطر آگین را برای همسرم گفتم تا برگشت اوهم ازآن (حلوی) گلویی شیرین کند.
خشکم زد باورم نمیشد.آن مرد داشت بامیهها را میفروخت. آنهایی که خورده بودم نذری نبود. 🍃بدون اینکه به ما بگوید گذاشته بود از کالایش بدون پول استفاده کنیم.
🍃همسرم رفت تا هم حلالیت بطلبد و هم چندتایی برای همراهان بخرد.
🍃در حال کنکاش صحبت کردن عربی فارسی بود که مرد عرب گفت:
_نوش جونتون
🍃فهمیدم چی شده فارسی بلدم .
بعد یک بشقاب پر بامیه مارا میهمان کرد...
-----------❀❀✿❀❀--------ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خادم الحسین فقط ایشون
#اربعین
استاد محمدی ؛ اگر برای نماز شب بیدار شوم همسرم که مریض است اذیت می شود، چه کنم؟.mp3
677.5K
#پرسمان_نماز
🏵 اگر برای #نماز_شب بیدار شوم همسرم که مریض است اذیت می شود، چه کنم؟ 🏵
#استاد_محمدی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🆔 @namazmt
عالی ترین جلوه رفاقت .mp3
8.98M
🔹تلنگری اربعین
🏳 اربعین کلاسی است که در آن، انسانها رفاقت و مهربانیِ فارغ از هر دین، نژاد و اختلاف را تمرین میکنند.
🔺آزمون این تمرینِ رفاقت کی برگزار میشود؟
ممکن است در این آزمون رفوزه شویم؟
#استاد_شجاعی 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ موشن داستانی سفرنامه اربعین
🎥 این قسمت: ورود به نجف
🎒این موشن 5 قسمته، داستان سفر دو خواهر مسیحی از مادرید به عراق را به تصویر میکشد و یادآور خاطرات اربعین خواهد بود، این دو دختر اسپانیایی در طی سفر با اتفاقات جالبی روبرو میشن که در قالب گرافیکی و داستانی به نمایش در میاد.
#اربعین
بهناماو
#اربعین ۲
سال های اول مسافرت اربعین بود. من چای کمرنگ و لیوانی میخوردم. اما در مشّایه فقط چای عراقی بود. رفتم لیوانم را دادم و گفتم:مای حارّ(آب جوش).
گفت: ایرانی
به رسم خودشان (ای) گفتم.
آب جوش را داد و کمی هم چای ریخت. شد چای کمرنگ لیوانی.
گفت: یکبار هم چای مارا امتحان کنید.مشتری میشوید...
سالهای بعد در موکب عراقیها پر بود از لیوان یکبار مصرف و چای ایرانی.
وایرانی ها به چای سیاه عراقی وابسته شده بودند....
این حب و دوستی دو ملت بود که یکی در قالب میهمان و دیگری در قالب میزبان،همدلی فرهنگ خود را نشان میدادند.
-----------❀❀✿❀❀----