فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 روستایی در اوکراین
با خانواده های پر فرزند
🌿 مردم این روستا باور دارند که
فرزند بیشتر = خوشبختی بیشتر
#جمعیت
#فرزند_بیشتر
➡️@seza_sabkezendegi
┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برنامه دشمن برای کنترل جمعیت ایران
✍ تخریبچی
🚨تخریبچی، کانال اخبار خاص
🆔 @takhribchi110
🆔 @takhribchi110
👈 نشر دهید.
🔯 با نقشه های بیل گیتس صهیونیست برای کنترل جهان آشنا شوید
🅾 بیل گیتس و همسرش، تراشه ضدبارداری تولید کردند.
👈 با نصب تراشه کامپیوتری ساخت شرکت MicroCHIPS در بدن زنان، به زودی قادر خواهند بود به صورت از راه دور باروری را در افراد مورد نظر کنترل کنند.
دستگاههای ضد بارداری چیز جدیدی نیست اما فناوری که توسط پدر بیوتروریسم جهان بیل گیتس و همسرش ملیندا با کمک آزمایشگاههای دانشگاه ام آی تی دنبال می شود با فناوری های موجود متفاوت است.
💠 نسل کنونی دستگاههای آزاد کننده پروژسترون نیاز به تعویض هر سه سال یکبار دارد و برای بچه دار شدن حتما باید این دستگاه را از بدن بیرون آورد و جدا ساخت.
❌ اما آنچه بنیاد کیتس و کمپانی شیطانی MicroCHIPS در ماساچوست امریکا به دنبال آن است، نسل بعدی دستگاههایی است که بتوان با قابلیت استفاده و کنترل از راه دور عملیات باروری افراد مورد نظر را کنترل کرد.
تراشه نسل بعدی بدین صورت است که از طریق وایرلس می توان مدیریت باروری را انجام داد و هر 16 سال یکبار (در مقایسه با سه سال یکبار برای دستگاههای موجود) هم آن را تعویض کرد.
دستگاه MicroCHIPS روی بیمارانی که پوکی استخوان دارند با نصب برنامه ارسال دارو به صورت هوشمند از طریق تراشه آزمایش شده است.
🚫 بنیاد گیتس قصد دارد این فناوری را در کشورهای مسلمان به اجرا گذاشته و تصفیه قومیتی و نژادی به اسم تنظیم خانواده را تحقق عینی بخشد.
تراشه یک ونیم سانتیمتری MicroCHIPS مخازن لوونورژسترول (هورمون های جنسی زنانه) برای پیشگیری از بارداری را در خود نگه می دارد که می تواند به صورت وایرلس و از راه دور فعال و غیر فعال شود.
⭕ تراشه مذکور با کنترل ریموت آن توسط کاربرانی با کنترل از راه دور می باشد. این تراشه کامپیوتری، تست های مذکور را با موفقیت پشت سر گذاشته و تاییدیه سازمان غذا و داروی امریکا را اخذ کرده است.
بیل گیتس برای نابودی حداقل دو میلیارد نفر از جمعیت جهان ماموریت دارد که با پوشش بنیاد خیریه، واکسیناسیون، تنظیم خانواده و فعالیت های بیولوژیکی نقشه های شیطانی فراماسونرهای جهان را اجرایی میکند.
🔯 پیشنهاد خطرناک بیل گیتس
سال ها هست که در جهان مدرن اسب ها را با نصب چیپ الکترونیکی در زیر پوست شناسایی و کنترل میکنند.
❌ بیل گیتس پدر بیوتروریسم جهان اعلام کرده آماده هستند تا در بدن انسان ها چیپ الکترونیکی نصب کنند و به این وسیله بیماران کرونایی شناسایی و کنترل شوند،با این طرح ملت های جهان به شکل رباط های بی اختیار،در مسائل مختلف شناسایی و کنترل میشوند.
نقشه یهود، کنترل جهان است و در کرونا هراسی از فرصت ترس مردم سوء استفاده ی حداکثری صورت میپذیرد تا ملت ها برده ی تام اربابان مستکبر جهان باشند.
🔥 حوزه انقلابی
╭┅─────────────┅╮
🕌 @HowzehEnghelabi 🔆
╰┅─────────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 حدود یک و نیم میلیارد انسان آرزوی داشتن یک بچه رو دارن! در حالی که در هر ساعت تو دنیا ۶۴۱۱ جنین سقط میشن.
سهم ایران در هر ساعت ۴۲ سقط جنین هست 😔
@TebyanOnline
اقدامی نکنیم شاخصهای جمعیت «بحرانی» میشوند!
رئیس کمیته مطالعات سیاستهای جمعیتی شورای عالی انقلاب فرهنگی:
🔹اگر همین روند کاهشی نرخ رشد جمعیت ادامه پیدا کند و تغییری در برنامههای جمعیتی کشور ایجاد نشود، در دهههای آینده، تمام شاخصهای جمعیتی از وضعیت هشدار به وضعیت بحرانی میرسند!
🔹مجموعه اقدامات و برنامههایی که برای ارتقای نرخ باروری و افزایش رشد جمعیت در طی دهههای گذشته اجرا کردهاند، نتوانسته بهراحتی نرخ باروری را به بیش از حد جایگزینی و یا در حد آن برساند!
🔹مطابق پیشبینی سازمان ملل تا سال ۱۴۲۹ نزدیک ۳۱ درصد از کل جمعیت ایران در سنین بالای ۶۰ سال قرار خواهد گرفت یعنی کمی کمتر از یکسوم کل جمعیت ایران سالخورده خواهند بود!
#کاهش_جمعیت
💠#فرزندان_بهشتی
علم تربیت، سلاحی برای والدین دور اندیش
🆔 @farzandan_bheshti
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_ششم
💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند:
«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد:
«زینب!»
💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید:
«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید:
«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟»
و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد:
«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!»
سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد.
تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد:
«شما #ایرانی هستید؟»
💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد:
«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید:
«چی میخوای؟»
در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد:
«چه غلطی میکنی اینجا؟»
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید:
«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند:
«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
💠 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم:
«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...»
و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد:
«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد:
«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟»
و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد:
«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هفتم
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم،
سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم:
«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت:
«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.»
و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد:
«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم:
«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد.
با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم:
«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد:
«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...»
و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم:
«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست:
«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت:
«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد:
«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم.
درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد.
با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد:
«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.»
سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید:
«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید.
دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هشتم
💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد:
«سریع تر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و در هر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد:
«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید:
«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید:
«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد:
«دکتر تو #مسجد بود...»
و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست:
«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت:
«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!»
و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد:
«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد:
«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشت زده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود:
«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!»
و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد:
«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
💠 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد:
«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت:
«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد:
«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد:
«من زنم رو با خودم میبرم!»
💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید:
«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد:
«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_نهم
💠 دیگر نمیخواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم:
«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون!»
طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند.
کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و #عاشقانه نجوا کرد:
«هرچی تو بخوای!»
💠 انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبهای که نگرانم بود، تصاحب #عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند:
«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!»
میفهمیدم دلواپسیهای اهل این خانه بهخصوص مصطفی عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها #عشق من سعد است که رو به همه از #همسرم حمایت کردم:
«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد #سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره!»
💠 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم:
«بخدا فردا برمیگردیم #ایران!»
اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش #اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد:
«فقط بخاطر تو میمونم عزیزم!»
💠 سمیه از درماندگیام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد،
ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بیهیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می خواست زیر پردهای از صبر پنهان کند، حکم کرد:
«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون #دمشق، که با پرواز برگردید تهران، چون مرز #اردن دیگه امن نیست.»
حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد.
با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد:
«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم #تهران سر خونه زندگیمون!»
💠 باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید:
«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!»
از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه خرجی میکرد خجالت میکشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و #عاشقانه نگاهم میکرد.
دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم.
💠 از حجم مسکّنهایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس #خنجر، پلکم پاره میشد و شانهام از شدت درد، غش میرفت.
سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم:
«سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!»
💠 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم:
«چرا امشب تموم نمیشه؟»
تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند:
«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!»
چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم:
«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!»
و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام #سحر که صدایم زد.
💠 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود.
از خیال اینکه این مسیر به خانهمان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم #درعا حتی تحمل ثانیهها برایم سخت شده بود.
سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم #آیتالکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر #قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
سوال 🌷🌷
آیا با هاشور، تاتو، میڪرو ، فیبروزہ،لمینت و لیفت ابرو غسل و وضو باطل است؟
✍پاسخ :همہ مراجع
تاتو، هاشور، میڪرو و فیبروزہ ابرو مانع محسوب نمے شوند بنابراین غسل ووضو با آنها صحیح است اما چون جهت زیباتر شدن ابرو هستند و زینت محسوب میشوند باید از نامحرم پوشاندہ شود .
اگر موادے ڪہ براے لیفت و لمینت ابرو بڪار میرود جرم داشتہ باشد مانع رسیدن آب بہ ابرو مے شود و غسل ووضو باطل است والا غسل ووضو صحیح است.
این دوروش زیبایے ابرو هم زینت هستند وباید از نامحرم پوشاندو نپوشاندنش حرام است.
💟نکته قابل توجه:
خانم باید درزمان پریود براے یڪے از این روشهاے ابرو ڪہ سہ روز اول بہ گفتہ آرایشگر نباید آب بہ ابرو بزند اقدام ڪند و اگر درزمان پاڪے این ڪار را انجام دهد وظیفہ اش این است ڪہ بہ طور عادے وضو و غسل را انجام دهد هرچندڪہ رنگ ابرو خراب شود و غسل و وضوے جبیرہ اے صحیح نیست.✅
فقہ آرایشگرے مدرن
⭕سؤال:⁉️
آیا با ڪاشت ناخن وضو وغسل جبیرہ اے صحیح است؟
✍پاسخ: همه مراجع
صحیح نیست
⭕سؤال:⁉️
ڪسے ڪہ نمیدانستہ ناخنے ڪہ ڪاشتہ مانع غسل و وضو هست وظیفہ اش چیست؟
✍پاسخ:همه مراجع:
باید ناخن رو بڪند.
⭕سؤال :
الآن که وقت نماز هست و یا غسل واجب برعهدہ اش هست وظیفہ اش چیست؟
✍پاسخ: بہ صورت جبیرہ صحیح است اما باید بعد از این، براے ڪندن ناخن تلاش ڪند.
(یعنی بایددنبال آرایشگرے ڪہ ناخن مصنوعے رو دربیاورد باشید ویا محلولی که آرایشگر برای در آوردن ناخن لازم دارد بخرید.)
تا این تلاش رو دارید وضو و غسل جبیرہ اے صحیح است.
اما اگرتلاش نڪنید براے در آوردن ناخن مصنوعے، وضو وغسل باطل است حتے جبیرہ اے هم قبول نیست.
ڪاشت ناخن یا ناخنے ڪہ بلند مے ڪنیم زینت است و باید از نامحرم پوشاند والا گناه دارد وحرام است.
💟تبصره: زیبا ئے دوستے و ارائہ زیبایے بہ دیگران در ذات خانمهاست
اما یڪ خانم مسلمان رفتار خود را طبق فرمایش خالقش تنظیم مے ڪند. او ڪہ رئیس عقلاء س واورا بهتراز خودش مے شناسد.
درواقع خانم مسلمان گوش بہ فرمان خالقش هست .وقتے خالقش ظاهرڪردن زیبایے را محدود بہ حریم خانوادہ و همسر و همجنسانش ( با شروطی) مے ڪند چون مے داند او حڪیم است و مصلحتے در امرونهے خود دارد مے گوید: سمعا و طاعتا
یعنے خدایا شنیدم فرمودے لایبدین زینتهن زینتهاے خودرا در برابر نامحرم آشڪار نڪنید... پس اطاعتت مے ڪنم.
لطفا نشر حداڪثرے✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید
لینک بانوان فرهیخته فلارد
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard
┄┅═✧❁•🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
كلام امام خامنه ای ارواحنافداه درمورد لرها😍✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید
لینک بانوان فرهیخته فلارد
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دسر خوشگل وخوشمزه
پاییزی
جایگزین نشاسته ذرت گندم بزنید
جایگزین شکر سفید قهوه ای بزنید
زعفران.گلاب .هل هم میتونید بهش اضافه کنید
برای دورنگ شدن
نیمی از موادروساده بردارید ونیمی رو زعفران بزنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😄 مردم بیدار شدند، مسولان خواب موندند!
حاضرید #واکسن_کرونا بزنید؟
🔸خبرنگار همشهری از مردم پرسیده، چه کسی اول واکسن بزند، شما هم اعتماد میکنید؟
😁جواب های جالبشون رو ببینید.
🔺 #آرامش_کلامی در خانواده
🎬 قسمت اول
◻️ آرامش کلامی از چند حیث قابل اهمیت است:
1️⃣ ۷۰ درصد #ارتباط_بین_فردی به وسیله #کلام صورت میگیرد و کارشناسان کلام را مهم ترین ابزار ارتباط می دانند؛ به طوری که با حرف نزدن، تقریباً ارتباط قطع می شود.
2️⃣ #پرآسیب_ترین عضو، #زبان است.
🔸 در آموزه های دینی، زبان، پرگناه ترین عضو میباشد؛ یعنی گناهان زبان، تنوع زیادی دارد که بیش از ۹۰ گناه کبیره برای آن شمرده شده است.
🔸 در محاورات، زبان، سریعترین عضو آسیب رسان است. برای مثال شخصی میتواند در عرض ده ثانیه، با یک جمله، جمعی را بهم بزند.
◻️ امام علی(علیه السلام) فرمودند:
هر کسی که #سخنش_افزایش_یافت، #اشتباهات او نیز فزونی خواهد یافت و هر کس خطایش افزایش یافت، #حیایش کم میگردد و هرکس حیایش کم شد، #تقوایش کم میشود و کسی که تقوایش کم شود، #دلش_میمیرد و هر کس قلبش مُرد، به دوزخ وارد خواهد شد.
📚 نهج البلاغه، حکمت ۳۴۹.
⏪ به طور مثال خانمی می گوید: همسرم روز اول چیزی گفته که هنوز سوهان روح من است.
و آقایی میگفت: من راننده شوفر هستم و در ماه ۲۵_۲۶ روز را نیستم و وقتی که نزدیک شهر و خانه میشوم دل شوره می گیرم و دلیل آن هم بد دهنی زنم است و دوست ندارم همین چند روز را هم به خانه بیایم.
🔸 کلام آن چنان سریع می تواند آسیب را به طرف مقابل برساند که خانه را که باید #محیط_آرامش باشد، به محیطی پر تنش تبدیل می کند.
3️⃣ #موثرترین عضو، زبان است.
به طوری که خیلی سریع می تواند اثرات مثبت بر طرف مقابل بگذارد.
🍃🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🍃
تلنگری - راز طول عمر.mp3
3.76M
#تلنگری 💌
خدا به بعضی از آدما مباهات میکنه،
ساده بگیم ... پُزشون رو به ملائک میده!
اینا نه شهیدن ... نه مجاهدند ... نه خیلی عجیب و غریب!!
♨️ فقــــط ...........
#استاد_شجاعی 🎤
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ ✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید
لینک بانوان فرهیخته فلارد
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈چگونه خانهای شاد داشته باشیم؟؟
#استاد_عباسی_ولدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفندهای کاربردی توی منزل
خیلی مفیده حتما ببینید👌
┄┅┄┅✶●✶┄┅┄┄✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید
لینک بانوان فرهیخته فلارد
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard
┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟
#ترفندهای_خانه داری 👌
🌱 ایده برای مرتب کردن کابینت
┄┅┄┅✶●✶┄┅┄┄