eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
134 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
383 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 💕💕 یک راهکار ساده برای جلوگیری از دروغگویی کودکان : کودکی که بدون ترس و وحشت بزرگ شده باشد، دروغ نمی گوید . نه برای آن که اصول اخلاقی را مراعات کند ، بلکه نیازی به دروغ گویی احساس نمی کند . قانون های متعدد و بالاتر از توان کودک ، دروغگویی و پنهان کاری را به دنبال دارد . کودکی که از تنبیه شدن نترسد ، نیازی به دروغ گویی و پنهان کاری احساس نمی کند . 🧡 🌷🌴🌹🌺💖 💕💕 والدین باید مقتدر باشند، اما انسان مقتدر هرگز لب به دشنام باز نمي كند، توهين و تحقير نمي كند. اقتدار، تندخويي و نعره زدن و حرمت شكني نيست، بلكه حرمت گذاشتن برای فرزندان است. ✍تهیه و تنظیم:عاشوری 🍁🍂🌸🍂🍁🌺🍁🍂🌸🍂🍁
❇️آیت‌ الله خوشوقت (ره): کسی که در خانه دارد، مانند کسی است که روزها را روزه دارد و شب‌ها را عبادت کند. 🔸در یک کلام زبان باعث سوراخ کردن کیسه‌ی اعمال است، هرچه اعضا زحمت می‌کشند و جمع می‌شوند یک حرکت زبان کیسه را سوراخ می‌کند! 🔸اگر از زن و فرزند غضبناک شدید باید از مهلکه خارج شوید وگرنه قطعاً زمین خواهید خورد. ✅ شرط دیدن امام زمان (عج) تقواست و بس؛ مقداری هم زبان را قرص داشتن است و باید ثابت کنی اختیار زبانت را داری! ▶️ @Menbarvaezin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سپاه یه جوری قایق‌ها رو طراحی کرده که علاوه بر دشمن، خود ما هم قاطی کردیم!!! 😅 🔸موشک می‌ره تو آب، بعد از آب در می‌یاد می‌ره تو آسمون! 😳 دمتون گرم 👏👏👌👌 نان پدر و شیر مادر حلالتون. 🔸گفته می‌شود این موشک برای اختفای محل شلیک، امکان حرکت تا ۱۰ کیلومتر زیر آب را دارد. ✌️🇮🇷✌️🇮🇷✌️ 🇮🇷✌️ @mangenechi
18.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 آغاز پذیرش و ثبت نام آزمون ورودی ۱۴۰۲-۱۴۰۱ جامعه‌الزهرا(سلام الله علیها) 🔻 ثبت نام آزمون ورودی سال تحصیلی ۱۴۰۲-۱۴۰۱ جامعه الزهرا سلام‌الله‌علیها در سطوح دو، بازپذیری، سه، چهار و دوره عالی فقه و اصول آغاز شد. 🗓 مهلت ثبت نام: تا 19 دی https://jz.ac.ir/post/9823 ┄┅═══••✾••═══┅┄ @jz_news | کانال رسمی جامعه الزهرا
😒 این مطلب جُک نیست‼️بلکه پیش‌بینی یک واقعیت است که در حال شکل‌گیری‌ست و به‌زودی تمام ارکان زندگی شما را در بر می‌گیرد. 📞مکالمه‌ای بین گوگل و فردی که قصد سفارش پیتزا دارد: 🔸کاربر: سلام، اون‌جا گوردان‌پیتزاست❓ 🔹گوگل: نه آقا، این‌جا پیتزاگوگل است. 🔸کاربر: یعنی شماره رو اشتباه گرفتم⁉️ 🔹گوگل: نه❕این پیتزا فروشی رو گوگل خریده... 🔸کاربر: آهان❕می‌خوام یه پیتزا سفارش بدم. 🔹گوگل: از همیشگی می‌خواید❔ 🔸کاربر: همیشگی❓شما می‌دونید من همیشه چی سفارش میدم⁉️ 🔹گوگل: با توجه به شمارتون، شما در ۱۵ سفارش قبلی‌تون پیتزای بزرگ با پنیر دوبل سفارش دادید. 🔸کاربر: بله، درسته❗️این بار هم مثل همیشه باشه. 🔹گوگل: بهتر نیست این دفعه یک پیتزای متوسط سبزیجات سفارش بدید❓ 🔸کاربر: نه من از سبزیجات متنفرم‼️ 🔹گوگل: اما وضعیت کلسترول شما اصلاً خوب نیست❗️ 🔸کاربر: از کجا می‌دونید⁉️ 🔹گوگل: ما نتیجه آزمایش خون شما از ۷ سال گذشته رو داریم. 🔸کاربر: شاید این‌طور باشه اما من اون پیتزایی که پیشنهاد دادید رو نمی‌خوام. من برای کلسترول بالا دارو استفاده کردم. 🔹گوگل: اما شما داروهاتون رو منظم مصرف نمی‌کنید. توی چهار ماه گذشته تنها یه‌بار یک بسته قرص ۳۰ تایی از داروخانه ... برای تنظیم کلسترول خریده‌اید. 🔸کاربر: بقیه قرص‌ها رو از یه داروخانه دیگه خریدم. 🔹گوگل: اما از تراکنش‌های کارت اعتباری شما همچین چیزی دیده نمی‌شه. 🔸کاربر: نقدی حساب کردم. 🔹گوگل: اما با توجه به حساب بانکی‌تون، همچین پولی رو هزینه نکردید. 🔸کاربر: یه حساب بانکی دیگه دارم😡 🔹گوگل: توی لیست مالیات شما چیزی درباره حساب دیگه ذکر نشده. 🔸کاربر: ... من از گوگل، فیسبوک، توییتر و واتس‌اپ متنفرم. می‌خوام برم به یه جزیره بدون اینترنت، جایی که هیچ اینترنت و خط موبایلی نباشه که جاسوسی منو بکنه... 🔹گوگل: فهمیدم، اما باید پاسپورت‌تون رو تمدید کنید❗️چون ۵ هفته پیش منقضی شده‼️ #⃣ 🇮🇷 جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
✨🌱 💠حجاب دختر را فقط خدا می داند *که به هرکسی اجازه دیدن حتی یک* تار موی او را نمیدهد! یک دختر🧕 را فقط خدا می داند که به بهترین *مخلوقش(حضرت محمد صلی الله* علیه واله وسلم)دختری از جنس نــــور عطا می کند... یک دختر را فقط خدا میداند که سوره ای به نام او در کلام الهی میگذارد یک دختر را فقط خدا *میداند که حجابش آیه ای از قرآن است* یک دختر را فقط خدا *میداند که با مادر شدنش بهشت زیر پاهایش و با همسر شدنش دین شوهرش را کامل میکند*. 🅿️پس بانو ارزش خــود را بدان و "حجابت" را حفظ کن آنچنان که⇣ 🅰گــوهر وجود خود در صندوقچه "حجاب" و "عفت" نگهبـــان و حافظ باشد
خاطره یک خانم مربی مهد کودک 😂 چند سال پيش در مهدكودكي با بچه های ٤ ساله کار می کردم می خواستم چکمه های یه بچه ای رو پاش کنم ولی چکمه ها به پای بچه نمی رفت. بعد از کلی فشار و خم و راست شدن، بچه رو بغل كردم و گذاشتم روی میز، بعد روی زمین... و بالاخره با هزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه كردم و یه نفس راحت كشيدم که... هنوز آخیش گفتنم تموم نشده بود که بچه گفت :این چکمه ها لنگه به لنگه است!🤨 ناچار با هزار زور و اینور و اونور شدن و در حالی که مواظب بودم که بچه نیفته تا بالاخره پوتین های تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآوردم و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه كردم که لنگه به لنگه نباشه. در این لحظه بچه گفت: خانم، این پوتین ها مال من نیستن ها!😱 من با یه بازدم طولانی و سر تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبان گیرم شده، با خستگی تمام نگاهی به بچه انداختم و بهش گفتم آخه چی بهت بگم؟😕 دوباره با زحمت بیشتر این پوتین های بسیار تنگ رو در آوردم وقتی کار تمام شد از بچه پرسيدم :خوب، حالا پوتین های تو کدومه؟ بچه گفت: این ها پوتین های برادرمه ولی مامانم گفته اشکالی نداره می تونم پام کنم... صبح با همینا آمدم 😄 من که دیگه خونم به جوش اومده بود، سعی كردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و دوباره این پوتین هایی رو که به پای بچه نمی رفت به پای اون بکنم... بعد از اتمام کار یک آه طولانی كشيدم و پرسيدم :خوب، حالا دستکش هات کجا هستند؟ توی جیبت که نیستن... بچه گفت: توی پوتین هام بودن دیگه! 🤦‍♂️😂😁
نیم ساعت بعد مادرشوهرم معذرت خواهی کرد و گفت: من باید برم و برای کارگر های زمین کشاورزی غذا ببرم. او رفت. من سفره را جمع کردم. علی آقا و من نشستیم. گفت: می خوای آلبومم رو ببینی؟ یکی یکی برادرها و خواهرهای کوچک علی آقا می خواستند بیایند پیش من؛ از لای در نگاه می کردند و خجالت می کشیدند. علی آقا خیلی عکس داشت. یکی یکی عکس ها را نشانم می داد. لا به لای آن عکس ها، عکس هایی بود که برایم خیلی آشنا آمد؛ انگار یک جایی او را دیده بودم و هرچه فکر می کردم، چیزی به خاطرم نمی آمد. عکس ها یکی یکی، گذشته او را نشان می داد و من با گذشته خودم تطبیق می دادم. سعی می کردیم گذشته و قبل خودمان را به هم نشان بدهیم که چه کارهایی کردیم و چه کارهایی نکردیم. ناگهان با دیدن یکی از عکس ها چیزی به یادم آمد. گفتم: وقتی مجسمه شاه را می کشیدید تو چهارسوق، شما نبودی که طناب دور گردن شاه انداخته بودی و پیراهن آبی داشتی؟ -آره خودم بودم. در آن عکس هم پیراهن آبی به تن داشت، با همان قیافه، برای همین شناختمش. -من هم اونجا بودم. تو پیاده رو. همان مرد جوانی که با شجاعت مجسمه ای که به سرش روسری قرمز بسته بودند را می کشید و من کلی از این کارش کیف کرده بودم، حالا شوهرم بود. خیلی خداراشکر کردم. علی آقا از این یادآوری خیلی تعجب کرد و شرح واقعه آن روز را دوباره برایم گفت.
حیاط خیلی بزرگ خانه علی آقا جای خوبی برای قدم زدن بود. چاه داشتند، حوض داشتند و چند تا درخت و باغچه ای. به هر کدامشان سرک کشیدیم و نگاه کردیم. غروب که شد، همه ی خانواده اش آمدند. همه با خوشحالی و خوش رویی به من خوش آمد گفتند. شام را با هم خوردیم. بعد من گفتم: من باید برگردم. علی آقا مانده بود چه بگوید. الان؟ ما در روستاییم، کجا ماشین پیدا کنم تو رو بفرستم؟ -بابا نمی دونه، اجازه نمی ده. تلفن هم نداشتند به خانه زنگ بزنم. -علی آقا! من به دخترعموم رباب گفتم، بگو من غروب برمی گردم. -نمی شه به خدا. ماشین نیست. موقعیت من رو هم در نظر بگیر؛ نمی تونم شب تنها این راه را برم و برگردم. خطر داره. خودت می دونی که منتظرند ما رو تنها گیر بیارند و ترور کنند. به کلتش که گوشه اتاق بود، نگاه انداختم و به او حق دادم. چاره ای نداشتم؛ مجبور به ماندن شدم. برای اولین بار، بیرون از خانه می ماندم. علی آقا کمی صحبت کرد و خوابید. من تا صبح در اتاق راه رفتم و نگران که فردا چه جوابی بدهم. صبح زود علی آقا می خواست برود سر کار، گفت: شما خودت برو، من باید برم سر کار. باید سر ساعت هفت کارت بزنم. -اصلا حرفش را نزن؛ باید مرا برسانی خونه. من دیشب نرفتم خونه، اصلا نمی دونم اوضاع چطوره. من تنها نمی رم. باید بیای.