eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
136 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
380 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
📣📣📣 مامانا باباها! ✅ شهر قرآنی، نرم افزار موبایل جامع رایگان آموزش قرآن به کودکان به بازار اومد 🤩🤩 🌹🌹 مناسب برای همه ی والدین، مهدها، مدارس و موسسات فرهنگی و قرآنی🌹🌹 همراه با قرآن : 🟦 5 قاری نوجوان بین المللی 🟦 بیش از 100 بازی آموزشی 🟦 آموزش رنگ ها، اشکال، اعداد و... 🟦 تقویت هوش و حافظه 🟦 هماهنگی اعضای بدن 🟦 چالش کشیدن ذهن کودک 🟦 صوت و متن سوره های جزء 30 🟦 متنوع و جذاب ✅ دانلود رایگان از کافه بازار👇👇: http://cafebazaar.ir/app/?id=com.boombstudio.qurancity&ref=share ✅ شهر قرآنی در ایتا 👇👇: http://eitaa.com/ghorani_city
13891112_2812_64k.mp3
2.89M
خاطره رهبر انقلاب از روز ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ و بازگشت امام خمینی(ره) به ایران
کانال بزرگ یک مربی.mp3
8.51M
🎙نماهنگ حماسی وبسیار زیبای حکم جهاد 🇮🇷 🎤حسین طاهری وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد ما قدرت حقیم تلاویو ضعیف است ما نیروی قدسیم و هدف قدس شریف است تهدید شدی خصم برو اَرچه نشستی در راه سلیمانیِ ما نیست شکستی 🌺یک مربی مرجعی برای مربیان ومبلغان👇 @yekmorabbi برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتار امام خمینی مهربون با بچه ها ☺️☺️☺️☺️☺️☺️☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی وقتا که حالمون با هیچی خوب نمیشه، هیچی آروممون نمی‌کنه، هیچی آشوب درونمون رو از بین نمی‌بره، و... 💥 فقط یک دلیل داره، که ذهنمون هم بهش خطور نمی‌کنه ❗️ ‌ چند نصفی مانده به ماه تطهیر الهی فقط چند ساعت ...❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احوال جویی رهبر انقلاب از «محمد کاسبی» 🔹رهبر معظم انقلاب از احوال آقای کاسبی جویا شدند و ضمن آرزوی سلامتی برای این هنرمند، چفیه خود را از شانه هایشان بر می‌دارند و به نشان یادبود به همراه پیغامی می‌فرستند که؛ به آقای کاسبی بگویید برایشان دعا می‌کنم. 🔸مدتی است که محمد کاسبی هنرپیشه با سابقه کشورمان به دلیل عارضه قلبی در بیمارستان بستری شده و با بیماری دست و پنجه نرم می‌کند، او به واسطه ایفای نقش‌های مختلف در اذهان عمومی محبوب و ماندگار است. @TasnimNews
1_828364622.mp3
3.21M
🔊 بشنوید| توصیه‌ها و دستورات ویژه استقبال از ماه رجب. 🔸بیایید در این ماه با امیرالمومنین(ع) معامله کنیم! استاد فیاض بخش ❗️پیشنهاد می‌کنیم این فایل صوتی را حتما تا قبل از روز جمعه (اول ماه رجب) گوش دهید تا فرصت کافی برای ادای مقدمات ورود به ماه رجب داشته باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا خیلی راحت می بخشه مخصوصا امشبـــــــــــــ که شب اول ماه رجبه💚 👈جا نمونی!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 | مرد یقین 🍃🌹🍃 🌺 روایت از دستگیری امام خمینی (ره) توسط ساواک.
این زمان به ما خیلی خوش گذشت. هر جا می رفتیم، هدیه می گرفتیم. از آن هدیه و پول ها کمی پس انداز کردیم و مقداری خرید برای خانه انجام دادیم. آن مقدار پول باقی مانده از پول سپاه هم بود. گاهی مقداری از حقوقش را با خودش می برد، می گفت: ساره! رضایت داشته باش. گاهی بسیجی ها را جمع می کنم، می برم اهواز و ناهار یا بستنی مهمانشان می کنم تا کمی روحیه شان عوض شود و حداقل یک غذای خوب خورده باشند. من خرج خاصی نداشتم. خانه مادرم بود. علی آقا هم که از جبهه می آمد، مدام به مهمانی می رفتیم. من هنوز سن و سالی نداشتم و یک دختر دبیرستانی بودم که ازدواج کرده بود، مثل زن های با تجربه دنبال خرید و این مسائل نبودم. هر چه بود، کافی بود و نیازی نمی دیدم. دوستان آن چنانی هم نداشتم که بخواهم بروم خرید و یا دور هم نشینی. روز هشتم یا نهم بازگشت علی آقا بود که از سپاه با تلفن صاحب خانه تماس گرفتند و گفتند: آقای خداداد تشریف بیاورید از اهواز برایتان تلگراف رسیده. علی آقا سریع لباس پوشید و رفت سپاه. یکی دو ساعت بعد برگشت و گفت: تلگراف زدند برام. دیدم یک برگه دستش است و رویش نوشته: فوری فوری فوری. گفتم: تو که هنوز مرخصی ات تمام نشده! -من باید برم، ابوعمار تنهاست. فرمانده علی آقا ابوعمار بود. بهشهری بود. از او خیلی تعریف می کرد؛ می گفت: یک آدم خیلی با شخصیت و با کلاسی هست ابوعمار. ما چون بچه روستاییم شاید گاهی کارهای نسنجیده ای می کنیم، اما اون بچه شهره، تمام حرکات و رفتارهاش دقیقه و خیلی با کلاس با نیرو ها برخورد می کنه.
خیلی ابوعمار را دوست داشت. می خواست هر طور شده خودش را به شخصیت او نزدیک کند. وقتی دیدم رفتنی شده و بی قرار است، از جا بلند شدم، لباس هایش را اتو کردم و ساکش را آماده کردم. وقت خداحافظی گفت: دعا کن ساره، ما کار مهمی داریم. بعد ها فهمیدم آن کار مهم، فتح خرمشهر بود. خیلی عادی و بدون ناراحتی، بر خلاف دفعه های قبل، خداحافظی کردم و فقط گفتم: علی جان! رفتی از خودت خبر بده، نامه بده. من را بی خبر نذار. -این دفعه زود میام. خیلی طول نمی کشه. وقتی رفت، سه ساعت بعد وسایل و کتاب هایم را جمع کردم و رفتم خانه مادرم. نزدیک سوم خرداد و آزادی خرمشهر بود و من امتحان خرداد ماه را باید می دادم. بی خیال نبودم. ناراحت بودم، اما خیلی مثل قبل بی تابی نمی کردم. تازه امتحان اولمان را داده بودیم که خرمشهر آزاد شد. من اصلا برای امتحان های خرداد ماه نخوانده بودم و باید خودم را آماده می کردم. یکی دو شب کتاب ها را گذاشتم جلوی چشمم، اما حوصله مطالعه کردن نداشتم. یکی دو تا امتحان اول را دادم، ولی دیدم اصلا جالب نشد. از طرف دیگر در روزهای امتحان دوستم عفت زایمان کرد. نبود علی آقا، زایمان دوست صمیمی ام و بی حوصله بودن در مطالعه، باعث شد دیگر به امتحان فکر نکنم.
📸اعمال روز اول ماه رجب به همراه اعمال مشترک ماه رجب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لیلة الرغائب سخنرانی علامه حسن‌زاده آملی 🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضر‌ت زینب سلام الله علیها✨🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 عطر سیب حرمت می وزد از سمت عراق شب جمعه است دلم باز هوایی شده است...
ناگهانی رفتن علی آقا، هر چند وقت یک بار به ذهنم می آمد و نگرانم می کرد و دلشوره ای که نمی دانستم از کجاست را به دلم می ریخت. یک روز که از امتحان و مدرسه به خانه آمدم، حالت تهوع داشتم. مامان تا این حالتم را دید، شصتش خبردار شد و گفت: ساره! تو بارداری! چیزی شبیه نگرانی همراه با شادمانی بعد حرف مادرم به جانم افتاد. صبح فردا، سریع رفتم به آزمایشگاه پزشکی مهر بابل، کارمندان و پزشکش از بچه های جبهه ای و مؤمن بودند. جواب آزمایشم مثبت بود. از خوشحالی برگه را به دستم گرفتم و از پله های بلند آزمایشگاه آمدم پایین و بعد با وسواس خاصی گذاشتم داخل کیفم و برگشتم خانه. همین که قضیه را به مادرم می گفتم، پدر و برادرها و خواهرها، همه متوجه شدند. صبح فردا تلویزیون، رادیو و مردم، از خوشحالی نمی دانستند چه کار کنند. شیرینی پخش می کردند. شیشه پاک کن ماشین ها را دستمال کاغذی سفید چسبانده بودند. من هم آمده بودم بیرون تا با مردم پیروزی خرمشهر را جشن بگیرم. تازه فهمیدم ناگهانی رفتن علی آقا برای چه بود. خوشحال بودم که این همه دوری او را تحمل کرده ام، نتیجه داد. از طرف دیگر به خودم می گفتم: اگر در عملیات شهید شده باشد چه؟ من باید بچه ام را تنهایی بزرگ کنم؟ بابا را فرستادم سپاه. به برادرشوهرم زنگ زدم؛ باید از زنده بودن علی آقا با خبر می شدم، اما هیچکس از او خبری نداشت. می دانستم تماس نمی گیرد. شاید نامه ای از او برسد، اما هیچ نامه ای از او نرسید. من نگران و چشم انتظار، فقط امتحان های خرداد را در جلسه می نشستم، در شادی آزادی خرمشهر با مردم شرکت می کردم و با کودکی که همراهم بود، صحبت کردن را تمرین می کردم، بی آنکه بدانم آینده ام چیست.
(فصل نهم) دو هفته سخت با بی خبری گذشت. بالاخره علی آقا با خوشحالی پیروزی برگشت. چه قدر همه از دیدنش خوشحال شدیم و به او افتخار کردیم. علی آقا رو به من گفت: سلام. خوبی ساره؟ چه خبر؟ دلم می خواست بزرگ ترین خبر زندگی مان را به او بدهم، ولی نتوانستم آن خبر خوب که پدر شدنش بود را به او بگویم؛ خجالت کشیدم بگویم. از طرفی نمی خواستم خبر به آن خوبی را مفت و مجانی بگذارم کف دستش. طبق روال، کمی با خانواده هایمان بودیم و رفتیم خانه مان. تمام این مدت نقشه می کشیدم که قضیه بارداری ام را چگونه بگویم. می دانستم پدر شدن برای علی آقا خیلی مهم است. با خودم می گفتم: باید فرصتی بسازم تا غافلگیرش کنم. تنها مدرک همان جواب آزمایشگاه بود. به ذهنم رسید آن را جایی بگذارم که خودش ببیند. کاغذ آزمایش را گذاشتم روی میز، دیدم از کنارش گذشت و توجه نکرد؛ گفتم شاید وقتی صبح می رود مقابل آینه تا موهایش را شانه کند، ببیند و شاید باز توجه نکند. کاغذ آزمایش را برداشتم و گذاشتم روی میز چایی مان. صبح شد. صبحانه که می خوردیم، برگه آزمایش درست جلوی دستش بود. برداشت. یک لحظه لبخند زدم. نگاهی به برگه کرد و بی توجه گذاشت سر جایش. همینطور زیرچشمی نگاهش می کردم، به خودم گفتم: چرا باز نکرد؟ چرا نگاه نکرد؟ حس کردم اصلا برایش مهم نیست. نتواستم طاقت بیاورم و حرفی نزنم، گفتم: اون چیه؟ اشاره به برگه آزمایش کردم. گفت: نمی دونم، شما گذاشتی. -خب بخونین بینین چیه دیگه! صورت جدی ام را که دید، گفت: ای کلک! چیه؟ باز چی شده؟ همینطور که این کلمات را می گفت، کاغذ را گرفت و باز کرد. هی نگاه به جواب آزمایش کرد، دقت کرد، چیزی متوجه نشد. آخر جواب به انگلیسی نوشته شده بود و هیچ کلمه فارسی در آن نبود.