✳️#فرمان_جهاد
امام خامنهای:
📌شما #جوانان عزیز و دانشجویان عزیز که به معنای واقعی کلمه میوهی دل ملّت و #امید آیندهی این کشورید، به مسئلهی #تبیین اهمّیّت بدهید. خیلی از #حقایق هست که باید تبیین بشود.
📌در قبال این حرکت گمراهکنندهای که از صد طرف به سمت ملّت ایران سرازیر است و تأثیرگذاری بر #افکار_عمومی که یکی از هدفهای بزرگ دشمنان ایران و اسلام و انقلاب اسلامی است و دچار ابهام نگه داشتنِ افکار و رها کردن اذهان مردم و بخصوص جوانها، #حرکت_تبیین خنثیکنندهی این توطئهی #دشمن و این حرکت دشمن است.
📌هر کدام از شما به عنوان یک وظیفه، مثل یک #چراغی، مثل یک نوری #پیرامون خودتان را روشن کنید.
میتوانید در این زمینه به معنای واقعی کلمه #جهاد کنید. البتّه اصل قطعی در این باب این است که بایستی از شیوهی #اخلاقی در این کار پیروی کرد.
بایستی حقایق را با #منطق_قوی، #سخن_متین و #عقلانیّت_کامل، همراه با زینت #عاطفه و عواطف انسانی، و بهکارگیری #اخلاق منتشر کرد. امروز #همه_ما بایستی در این میدان حرکت بکنیم؛ هر کدام به نحوی و با سهمی که در این راه داریم.
۱۴۰۰/۰۷/۰۵
#جهاد_تبيين
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از الان تا آخر عمرت ترک نکن...
#استاد_عالی
السّلام علیکَ یا اباعبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو دنیای مجازی ما تعیین میکنیم بچههامون ویدئو ساسی با الفاظ رکیک ببینن یا یک محتوای زیبای کودکانه با کلید واژه "عزیزم حسین"
بسیارزیبا
پیشنهاد دانلود❤️❤️
┄┅┅❅⏰📺⏰❅┅┅┄
❤️«تنها»
❤️«ماهی» که
❤️«شهادت» ندارد،«شعبان»است
💛و
💚«تنها»
💚«ماهی»که
💚«تولّد» ندارد«محرّم»است
🔴این یعنی
☀️«حسین»(ع)
❄️محور«شادی و غم»است..
🌺ولادت سالار شهیدان برهمگی مبارک✨💫💐
#میلاد_امام_حسین
MiladSardaranKarbala1399[01].mp3
3.14M
♥️اگر که عاشقی حسینی باش♥️
🎙بانوای:حاج میثم مطیعی
#میلاد_امام_حسین♥️
#ماه_شعبان
#ساره
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم
من وسایل خانه را جمع کردم. به صاحب خانه گفتم که ما می خواهیم برویم اهواز. خیلی ناراحت شد و گفت: من این وقت سال از کجا مستأجر گیر بیارم؟
با علی آقا که تماس گرفتم، گفت: حالا بذار وسایل یک مدت بمونه. چاره ای نیست، حق داره، یهو بهش گفتیم می خوایم بریم.
مستأجر جدید که اومد، یک سری وسایل را می بریم خونه مامان تو یا می بریم روستا خونه پدرم.
صاحب خانه قبول کرد و گفت: باشه، اشکال نداره.
دوباره به علی آقا تأکید کردم که وسایل را جمع کنم؟ میای دیگه؟
-همین چند روزه کارام را جمع و جور می کنم و میام.
منتظر بودم بیاید، ولی خبری از علی آقا نبود که نبود. یک چیز دیگر هم ذهنم را مشغول کرده بود. از طرف سپاه به ما قطعه زمینی صد و شصت متری در شهرک صالحین داده بودند که خانه بسازیم.
این قطعه های زمین بین بچه های سپاه تقسیم شده بود. یکی از بچه های سپاه معمار بود، کمک کرد و نقشه اولیه خانه را برای ما جمع و جور کرد؛ یک خانه دوخوابه.
بالاخره با همان حقوق سپاه و کمی قرض، پی ساختمان کنده شد و بلوک و ماسه هم ریختیم؛ اما دیگر پولمان ته کشید. کمی وام قرض الحسنه هم جور کردیم و با کمک دوستان و پدر و برادرهای علی آقا دیوار را بالا کشیدیم.
پولی برای درست کردن سقف نبود. با خودم فکر می کردم: حالا که باید بریم اهواز، خانه همینطور بماند؟ خانه مان چه می شود، اگر برویم؟
علی آقا هنوز تماس نگرفته بود و من بین رفتن به خانه جدید و رفتن به اهواز مانده بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم؟!
#ساره
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم (فصل یازدهم)
هوای گرم تیر شصت و سه کلافه کننده بود، آن هم در شمال، چه رسد به اهواز.
بالاخره علی آقا تماس گرفت: من این جا واقعا درگیرم. با داداشم یارعلی هماهنگ کردم ماشین بگیره؛ وسایل را جمع کنید و بیایید.
شرایط علی آقا این طور بود. کاری نمی شد کرد. برادرشوهرم آمد دنبالم. وسایل مورد نیاز یک خانه را برداشتم و وسایل اضافی، مثل تشک، ظرف یا وسایل تزئینی و خرت و پرت ها را گذاشتم بماند.
کل وسایل نصف وانت کوچک شد؛ یک سماور، یک دست رختخواب، لباس های خودم و فاطمه کوچولو، چند دست لباس برای علی آقا، ظرف، قاشق و بشقاب و لیوان و این چیزها، همه برای شش نفر.
روز سوم تیر راه افتادیم. بی آنکه یک کلمن کوچک برداریم تا حداقل از گرمای سخت تابستان در امان باشیم. به تهران رسیدیم گرما بیش تر شد. ماشین هم پیکان وانت بود و کولر نداشت. باید با این شرایط کنار می آمدیم تا خودمان را به علی آقا برسانیم.
فاطمه تا در ماشین نشستیم خوابید. گرمای هوا بچه دو ساله ام را بی حال کرده بود. می خوابید و بلند می شد، آب سرد که نبود، آب داغ می دادم به بچه. گاهی برادرشوهرم می ایستاد و آب میوه ای یا نوشابه سردی می گرفت، اما مگر این راه طولانی تمام می شد!
گرمای هوا به حدی شد که من و فاطمه بی حال شدیم. مدام پارچه خیس می کردم و می دادم به برادرشوهرم تا بگذارد روی سرش و بتواند رانندگی کند.
به لرستان که رسیدیم هوا خنک شد. کنار آبشار کوچکی که معمولا رزمندگان آن جا می ایستادند و خستگی راه را در می کردند، آبی به سر و صورتمان زدیم و فاطمه کمی آب بازی کرد و غذا خوردیم. یکی دو ساعت ماندیم تا هوا خنک تر شود و دوباره راه بیفتیم.