بسم الله الرحمن الرحيم
#آیه_روز
▫️موضوع: نبوت
🔹وَ لَقَدْ ءَاتَيْنَآ إِبْرَٰهِيمَ رُشْدَهُۥ مِن قَبْلُ وَ كُنَّا بِهِۦ عَٰلِمِينَ
🔸 ما وسیله رشد ابراهیم را از قبل به او دادیم؛ و از (شایستگی) او آگاه بودیم ...
📚 آیه ۵۱ سوره انبیاء
https://eitaa.com/banovanalmottghin
چرا بیست و سوم ذیالقعده روز زیارتی امام رضا(ع) است؟
🔹به طورکلی عبادت در برخی از زمان ها و مکان ها مؤثرتر است از همین رو هرچند زیارت مرقدهای مطهر و حرمهای شریف ائمه معصومین(ع) در همه زمانها مفید و مناسب است اما برخی از ایام هستند که زیارت در آن مورد تأکید بیشتری واقع شده است و از آنجا که زیارت از بهترین راههای تقرب به خدای متعال است،نباید ازآن غفلت ورزید،بلکه باید فرصتها راغنیمت شمرد و در روزهایی که اهمیت بیشتری برای این موضوع در منابع روایی آمده است به زیارت ایشان شتافت.
🔹روز بیستوسوم ذیالقعده که بنا برقولی درچنین روزی آن حضرت به شهادت رسیدهاند از جمله روزهایی که شیخ عباس قمی در مفاتیحالجنان و نیز سیدبنطاووس در اقبالالاعمال برای زیارت امام رضا(ع) استحباب ذکر کردهاند و به نظر می رسد به استناد همین کلام سید بن طاووس است که روز بیست و سوم این ماه به عنوان روز زیارتی حضرت مشهور شده است و زیارت ایشان از دور و نزدیک مورد توجه قرار گرفته است.
https://eitaa.com/banovanalmottghin
13.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دل پر درد و دنیای نامردو...
https://eitaa.com/banovanalmottghin
8.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ثواب بسیار زیاد زیارت امام رضا علیه السلام از زبان امام جواد علیه السلام
👤 شهید آیت الله رئیسی
#شهید_جمهور
https://eitaa.com/banovanalmottghin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمزمه صلوات خاصه امام رضا(علیهالسلام) توسط رهبرانقلاب | مرداد ۱۳۹۵
🗓 انتشار به مناسبت ۲۳ ذی القعده روز مخصوص زیارت حضرت امام رضا (علیهالسلام)
#رهبری
https://eitaa.com/banovanalmottghin
🌸🍃🌸🍃
#پندانه
سه درس مهم زندگی :
اگر می خواهید دروغی نشنوید، اصراری برای شنیدن حقیقت نداشته باشید.
به خاطر داشته باشید هرگاه به قله رسیدید همزمان در کنار دره ای عمیق ایستاده اید.
هرگز با یک آدم نادان مجادله نکنید،
تماشاگران ممکن است نتوانند تفاوت بین شما را تشخیص دهند.
https://eitaa.com/banovanalmottghin
هدایت شده از یا زهرا
رمان 🌸⃟🥑.⿻
🍃هُـ﷽ـوَ الرَّحْمٰــنْ🍃
دختر_شینا
مقدمه
گفتم من زندگی این زن را می نویسم. تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی. منتظر بودم با یک زن پرسن و سال حرف بزنم. باورم نمی شد. صدایت چقدر جوان بود. فکر کردم شاید دخترت باشد. گفتم: «می خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.» خندیدی و گفتی: «خودم هستم!»
شرح حالت را شنیده بودم، پنج تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی!
گفتم خودش است، من زندگی این زن را می نویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفت وگو نیستم.» اما قرار اولین
جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبهشت سال 1388. فصل گوجه سبز بود. می آمدم خانه ات؛ می نشستم روبه رویت. ام. پی. تری را روشن می کردم. برایم می گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکی ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ ـ که این دو در هم آمیخته بودند. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانة کوچکت، روی شانه های نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدم خیر محمدی کنعان. و هیچ کس این را نفهمید.
تو می گفتی و من می شنیدم. می خندیدی و می خندیدم. می گریستی و گریه می کردم. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزه هایت می رسی. دست آخر گفتی: «نمی خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحال تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه ها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آب میوه. حالا کِی بود، دهم دی ماه 1388. دیدم افتاده ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می کردی و مرا نمی شناختی. باورم نمی شد،
گفتم: «دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده. یادت می آید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می کردی و من گوجه سبز می خوردم. ترشی گوجه ها را بهانه می کردم و چشم هایم را می بستم تا تو اشک هایم را
نبینی. آخر نیامده بودم درددل و غصه هایت را تازه کنم.»
می گفتی: «خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبه رویم تا غصة تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه هایی که به هیچ کس نگفته ام.» می گفتی: «وقتی با شما از حاجی می گویم، تازه یادم می آید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دلِ سیر ندیدمش. هیچ وقت مثل زن و شوهرهای دیگر پیش هم نبودیم. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. باور کنید توی این هشت سال، چند ماه پشت سر هم پیش هم نبودیم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچه هایم همیشه بهانه اش را می گرفتند؛ چه آن وقت هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. می گفتند مامان، همه بابا هایشان می آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می گفتم مامان که دارید. پنج تا بچه را می انداختم پشت سرم، می رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود. ظهر که می شد، پنج نفری می رفتیم دنبال خدیجه، او را از مدرسه می آوردیم و شش نفری می رفتیم و معصومه را می رساندیم مدرسه. و عصر دوباره این قصه تکرار می شد و روزهای بعد و بعد و بعد...»
اشک می ریختم، وقتی ماجرای روزهای برفی و پاروی پشت بام و حیاط را برایم تعریف می کردی.
ای دوست نازنینم! بچه هایت را بزرگ کردی. تنها پسرت را زن دادی، دخترها را به خانة بخت فرستادی. نگران این آخری بودی!
بلند شو. قصه ات هنوز تمام نشده. ام. پی. تری را روشن کرده ام. چرا حرف نمی زنی؟! چرا این طور تهی نگاهم می کنی؟!
دخترهایت دارند برایت گریه می کنند. می گویند: «تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم. می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه زندگی می کنید. نمی خواهم به خاطر ناخوشی من خوشی هایتان به هم بریزد.» خواهرت می گوید: «این بیماری لعنتی...،»
https://eitaa.com/banovanalmottghin
هدایت شده از یا زهرا
🌷دختر_شینا
قسمت1
✅ فصل اول
پدرم مریض بود. میگفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوب خوب شد.
همه فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر میدانستند.
عمویم به وجد آمده بود و میگفت: « چه بچه خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر. » آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگتر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکردﺓ پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم.
ما در یکی از روستاهای رزن زندگی میکردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذتبخش بود. دورتادور خانههای روستایی را زمینهای کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمینهای گندم و جو، تاکستانهای انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قد و نیمقد همسایه توی کوچههای باریک و خاکی روستا میدویدیم. بیهیچ غصهای میخندیدیم و بازی میکردیم. عصرها دم غروب با عروسکهایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، میرفتیم روی پشتبام خانة ما.
تمام عروسکها و اسباببازیهایم را توی دامنم میریختم، از پلههای بلند نردبان بالا میرفتیم و تا شب مینشستیم روی پشتبام و خالهبازی میکردیم.
🔰ادامه دارد
https://eitaa.com/banovanalmottghin
هدایت شده از یا زهرا
🌷دختر_شینا
قسمت2
✅ فصل اول
بچهها دلشان برای اسباببازیهای من غنج میرفت؛ اسباببازیهایی که پدرم از شهر برایم میخرید. میگذاشتم بچهها هر چقدر دوست دارند با آنها بازی کنند.
شب، وقتی ستارهها همة آسمان را پر میکردند، بچهها یکییکی از روی پشتبامها میدویدند و به خانههایشان میرفتند؛ اما من مینشستم و با اسباببازیها و عروسکهایم بازی میکردم. گاهی که خسته میشدم، دراز میکشیدم و به ستارههای نقرهای که از توی آسمان تاریک به من چشمک میزدند، نگاه میکردم.
وقتی همهجا کاملاً تاریک میشد و هوا رو به خنکی میرفت، مادرم میآمد دنبالم. بغلم میکرد. ناز و نوازشم میکرد و از پشتبام مرا میآورد پایین. شامم را میداد. رختخوابم را میانداخت. دستش را زیر سرم میگذاشت. برایم لالایی میخواند. آنقدر موهایم را نوازش میکرد، تا خوابم میبرد.
بعد خودش بلند میشد و میرفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه میگرفت. آنها را توی سینی میچید تا صبح با آنها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار میشدم. نسیم روی صورتم مینشست. میدویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، میشستم و بعد میرفتم روی پای پدر مینشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه میگرفت و توی دهانم میگذاشت و موهایم را میبوسید.
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یکبار از روستاهای اطراف گوسفند میخرید و به تهران و شهرهای اطراف میبرد و میفروخت. از این راه درآمد خوبی به دست میآورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش میکرد. در این سفرها بود که برایم اسباببازی و عروسکهای جورواجور میخرید.
🔰ادامه دارد....
https://eitaa.com/banovanalmottghin
برگزاری
حلقه صالحین بزرگسال استادشهید مطهری خواهران المتقین
با شرکت علاقه مندان بسیجی تشکیل
شد
مباحث ارائه شده جلسه یازدهم از سخنرانی از مقام معظم رهبری از طرح اندیشه کلی اسلام در قرآن
با موضوع نفی عبودیت غیر خدا
در ادامه جلسه یادبود ویاد وخاطر #شهید_ جمهور #شهید_رئیسی و هیات همراهشان را گرامی داشتیم با قرائت سوره یس و توسل به اهل بیت علیهم السلام با قرائت حدیث شریف کسا وهدیه به روح مطهر شهدا خدمت وتعجیل در امرفرج امام زمان عج وپذیرایی پایان یافت
پایگاه بسیج خواهران المتقین
https://eitaa.com/banovanalmottghin
گروه جهادی خیریه ائمه بقیع
پایگاه خواهران المتقین با کمک خیرین مبلغ ۳ میلیون تومان کمک معیشتی برای ۴ خانواده ی کم برخوردار واریز نمود
https://eitaa.com/banovanalmottghin