eitaa logo
بانوان توانمند
65 دنبال‌کننده
569 عکس
428 ویدیو
43 فایل
گروه توانمندی بانوان در جهت رشد و ارتقاء بانوان و دختران ایجاد شده است. مطالب مربوط به امور تربیتی، دینی، مشاوره و راهنمایی از کارشناسان دینی و روان شناسی در این کانال بار گزاری می شود. روزهای جمعه پاسخگو به سوالات خواهد بود. 🆔 @Fvajgani61
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
70143_336 (1).pdf
3.17M
📗 پی دی اف کتاب «انسان ۲۵۰ ساله»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽️ اعتراف داماد محمدرضا پهلوی: عملکرد جمهوری اسلامی قابل تحسین است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠بیانات امام خامنه ای 🎥 🔸امید نیروی پیش برنده بدترین بلایی که ممکن است بر سر یک نسل در یک کشور بیاید، ناامیدی است... بانوی تواتمند هرگز ناامید نمیشود. 💪💪💪💪💪💪 https://eitaa.com/banovantavanmand1400 https://chat.whatsapp.com/E3uZ4hRlBCV47ou6f6n7Hr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✊الله اکبر 🔹 امشب به پاسداشت خون سردار سلیمانی و صدها هزار شهید، همه با هم راس ساعت 21:00 فریاد "الله اکبر" سر می دهیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
* 💞﷽💞 قسمت (3) سرمم که تمام شد بابا منو برد بهشت زهرا ،خیلی شلوغ بود کل فامیل اومده بودن مادر جونم هی به سرو صورتش میزد و از حال میرفت من یه گوشه روی خاک نشسته بودمو با نگاهم مادرمو بدرقه خاک میکردم😭 ( مادری که هیچ وقت باهام تندی نکرد،همیشه لبخند میزد ،هیچ وقت چیزی رو به من تحمیل نکرد ،با اینکه خودش عاشق حجاب و دین بود ،هیچ وقت منو مجبور به حجاب و نماز نکرد ،همیشه فقط حرفای قشنگ درباره حجاب میزد ولی من گوشام نمیشنید ) یه دفعه دستی اومد روی شونه ام نگاه کردم دایی حسینمه بغض کرده بود و منو تو آغوشش گرفت 😔 ( دایی حسین بهترین دوست و رفیقم تو زندگی بود ،تو سپاه کار میکرد ، عاشق من بود همیشه میگفت با اینکه اهل نماز و روزه نیستی یه چیزی تو درونت هست که منو جذب خودش میکنه) دایی حسین: سارای عزیزم ،سارای قشنگم چرا گریه نمیکنی ،چرا حرفی نمیزنی ،نمیخوای با مادر خداحافظی کنی 😭 دلم میخواست حرفی بزنم،دلم میخواست فریاد بزنم و گریه کنم ولی نمیشد ،همه چی خشک شد و رفت دایی حسین اینقدر حالش بد بود که عمو هادی و چند نفر دیگه اومدن بردنش مراسم تمام شد( وای که چقدر زود تمام شد ، من که خدا حافظی نکردم ،من که حتی برای آخرین بار مادرمو ندیدم 😭) نرگس جون، زن دایی حسین بلندم کرد مادرجون: حاجی بزارین سارا با مابیاد خونه ما یه کم حالش بهتر بشه بابا رضا: من حرفی ندارم میتونه بیاد ( رفتم به کت بابا چنگ زدمو نمیخواستم برم ،میخواستم همراه بابا برم خونه ) مادر جونم فهمید اومد بغلم کردو اشک میریخت : سارا جان مواظب خودت باش https://eitaa.com/banovantavanmand1400 https://chat.whatsapp.com/E3uZ4hRlBCV47ou6f6n7Hr
* 💞﷽💞 قسمت (4) توی راه بابا اصلا حرفی نزد،رسیدیم خونه بابا ماشینو برد پارکینک منم زودتر رفتم خونه که برم تو اتاقم چشمم به سجاده مامان افتاد که اون شب جمع نکرده بودم رفتم نشستم کناره سجاده قفل زبونم باز شد : اینقدر بد بودم که حتی صدامو نشنیدی؟، به حال روزم نگاه نکردی ؟من که از تو چیز زیادی نخواستم! من که قول داده بودم که دختره خوبی میشم 😔 چرا صدامو نشنیدی😭 دیگه نمیخوامت 😭 دیگه نیازی به تو ندارم 😭 تمام زندگی من الان زیر خاکه ،دیگه هیچ نمیخوام ازت😭 شروع کردم به جیغ و داد کردن سجاده رو پرت کردم اونطرف تر ،تسبیح مادرمو پاره کردم بابا با شنیدن صدام خودشو رسوند داخل خونه اومد کنارمو بغلم کرد: سارا جان آروم باش بابا - چه جوری آروم باشم بابا 😭 مامان دیگه نیست پیش ما بابا عشقت الان زیر خاکه 😭 بابا رضا اشک میریخت و چیزی نمیگفت 😔 اینقدر تو بغلش گریه کردم که از حال رفتم نفهمیدم چی شد که از حال رفتم و چشممو باز کردم توی اتاق بودم نرگس جون کنارم بود،به دستم سرم زده بودن نرگس جون: سلام سارا جان ،بهتری؟ - بابام کجاست ؟ نرگس جون : رفته مراسم ، میخواست بمونه پیشت ولی ما نزاشتیم زشت میشد اگه نمیرفت ،بابا رضا هم گفت نمیخواد تو بیای مراسم ،شاید باز حالت بد بشه یه هفته گذشت و بابا اجازه نمیداد تو هیچ مراسمی شرکت کنم حتی سر خاک هم منو نمیبرد ،میترسید حالم بد بشه ، ولی حال خودش از من خراب تر بود ،نیمه های شب صدای گریه هاشو از تو اتاقم میشنیدم 😢 به خودم میگفتم بابا جون تو چقدر صبوری منم توی اتاقم بودم و با عکس مامانم حرف میزدمو گریه میکردم در طول روز نرگس جون و خاله زهرا میومدن بهم سر میزدن بعد یک ماه بابا اومد تو اتاقم: بابا سارا آماده شو بریم سر خاک ( من چقدر خوشحال بودم که بلاخره میتونم برم سر خاک مامان فاطمه ) سریع آماده شدم و رفتیم رسیدیم بهشت زهرا ،دسته بابا رو گرفته بودمو همراهش میرفتیم رسیدیم به سنگ قبر مامان پاهام سست شد نشستم کناره قبر سرمو گذاشتم روی سنگ سلام مامان قشنگم ببخش که دیر اومدم پیشت چقدر دلم برات تنگ شده بود ،چقدر زود از پیش ما رفتی😢 بعد کلی درد و دل و گریه همراه بابا به سمت خونه حرکت کردیم https://eitaa.com/banovantavanmand1400 https://chat.whatsapp.com/E3uZ4hRlBCV47ou6f6n7Hr