7.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ موکب های غدیری را بر پا کنیم
چیزی به غدیر نمانده، شهر و فضای مجازی هنوز عطر و بوی غدیر نگرفته.
🌷برای #غدیر کم نذار🌷
15.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺سرود فوق العاده زیبای سه زبانه من المتمسکین
با اجرای زیبای علی بوحمد
بمناسبت عید بزرگ غدیر
✅نشر حداکثری
اللهم عجل لولیک الفرج🌺
اسعد الله ایامکم یا بقیه الله💞
#امیرالمؤمنین
#ولایت
#غدیر
💖💞💖💞💖💞💖
مداحی آنلاین - چرا خدا در قرآن نگفته حضرت علی جانشین پیغمبره - حجت الاسلام رفیعی.mp3
1.5M
🎙 چرا خدا در قرآن نگفته حضرت علی (ع) جانشین پیغمبره؟
👤 حجةالإسلام رفیعی
8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸 یه لحظه دنیا رو بدون علی تصور کن...!!
9.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸 حاج قاسم سلیمانی: یک مشکلی که ما داریم امروز و دیروز این نبود؛ تفاوت ظاهر و باطن است.
🍃🌸روایت زیبای حاج قاسم از کلمات قصار امیرالمومنین علیهالسلام
https://eitaa.com/banovantavanmand1400
https://chat.whatsapp.com/E3uZ4hRlBCV47ou6f6n7Hr
#بی_تو_هرگز
#قسمت71
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی
🌹قسمت هفتاد و یکم: غریب آشنا
🍃بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود ...
🍃از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...
🍃توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد ... خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ...
🍃با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ... خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ...
🍃فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ...
🍃شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ...
🍃برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت ...
- مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود ...
🍃و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد ...
🎯 ادامه دارد...