گفت منو میشناسی ؟
گفتم نه ..
گفت یکسال و خورده ای قبل کاروان بردی ،،،
دانش آموزی
من یکی از اون دانش آموزایی هستم که با شما اومدم
یادته توی هویزه یکی جلسه ت رو ریخت به دیگه ؟!
گفت شهدا تموم شدن مردن رفتن ؟؟
من همونم ..
به خدا راست میگفتی ..
شهدا زنده هستن
همه که داشتن میومدن بیرون از هویزه من آخرین نفری بودم که داشتم میومدم
به اخرین قبر شهید نگا کردم
به مسخره گفتم تو ام رفیق من .😏
دو تا ههه ههه خندیدم و ..
شب اومد به خوابم شهید ..
برگشت گفت : تو که ما رو قبول نداری 🌹
اما همین که به من اشاره کردی ، من کمکت میکنم ..
دستتو میگیرم
یکسال و نیمه وقت و بی وقت توو خواب میبینمش ،
شهید میاد میگه فردا فلان کار و بکن ، به من خط میده ..
یه مرحله ببرمت بالاتر
میخوام جایی ببرمت امروز که شهدا دستشونو دادن توی دست اون آقا
شب عملیات والفجر۸
وقتی رمز عملیات رو گفتن ،
هوا طوفانی بود
فرمانده ها دیدن ، اگه این اروند وحشی ، رودخانه ی وحشی
بخوان بچه های غواص به آب بزنن ، این آب همه ی اینا رو با خودش میبره