#تلنگر
میــــگن آدم هــــــا خــــیلے شبیــــہ ڪتابــــــ هایــے
ڪــــہ میخــــوانند میــــشوند🤓
خــــــوشا آن ڪــــس ڪہ قــــــرآن را فــــرا گیــــرد...😌
رفــــــیق ...🙃
نــــذار خاڪ بخــــــوره روے میــــز
اگــــــر میخواے بنده واقعے باشے
قــــــرآن بخــــون ؛ عمل ڪــــــن...😉
بعــــد شبیــــــہ اونے میشے ڪہ خــــدا
میــــخواد😇
✾•#حجاب
✾•#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#تلنگر
📌ویروس #کرونا ثابت کرد :
💢 زنی که با #ماسک می تواند نفس بکشد، قادر است با #حجاب نیز نفس بکشد.
💢 کسی که مغازه اش را به خاطر ویروسی سه ماه می بندد، می تواند آن را برای ادای #نماز در مسجد، 15 دقیقه ببندد.
👈 از کرونا آموختیم که:
🔹#آلودگی یک نفر به بقیه هم مربوط است
🔹جواب #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر، «به تو چه» نیست.
✾•#حجاب
✾•#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#تـلنگـــر
#شب_جمعه
به یاد پدر و مادران سفر کرده
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه... برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه.
من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد! آخه ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.
قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم.
خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردامون هم درست کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نشده؟
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد!
همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که:
نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی.
«زمخت نباشیم».
زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها...
✾•#حجاب
✾•#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#تلنگر
🌹وسواسی باشید!
🔷تو انتخاب کتابی که میخونید..،
🔷فیلمی که می بینید..،
🔷موضوعی که بهش فکر می کنید..،
🔷پیامهایی که می خونید...،
🔷کانالها و گروههایی که عضوید..،
👈🏻اینا غذای روح شما هستن!
👈🏻حواست باشه یه وقت با غذای بد
مسموم نشی..!🌸
✾•#حجاب
✾•#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
⚠️گاهی فقط یک #نگاه_حرام
می تواند خیلی چیزها را از ما بگیرد ...
‼️مراقب #چشمامون باشیم
چون مثل گوگل نیست
هر چی رو که نگاه کردیم
سابقه شو پاک کنیم ....😔😔
#تلنگــر
#شهیدانہ
✾•#بانوی_بروز
🌱@banuie_beruz🌱
Eitaa.com/banuie_beruz
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
⚠️ #تـلنگر
👈 به بچه هاتون یاد بدید امام حسین علیه السلام از بی یاری سر بریده شد نه از بی آبی…
👈 حضرت عباس از معرفت و مرام بی دست شد نه به خاطر مشک آب…
👈 اونجا که امام حسین (ع) فریاد زد هل من ناصر ینصرنی؟ یار میخواست نه آب...
#محرم
✾•#بانوی_بروز
🌱@banuie_beruz🌱
Eitaa.com/banuie_beruz
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#تلنگر
#ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻧﺪﺍﺭﻩ
ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺫﻫﻦ ﺷﻤﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻭ ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﺫﻫﻦ ﺷﻤﺎ
ﺟﻬﺎﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﻃﺮﺡ ﺭﯾﺰﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ
ﺍﮔﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺳﺨﺖ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ , ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺑﺪﯼ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ
ﺍﮔﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﯾﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ
ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ
ﺫﻫﻦ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ,
ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺻﻼﺡ ﮐﻨﯿﺪ ...
✾•#بانوی_بروز
🌱@banuie_beruz🌱
Eitaa.com/banuie_beruz
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#تلنگـــر❗️
یجاییاستاد#پناهیان میگفتن:
بعضیـٰاوقتےگرفتارمیشنمیگـن:
خدایـاااا..!
مگهمنچیکارکردمڪهبـاید
انقدربدبختۍبکشم...؟!
اینابـایدبگن:
خدایااا..!
مگهمنبدنمـٰازمیخونم
ڪهانقدرگرفتارمیشم..!؟(:
✾•#بانوی_بروز
🌱@banuie_beruz🌱
Eitaa.com/banuie_beruz
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#تلنگر
هر روز شالها عقب تر😒
مانتوها چسبان تر😰
ساپورتها تنگ تر😥
رژ لبها پررنگ تر میشود💄💋
دوست من آیا فکر کرده ای تا کنون
دل چند نفر را لرزانده ای؟؟🤔😠
چند دختر بچه را تشویق کرده اید که بعدها بی حجابی را انتخاب کند؟🤨
چند زن را به فکرانداخته اید که از قافله مد عقب نمانند!؟🙁
آه حسرت چند کارگر دور از خانواده را بلند کرده اید؟؟😱😔
باعث دعوای چند زن و شوهر، بخاطر مدل تیپ زدن و آرایش کردن شدید؟!💔💔
چند زوج را بهم بی اعتماد کرده اید؟؟💔
نگاه های یواشکی چند مردی که همسرش دارد کنارش راه میرود،به تیپ و هیکلت افتاد؟؟👀😐
نگاه های هوس آلود چند رهگذر و... 😔
🔹اینها همه #حق_الناس بوده و جبرانش بسیار سخت خواهد بود .🔹
#حجاب
✾•#بانوی_بروز
🌱@banuie_beruz🌱
Eitaa.com/banuie_beruz
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
⚠️ #تـلنگر
#عاشورا
👈 به بچه هاتون یاد بدید امام حسین علیه السلام از بی یاری سر بریده شد نه از بی آبی…
👈 حضرت عباس از معرفت و مرام بی دست شد نه به خاطر مشک آب…
👈 اونجا که امام حسین (ع) فریاد زد هل من ناصر ینصرنی؟ یار میخواست نه آب...
#محرم
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#تلنگر
#داستانک
نون سنگک
🔹مامان صدا زد: امیرجان، مامان بپر، سه تا سنگک بگیر.
🔸اصلاً حوصله نداشتم، گفتم: من که پریروز نون گرفتم.
🔹مامان گفت: خب، دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان نون نداریم.
🔸گفتم: چرا سنگک، مگه لواش چه عیبی داره؟
🔹مامان گفت: میدونی که بابا نون لواش دوست نداره.
🔸گفتم: صف سنگک شلوغه. اگه نون میخواید لواش میخرم.
🔹مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت: بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
🔸این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شسته بودم، داد زدم: من اصلاً نونوایی نمیرم. هر کاری میخوای بکن!
🔹داشتم فکر میکردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک میکنم باز هم باید این حرف و کنایهها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای غذای نونی، برنج درسته کنه. اینطوری بهترم هست.
🔸با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلّی میافتم رو دنده لج،
و اصلا قبول نمیکنم اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ۱۰ کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خستهاش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی.
🔹راستش پشیمون شدم. هنوز فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمیکرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بیخیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصابم خرد بود.
🔸یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم، صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود.
🔹دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خرد میکرد.
نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که میاومدم تصادف شده و مردم میگفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
🔸گفتم: نفهمیدی کی بود؟
🔹گفت: من اصلاً جلو نرفتم.
🔸دیگه خیلی نگران شدم. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم رفتم اونجا هم تعطیل بود.
🔹دلم نمیخواست قبول کنم تصادفی که خواهرم میگفت به مامان ربط داره. تو راه برگشت هزار جور به خودم قول دادم که دیگه تکرار نشه کارم.
🔸وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که میگفت: بلد نیستی درست زنگ بزنی؟
🔹تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: الهی شکر و با خودم گفتم: قولهایی که به خودت دادی یادت نره!
🔰#پدر و #مادر از جمله اون نعمتهایی هستند كه دومی ندارند پس تا هستند قدرشون رو بدونيم!
افسوسِ بعد از اونها هيچ دردی رو دوا نمیكنه؛
نه برای ما، نه برای اونها...
✾•#بانوی_بروز
🌱@banuie_beruz🌱
Eitaa.com/banuie_beruz
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
13.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتظار #فرج
❗️خجالت نمی کشم از گفتن اینها چون میدونم به نفع خودم و خودته و باید بگم😔 این #تلنگر...
امروز یاد یکی از سختی های زندان عربستان افتادم، یک شخصی بود هر روز میومد بهم سر میزد تا اینکه یه روز نیومد...
✾•#بانوی_بروز. عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••