هدایت شده از ملکه باش✨
🧕🙋♂ ادامه گامهای تقویت #اقتصاد_خانواده
#قسمت_سوم
1⃣2⃣ هرچقدر هم که درآمد کمی داشته باشی،باید درصدی از آن را به پس انداز اختصاص دهی،5درصد،10درصد یا بیشتر.افرادی که مدیریت اقتصادی دارند،اول هر ماه سهم پس انداز ماهیانه را برمیدارند و بقیه را خرج می کنند و افراد بی برنامه اول خرج می کنند و اگر چیزی ماند پس انداز می کنند و معمولا چیزی نمی ماند.
2⃣2⃣ ضرب المثلی هست که می گوید،آنقدر پول ندارم که جنس ارزان بخرم.هر وسیله ای می خواهید بخرید،جنس خوبش را بخرید.طوری که عمرانه برای شما کار کند.متوسط عمر یخچال ،اتو،فریزر ،تلویزیون و ...حداقل 20 و عمر فرش 40 سال است.بعضی از دوستان تازه سه ساله ازدواج کرده اند، فرش و تلویزیون و مبل رو همه رو عوض می کنند.
3⃣2⃣ به دنبال ایجاد زندگیهای تجملاتی و تشریفاتی نباشد،زندگی های ساده شیرینیهای خاص خود را دارند.زندگیهای تجملاتی کمر مرد خانواده را خم می کند و او را در معرض لغزشهای اقتصادی برای کسب درآمد بیشتر قرار می دهد.
4⃣2⃣ به جای خرید لباسهای مجلسی گرانقیمت مخصوص مراسمهای عروسی و مشابه... پارچه زیبا و با جنس خوب بگیرید و به خیاط بدهید بدوزد، خیلی ارزانتر تمام می شود.
5⃣2⃣ برای هر کدام از فرزندان یک برگه A4 برادارید.ستونهای مبلغ_عملیات _موضوع_موجودی را در آن بکشید. مثلاً امروز یه گل سر از پول دخترتون به مبلغ ،۲۰۰۰ می خرید.زیر ستونها به ترتیب بنویسید،۲۰۰۰_برداشت_گلسر و زیر موجودی مبلغی که از پس انداز فرزندتون هنوز دستتونه بنویسید. اینطوری بچه ها مدیریت امور مالی هم یاد می گیرند.
اول هر برج هم پول توجیبی بچه ها رو به همین حساب واریز کنید زیر ستونها به ترتیب بنویسید مثلاً ۲۰۰۰۰_واریز_پول تو جیبی_۵۰۰۰۰ تومان
6⃣2⃣ ما هم خودمان و هم فرزندانمان باید به یک مهارت در حد حرفه ای مسلط باشیم ، که در صورت نیاز خانواده بتوانیم با تکیه به آن مهارت برای خانواده خود کسب درآمد کنیم.مهارتهایی مثل خیاطی ، بافتنی، معرق، مکانیکی، قابسازی، تعمیر موبایل ، تعمیر کامپیوتر و .......
#تولیدی
#بانو
#ملکه_باش
🌸🍃@malakeh_bash🍃🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈┈┈••
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت_دوم فصل اول پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سوم
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسة خون می شد. پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت: «اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد. می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند. بشقاب و قابلمة اسباب بازی هم می خواهم.»
پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.» من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم. از تنهایی بدم می آمد.
دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همة اهل روستا هم از علاقة من به پدرم باخبر بودند. گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم. زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
🔹معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بده.
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریة مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: «حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، می گفت: «باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید، مدرسه آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازة پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد.
به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم. (پایان فصل اول)
#ادامه_دارد
✾•#حجاب
✾•#لذت_چادر
🌱@lezzate_chador🌱
Eitaa.com/lezzate_chador
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
#اشتغال_بانوان
#اقتصاد_خانواده
#قسمت_سوم
✅ساختن جعبههای فانتزی
💰معرفی #مشاغل_خانگی
برای شروع این کار نیاز به سرمایه ۲ میلیون تومنی دارین و حداقل ۶ متر مربع فضا با یک نفر نیروی کار کافیه، میزان سوددهی شما ۸ میلیون تومنه، بازار فروش این محصول هم طلافروشیها، عطرفروشیها، اسباببازی فروشیها، لباس فروشیها و... هست.
#ملکه_باش
🌸🍃@malakeh_bash🍃🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈┈┈••
#قسمت_سوم
🔻گزارش جامع میدانی از اهالی محل
۲۶. ولی نمیفهمم چرا به جای درخواست از مردم یا ساکنین بلوار کشاورز یا درخواست از رسانهها برای شناسایی دختر نوجوان گمشده در اولین آگهی اعلام مفقودی که در توییتر منتشر کرده باید خبر مفقودی را به زبان انگلیسی برای مخاطب خارجی بنویسد و شماره تماس بدهد که تماس بگیرند.
۲۷. خانواده پدر مرحومش با خانواده مادرش بر سر اینکه در آرامستان آنها دفن شود یا در آرامستان اینها اختلاف داشتهاند. نهایتا نیکا در روستای پدری در کنار پدرش و سایر اقوامشان دفن میشود.
خالهاش همانموقع در مورد این داستان سراییها در مورد دفن در یک روستای دورافتاده استوری زده است.
۲۸. اینکه نیکا آن شب به دعوت چه کسی به آن ساختمان آمده و با کی قرار داشته و چه کسی در را باز گذاشته و تلفنی راهنماییاش میکند و چه اتفاقی در آن یکی دو ساعت افتاده را نتوانستم در بیاورم چون همه ۸ نفر ساکن ساختمان در بازداشتاند.
ولی یک نکته قابل تامل را در پرس و جوها فهمیدم.
۲۹. امروز از دختر یکی از همسایهها که نیکا در حیاط شان افتاده بود یک روایت عجیب شنیدم. این خانواده روز ۲۹ شهریور دو ساعت قبل از آمدن نیکا به ساختمان بغلی، برای شب نشینی رفتهاند بیرون. حین سوالات دختر همسایه یادش آمد که ساعت ۹ و ۱۰ شب وقتی داشتند از خانه بیرون میرفتند ...
۳۰. یک جوان از ساختمان با یک کیسه زباله خارج شده و داشته با تلفن صحبت میکرده و به آنطرف پشت خط با عباراتی اینچنین نصیحت میکرده است. «نکن این کارها را میگیرنت، نرو تو این شلوغیها و...»
باتوجه به اینکه نیکا آنروز در بلوار کشاورز بوده میشود این تماس قابل تامل است.
۳۱. اگر روایت این دختر صحت داشته باشد میشود حدس زد احتمالا این پسر با نیکا در تماس بوده و آدرس را داده و در را برایش باز گذاشته است.
نمیدانم این فرد بین ۸ تا بازداشتی است یا نه ولی اینها چهره آن پسر را اصلا یادشان نبود.
ولی اگر دوریین را چک کنند فکر میکنم خودش کلید ماجراست.
۳۲. الغرض حرف خیلی زیاد است. نمیدانم موضوع فوت این دختر نوجوان عاشقانه است عاطفی است یا خانوادگی است.
حتی مطمئن نیستم در آن ساختمان چه اتفاقی رخ داده و ماجرا خودکشی است یا قتل یا هرچیز دیگر.
ولی از چیزی که مطمئنم داستانی که در فجازی ساخته شده هیچ نسبتی با مرگ تلخ این دختر ندارد.
۳۳. راستی موضوع تجاوز یا تعرض البته نیاز به آزمایش پزشکی دارد.
ولی من چون یک سناریوی دیگر را حدس میزدم سعی کردم با یک مرد میانسال همسایه که از ساعت ۱۳ بعنوان اولین نفر با تماس خودش را به آنجا رسانده و تا ساعت ۲۰ که آمبولانس پزشکی قانونی آمده بالای سر نیکا بوده حرف بزنم.
۳۴. میخواستم در مورد احتمال تجاوز یا تعرض بپرسم.
بخاطر اینکه شنیدم حدود ۷ ساعت بالاسر نیکا بوده و به تیمهای مختلف و کارشناسانی که آمدهاند و رفتهاند کمک کرده است و بدن عریان نیکا را در تمام بررسیهای در صحنه دیده است.
۳۵. در مورد علائم ظاهری تعرض یا تجاوز مثل پاره شدن یا کشیدن جایی از لباسها یا باقیماندن جای چنگ و خراشیدگی و درگیری روی بدن نیکا خیلی محکم گفت مطلقا هیچ چیزی وجود نداشت. شکل داخل شدن نیکا به ساختمان هم مدلی نیست که از تهش تجاوز دربیاید.
البته این حرفها سند نیست و نمیشود به بررسی ظاهری اعتماد کرد. ولی چون موضوع تعرض فعلا سند ندارد دامن نزنید و با قلب خانواده داغدار بازی نکنید بهتر است.
اینهم از کثافتکاری رسانههای فارسی زبان برای احساسیتر کردن ماجراست.
اینها دنبال پروژه خودشاناند دلشان برای هیچکس نمیسوزد.
وحیداشتری
✾•#بانوی_بروز
🌱@banuie_beruz🌱
Eitaa.com/banuie_beruz
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
#داستان
#روز_باشکوه
#قسمت_سوم
من و خواهرم اصلا در بحثهای پدر و مادر و برادرم اظهار نظر نمی کردیم و همیشه شنوده بودیم ، اما با هر کدام از استدلالهای برادرم انگار بخشی از روح ما با او همراه میشد .
بخشی که هرگز پیش پدر و مادر اجازه شکوفا شدن نداشت.
ما نه جسارت برادرانمان را برای ابراز عقاید و علایق داشتیم و نه آنقدر پشتوانه فکری و مطالعاتیمان قوی بود ، که اشتباه بودن رویه زندگی پدر و مادرمان را با دلیل و مدرک برایشان ثابت کنیم.
خلاصه بعد کش و قوسهای فراوان بهروز که موفق نشد ، مجوز رفتن به نجف رو از بابا بگیره ، پیشنهاد حوزه علمیه قم رو داد ، که اون هم موافقت نشد ، بابا معتقد بود ، قم حتی از نجف هم برای آبروی خانواده خطرناکتره ، چون ممکن بود اقوام دور و نزدیک یا در و همسایه برادرم رو در قم ببینند و بعد ما باید چطوری حضور مکرر اون توی قم رو توجیه می کردیم ؟
بهروز خستگی ناپذیر بود ، در دفعات متعدد با احترام و حوصله فراوان با بابا و مامان حرف می زد و هر چی بابا از کوره در می رفت ، اما بهروز صبوری می کرد، ولی کوتاه نمی یومد .
القصه برادرم با زیرکی تمام مجوز دبیری دینی و عربی رو از پدرم گرفت ، در کنکور دانشگاه شرکت کرد و همین رشته رو زد و قبول شد .
پدرم که اصلا تحمل رفتارهای مذهبی برادرم رو نداشت و از طرفی می ترسید ، وجود بهروز در خونه من و پریوش خواهرم رو به سمت عقاید مذهبی سوق بده ، بهش گفت دانشگاه شهر دیگه ای رو بزنه و برادرم هم از خدا خواسته قبول کرد .
برادرم برای ادامه تحصیل به شیراز رفت و من و خواهرم شدیم تنها امید پدر و مادرمان و چشم و چراغ خونه.
#ادامه_دارد
#مارال_پورمتین
انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است.
#ملکه_باش
عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
📲💭
#قسمت_سوم
علی دوچرخه سوار را هم در میانه ی راه سپرد به کسی دیگر تا پیگیر او باشد و شبکه را شناسایی کند.
تمام این اتفاق بدون هماهنگی قبلی یا دستگاه ارتباطی یا هرچیزی دیگر از سوی علی در حال رخ دادن بود
در مسیر به راه افتاد؛
منتظر مرتضی بود چون بر اساس آموزشهایی که مرتضی دیده بود او هم میدانست که باید شبکه ی شناسایی شده را به یک نیروی میدانی بسپارد تا بر اساس دستور العمل مدیریت شود و خودش به ماموریت اصلی برگردد.
گوشه ای از جاده کمی بالاتر از یک چشمه، یک درخت انجیر دیده میشد
علی کنار آن ایستاده و درحال چیدن انجیر بود تا مرتضی رسید
+ چه کردی مرتضی؟ فاتحه برایت خواندم اما امیدوارم بودم زنده باشی
- نه مشکل خاصی نبود، چند نفر داخل ساختمان بودند که خارج شدند، البته تا خارج شدند ساختمان هدف قرار گرفت.
جمله ی مرتضی به اینجا که رسید علی گفت: اصل ماجرا الان اینه که ساختمون چطوری لو رفته!
شبکه ای که اشراف پیدا میکنه باید شناسایی بشه و همه ی تمرکز باید روی اون باشه.
مرتضی در پاسخ به علی گفت: قطعا روی همین متمرکز میشیم ولی یه مسئله ی بی ربط تا یادم نرفته: تو چارت سازمانی که موساد منتشر کرده اسم همه هست الا من! جالب نیست
علی: برداشتت چیه از این قضیه چیه؟
مرتضی: یا اطلاعاتشون به روز نیست؟ یا اطلاعاتشون به روز هست و ناقصه، ولی یه جای کارشون ایراد داره!
راستی امروز که میریم بیروت، یه دیدار هم میتونیم با خانواده داشته باشیم که خیالشون راحت بشه، درباره ی خانواده ی تو هم من فکر همه جا رو کردم. با توجه به اینکه هویتت لو رفته تو اونجا نیای بهتره، من هماهنگ میکنم اونا بیان یه جای امن تو رو ببینن!
علی در حالی که خندش گرفته بود به مرتضی گفت: آفرین، دیگه چیا بلدی؟
مرتضی به علی گفت: حرف مسخره ای زدم؟ خنده برای چیه؟
علی در پاسخ به مرتضی: وقتی چارتی که منتشر کردن ناقصه و نام تو داخلش نیست، این معناش این نیست که اطلاعاتشون کامله!
یه ترجمش میتونه این باشه که اتفاقا اطلاعات کامله و داره وانمود میکنه سر نخی از تو نداره، حالا اگر شما رفتی درب خونهی علی و به خانوادش گفتی که حال علی خوبه، هم موساد از وضع علی اطلاعات پیدا میکنه و هم از وضع تو و به کمک تو همه ی شبکه ای که داخل چارت هست به سادگی زیر ضربه میره !
مرتضی: با این تعریف از کجا معلوم تا الان شناسایی نشده باشم؟
علی در پاسخ به مرتضی: کسی نگفت تا الان شناسایی نشدی و هیچ بعید نیست که شده باشی و اونها هم به دنبال تو در پی همه ی ساختار...
مرتضی: الان باید با این تعریف چی کار کنم؟
علی: من ۱۳ نفر از بچه ها از جمله تو و خودم رو انتخاب کردم که ارتباطمون از این لحظه با همه ی ساختار باید قطع بشه! از امروز این شبکه ی ۱۳ نفره بی ربط با کل ساختار ماموریت برای خودش تعریف میکنه و اون هم ماموریت میدانی و تقابل مستقیم با جاسوسها و نفوذی ها!
مرتضی: اون ۱۳ نفره دیگه کیا هستن؟
علی: ۸ تا !
مرتضی: مگه نگفتی ۱۳ نفرو انتخاب کردی؟
علی: ۵ تاشون تو ۴۸ ساعت اخیر شهید شدن....
ادامه دارد...
✾•#بانوی_بروز. عضو شوید.👇
https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••