eitaa logo
بانوی بروز
296 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
41 فایل
بانوی بروز،درایمان،اعتقاد،خانه‌داری،فرزندپروری اجتماع‌وسیاست‌بانوی‌ترازمسلمان است. تبادل وتبلیغ نداریم. @banuie_beruz Eitaa.com/banuie_beruz ✅کپی‌آزاداست ادمین @ghoghnuss عضوکانال دیگرمون بشید(#ملکه_باش)👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
مشاهده در ایتا
دانلود
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت_شانزدهم پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.» می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم. دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.» دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود. سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم. سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانة خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.» می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.» می گفتم: «تو حرف بزن.» می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.» صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم. دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقة مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!» یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفة من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم. به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشة پردة اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.(پایان فصل هفتم) ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
همزمان در مقر حزب یاسر و مرتضی دیدار کردند. یاسر گفت: اینا ول کن علی نیستن ! مطمئنی علی شهید شده؟ مرتضی گفت: وقتی میگن شهید شده یعنی شهید شده، چطور مگه؟ یاسر گفت: دختره میگه میخوام با خانوادش مصاحبه کنم. مرتضی کمی فکر کرد. به یاسر گفت: بهت توضیح میدم باید چی بگی، کمی صبر کن ! دیگه چیزی گفته نشد؟ یاسر گفت: درباره ی روستاها پرسید من هم بر اساس همون دستورالعملی که گفتی پاسخ دادم... مرتضی از یاسر تشکر کرد و سراغ شیخ صالح رفت و گفت: شیخ خبر روستا را همان طور که بود به موساد منتقل کردیم، فوری به صابر خبر بده ! (البته به صابر خبرهایی که باید داده شده بود اما چون شیخ هم نمیخواست برخی موارد برای هیچکس کاملا روشن باشد به مرتضی گفت: حتما اطلاع میدم) و بعد گفت: نوال میخواد خانواده ی علی رو ببینه، مطمئنی علی شهید شده؟ شیخ گفت: خانواده ی علی؟ مرتضی گفت: بله خانواده ی علی ! اگرم بگیم امکانش نیست قطعا موساد تصور میکنه که علی زنده هست.... شیخ بعد از کلی تأمل گفت: به نظرت میتونی همسرت رو قانع کنی به عنوان خانواده ی علی با نوال دیدن کنه؟ مرتضی گفت: همسرم؟! شیخ علی شهید شده؟ ببینم نکنه خبر بخشی از یک عملیات فریب بوده؟ در مرکز موساد جلسات با جدیت درباره ی اتفاقات لبنان در جریان بود. هورام از وضعیت علی و وضعیت مرز و مسئله‌ی شنود از آریل پاسخ خواست. آریل درباره ی شنود گفت: خیلی حرف معنا داری تا به اینجای کار از مکالمات دریافت نشده، حدود 7 الی 8 ساعت هم برای دستگاه شنود قرآن پخش میشه ! هورام خندید و گفت: یعنی به نظرت دستگاه و نوال لو رفتن؟ آریل گفت: بالاخره اونها هم درکی از مسائل اطلاعاتی دارن و نمیشه انتظار داشت ساعتی رو که به عنوان هدیه دریافت کردن، هرچقدر هم نوال مورد اعتمادشون باشه همه جا ببرن و احتمالا ساعت رو طوری استفاده میکنن که افشا اطلاعاتی رخ نده ! هورام در پاسخ گفت: پس در این مورد عملا چیزی دستمون رو نگرفته ... آریل در ادامه گفت: اما درباره ی علی، قراره با خانوادش دیدار کنن ! درباره ی روستای مرزی هم یک روستای شرقی هست که تعداد عناصر کمتری حضور داره و با توجه به اینکه نوال فهمیده که روستایی که الان روش متمرکز هستیم اجتماع نیروی زیادی داره، بهتره روی روستای شرقی متمرکز بشیم. هورام گفت: اگر روستای شرقی با اجتماع بالاتر نیرو رو به رو بود چی؟ هورام گفت: از دو حالت خارج نیست. یا روستا کاملا تمرکز نیروی کمتری داره پس نوال با فریب اطلاعاتی رو به رو نیست و واقعا دارن بهش اطلاعات میدن، یا روستا تمرکز نیروی بیشتری نسبت به محل عملیات کنونی داشت که در این صورت نوال لو رفته، تصمیم چیه؟ هورام گفت: از طرف ما این پیام به ارتش منتقل بشه که حتما روی روستای شرقی متمرکز بشید... صابر در روستایی بود که ارتش رژیم دقیقا در همان نقطه درگیر بود. شیخ به صابر گفته بود که ما به موساد القا کردیم که روستای شرقی نیروی کمتری دارد. صابر هم اتفاقا دستور داده بود تا روستای شرقی کاملا تخلیه شده و چند انبار تسلیحات هم دست نخورده باقی بماند و هم تله گذاری نشود تا همه چیز کاملا طبیعی باشد. ارتش رژیم با دست فرمان موساد تمرکز بر روستای فعلی را کم و به روستای شرقی حمله کرد. صابر به یکی از نیروهای گفته بود: داخل روستا می مانی و تیراندازی میکنی تا احساس کنند روستا مدافعانی دارد. بعد با آرامش عقب نشینی میکنی و کاملا از منطقه دور میشوی ارتش رژیم همان چیزی که گفته شده بود را انجام داد. چند ساعت بعد فیلم روستایی سقوط کرده با تسلیحاتی کشف شده روی خروجی رسانه ها رفت... در بیروت همه اخبار را دنبال میکردند. یاسر با ناراحتی پیش مرتضی رفت و گفت: مگه نگفتید به نوال بگیم استعداد نیرو در روستای شرقی کمتره؟ مرتضی گفت: چرا همین رو گفتیم. یاسر گفت: خب روستای شرقی که کاملا سقوط کرد؟ مرتضی گفت: انتظار داشتی چی رخ بده؟ یاسر گفت: خب مگه قرار نبود استعداد نیروها در روستای شرقی خیلی بیشتر باشه و اینا به هوای اینکه اونجا هدف آسون تری هست وارد بشن و تلفات بدن؟ مرتضی گفت: من یادم نمیاد همچین چیزی گفته باشم. ما صرفا گفتیم شما زحمت بکش پیام حزب رو منتقل کن! حالا بده مجبور به دروغگویی نشدی و یه چهره ی راستگو ازت در ذهن نوال میمونه؟ یاسر گفت: شوخی نکن آقا مرتضی سوالم جدیه! مرتضی در پاسخ به یاسر گفت: شوخی نکردم، این رو از من یاد بگیر، کاری که برات تعریف شده رو انجام بده، ذهنت رو درگیر جزئیاتش نکن... یاسر در فکر فرو رفت. اتفاقا مرتضی هم ذهنش درگیر بود. یعنی حالا همسر مرتضی باید با نوال دیدار کرده وانمود کند که خانواده ی علی است؟ اصلا چرا چنین چیزی باید اتفاق بیفته؟ شیخ هنوز توضیح بیشتری به مرتضی نداده بود. بالاخره علی کشته شده یا زنده بود؟ مرتضی امیدوار بود مسئله را درست فهمیده باشد... ادامه دارد... . ✾•. 👇 https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb