eitaa logo
بانوی بروز
302 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
41 فایل
بانوی بروز،درایمان،اعتقاد،خانه‌داری،فرزندپروری اجتماع‌وسیاست‌بانوی‌ترازمسلمان است. تبادل وتبلیغ نداریم. @banuie_beruz Eitaa.com/banuie_beruz ✅کپی‌آزاداست ادمین @ghoghnuss عضوکانال دیگرمون بشید(#ملکه_باش)👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad
مشاهده در ایتا
دانلود
بانوی بروز
#دختر_شینا #رمان #قسمت_سوم روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قد
🔹فصل دوم خانة عمویم دیوار به دیوار خانة ما بود. هر روز چند ساعتی به خانة آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد. آن روز من به تنهایی به خانة آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظة کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانة خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همة زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!» پسر دیده بودم. مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد. از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مردة آن ها گریه می کنم. پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید. آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوة عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوة عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است. از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانة ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانة ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد. بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.» خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.» از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند. یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.» (پایان فصل دوم) ✾• ✾• 🌱@lezzate_chador🌱 Eitaa.com/lezzate_chador ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
هدایت شده از ملکه باش✨
اون موقع ما می رفتیم سال اول دبیرستان . پدرم از ما خواهش کرد، دبیرستان رشته ریاضی فیزیک بریم، در واقع می خواست شانس کمتری برای ورود به رشته های علوم انسانی یا دینی و مذهبی داشته باشیم . رفتن برادرم برای ما سخت بود ، چون گاهی ازش سوالات و شبه‌های دینی رو دور از چشم پدر و مادر می پرسیدیم و اون جوابها رو از دوستان مسجدی خودش برامون پیدا می کرد . ما اگر چه به لحاظ شرایط جامعه ، بیرون از خونه با حجاب مانتو و روسری ظاهر می شدیم ولی هنوز در میهمانی‌های خودمون هیچ حجابی نداشتیم ،چون حجابی توسط خانمهای فامیل رعایت نمی شد . پدرم ما رو کلاسهای زبان و موسیقی و ورزشی ثبت نام می کرد ، تا فکر رفتن به کلاسها یا مجالس مذهبی به سرمون نیفته ،خب البته در تمام کلاسهای بالا همه قشری پیدا می شد ، از قضا ما جذب اونایی می شدیم که ظاهر و رفتارهای مذهبی تری داشتند ، من به شخصه در رفتار برخی از آنها فروتنی ، تواضع ، مهربانی و عزت نفس و ایمان توأم با آرامشی می دیدم که خودم رو نیازمند به داشتن این ویژگی‌ها حس می کردم. روزها سپری می شدند و من و خواهرم تحلیل‌های زیادی در مورد تصمیمات و کارهای دو برادرمون در اتاقمون با هم داشتیم و کارهای اونا رو حلاجی و ریشه یابی می کردیم . یه روز مدرسه بودیم، بارون بسیار شدیدی باریده بود ،دبیر ریاضی با تاخیر زیاد وارد کلاس شد ،چتر همراهش نبود و حسابی خیس آب شده بود و هنوز از چادر و مقنعه اش آب چک چک می کرد. چادرش رو درآورد و به چوب لباسی دیواری انتهای کلاس زد .کلاس ما طبقه دوم بود و پنجره های کلاس روبروی دیوار مقابل بود و به جایی دید نداشت. خانم ظاهری معلممون چند لحظه در کلاس رو بست ، که کسی وارد نشه ،بعد مقنعه اش رو درآورد چند بار محکم تو هوا تکون داد ، تا آبش کمی جدا بشه و دوباره پوشید . اون چند لحظه‌ای که مقنعه رو درآورد من دیدم ، چقدر زیبا بود ، چطور حاضر بود ،اینهمه زیبایی رو پشت حجاب چادر و مقنعه پنهان کنه ؟ انتشار این داستان با لینک یا بدون لینک ، با حفظ نام نویسنده ، مجاز است. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/275710006C82afc340ad ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
📲💭 مرتضی : به چی میخندی؟ علی : به تو که خنده روی لبت خشکید مرتضی در حالی که دوباره با وجود ابهام و تردیدی که پنهانش میکنه با لبخند به علی گفت : خب الان ما دقیقا ماموریتمون چیه؟ علی : فعلا در همین شهرهای در حال تخلیه که بچه های مقاومت هستن حضور داریم. هرکسی رو جاسوس تصور کردی باید رصد کنی تصمیم گیری کنی ، یا به من وصلش کنی یا اقدام کنی ، اختیار در تصمیم گیری کاملا با خودته منم در شرایط حساس اگر لازم باشه باهات هماهنگ میشم ، و الا 6 ساعت یه بار باهات هماهنگ میشم و هر بار محل قرار بعدی رو بهت اطلاع میدم مرتضی : اون 8 نفر دیگه چی؟ علی : باهاشون هماهنگ میشم و اگر احساس کردم فرد دیگه ای هست که به جمعیت آلوده اضافه شده به حلقه اضافش میکنم مرتضی : جمعیت آلوده یعنی الان ماییم؟ علی : هرکسی که لو رفته باشه یا تحت رصد موساد باشه از نظر من بله ، موقتا باید ارتباط با سیستم قطع و در میدان جلو بره تا ببینیم چی پیش میاد ! مرتضی : خب الان دستور چیه ؟ من از کجا شروع کنم؟ علی درحالی که قصد داشت جواب مرتضی رو بده دوباره خندش گرفت. خنده ی علی البته از چیزی بود که مرتضی توان شنیدنش رو نداشت مرتضی دوباره از علی درباره ی خندش پرسید و علی در پاسخ گفت : چیزی که من متوجه شدم اینه که تو تحت رصدی و کنار هر نیرویی که میری اون نیرو مورد هدف قرار میگیره ، یعنی جوخه ی ترور پشت سر تو راه افتاده و هرکسی رو دید میزنه ! تا الان یه جاسوس رو به اشتباه زدن چون تو نزدیکش شدی ! اون دو چرخه سوار رو هم زدن ! از اون 5 نفری که شهید شدن هم سه تاشون با تو دیدار و بعد اونها رو هم زدن ! مرتضی وقتی این رو شنید به علی گفت : چیش خنده داره؟ و اگر درسته چرا تو رو نمیزنن؟ من که الان چند ساعته با تو هستم؟ علی در پاسخ به مرتضی گفت : من برداشتم اینه که میخوان با من به بخش بالای شبکه ی برسن ، به خاطر همین من فعلا در امان هستم. مرتضی گفت : خب پس چرا خودم رو نمیزنن؟ اصلا الان چی کار باید بکنم؟ علی باز هم درحالی که نمی تونست جلوی خندش رو بگیره گفت: یا همینجا پیش من باش و با من بیا اگر واقعا ترسیدی یا به نظر من برو دنبال شکار جاسوس منتها فکر کن و 6 ساعت بعد سر میدان هستم منتظر من باش مرتضی کم فکر کرد و بعد به علی گفت : اینجا باشم برای تو خطر داره ! بعد علی رو آغوش کشید و گفت : میرم ، ولی اگر به قرار بعدی نرسیدم دیدار به قیامت مرتضی در حالی که ذهنش خیلی مشغول بود و ابروانش در هم کشیده از علی جدا شد. هیچ تصوری نسبت به کاری که میخواد بکنه نداشت. از طرفی به این فکر میکرد که چه کار ارزشمند تری میتونه انجام بده ! فکری به ذهنش رسید و ترجیح داد که امتحانش کنه به همون سبکی که آموزش دیده بود به راه افتاد و توجهش به کسی که در حال رصد یک محله بود افتاد. با کمی برانداز مطمئن شد که طرف جاسوس است. فرصت نداد که طرف به قطعیت برسد و ماموریتش را کامل کند. سمت او رفت. جوانی قد بلند و لاغر اندام بود. مرتضی گفت : اهل کجای ؟ جوان گفت : چند خیابان بالاتر ، خانواده ام رفتند بیروت. خودمم خواستم بروم میخواستم ببینم ماشینی چیزی هست مرا با خود ببرد یا نه؟ مرتضی گفت : با من بیا ، من تا سر خیابان میروم. پول هم دارم ، به تو مقداری پول میدهم ، منتظر ماشین باش ، اگر از تو طلب پول کرد که هیچ وگرنه با یک ماشینی چیزی برو پول را برای خودت نگه دار ! ببینم بچه هم داری؟ جوان پاسخ داد : بله ، یک دختر مرتضی در حالی که قدم میزد و در محوطه ی باز اطراف به خوبی دیده میشد دست در جیبش کرد و در حالی که کاملا قابل مشاهده بود دسته اسکناسی از جیبش در آورد و شروع به شمارش کرد. 5 اسکناس به جوان لاغر اندام داد و گفت : برو ، برای دخترت هم چیزی بخر ! مرتضی به همین کفایت نکرد. جوان را در آغوش هم گرفت و از او سریع جدا شد. آن جوان هم که انگار ترسیده بود لو نرود از مرتضی سریع فاصله گرفت و زیاد آنجا نماند. مرتضی خیلی امید داشت نقشه اش بگیرد. اگر علی درست فهمیده و مرتضی هم درست عمل کرده باشد ، شاید بهتر باشد مرتضی جاسوس شکار نکند ، بلکه به جاسوس ها چند اسکناس بدهد و با آنها گرم بگیرد. جاسوس و مرتضی از هم فاصله گرفتند و شاید 10 دقیقه از دیدار آنها با هم گذشت که صدای مهیبی فضا را پر کرد. موساد و رژیم دوباره هدفی را شناسایی کرده و زده بودند.... ✾•. عضو شوید.👇 https://eitaa.com/joinchat/1281622041C7f5e91faeb ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••