❤️شهید ابراهیم هادی میگفت:
🌱اگه جایی بمانی که دست احدی بهت نرسه، کسی تو رو نشناسه، خودت باشی و آقا، مولا هم بیاد سرتو روی دامن بگیره، این خوشگلترین شهادته...
باز پنجشنبه و یاد شهدا با صلوات🌸
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
فاطمه جونم! دختر بابا سلام، اگر دوست داری باز هم همدیگه رو ببینیم باید ظاهرت مثل باطنت اسلامی و قرآنی باشد، مانند مادرت محجبه و عفیف باش، در مقابل سختیها صبور باش.
بخشی از وصیتنامه شهید💌
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید؛
آنها شما را نزد سیدالشهدا یاد میکنند.
بیاد شهید مدافع حرم محمد بلباسی🌷
شادی روحش صلوات🌸
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
ترکش خمپاره درست از پهلوی چپش وارد و به قلبش خورد.
کمکش کردم تا بلند بشه، با سختی رو پاش وایستاد و اطرافشو نگاه کرد و رو سمت کربلا کرد، دستشو با ادب رو سینهاش گذاشت و گفت:
السلام علیک یا اباعبدالله...
یهو گردنش کج شد رو زمین افتاد...
"احمدعلی موقع خاکسپاری با اینکه 6 روز از شهادتش میگذشت ولی هنوز دستش به نشانه ادب رو سینه اش بود..."
#شهیداحمدعلینیری 🌱
شادی روحش صلوات🌸
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷ساعتی برای خدا🌷
گفتم: با فرمانده تون کار دارم
گفت: الان ساعت ۱۱ هست ملاقاتی قبول نمیکنه!
.
رفتم پشت در اتاقش در زدم
گفت: «کیه؟»
گفتم: مصطفی منم...
سرش را از سجده بلند کرد؛ چشم هایش سرخ و رنگش پریده بود...
نگران شدم!
✳️گفتم چی شده مصطفی؟
خبری شده، کسی طوریش شده؟
دو زانو نشست سرش را انداخت پایین،
زل زد به مهرش گفت:
یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم!
از خودم میپرسم کارایی که کردم برای خدا بوده یا برای خودم...
شهید مصطفی ردانی پور🌷
📚برگرفته از کتاب مصطفای خدا
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🌷 مواردی از نکات کلیدی کتاب سلام بر ابراهیم به انتخاب یک خواننده خوش ذوق که جای کمی تامل دارد:
1_شیوه جذب جوانان ونوجوانان. چقدر بچه هارا زیبا جذب ورزش میکرد بعدهم آنها رابه مسجد می کشاند(ص 20)
2-همیشه کاری کن,که اگر خدا تورو دیدخوشش بیاد,نه مردم(صفحه 44)
3-هیچ چیزمثل برخورد خوب روی آدمها تاثیر مثبت نمیذاره(صفحه63)
4-روزی راخدا می رساند برکت پول مهم است کاری که برای خداباشد برکت دارد.
5-کاری که برای رضای خداست گفتن ندارد...مشکل کارما این است که برای رضای همه کارمی کنیم به جز خدا
6-کسی که برای رضای خدا کاری انجام داده نبایدبه حرفهای مردم توجهی نشان دهد.
7-آدم باید ورزش را برای قوی شدن انجام بدهد نه قهرمان شدن.
8-ازمشهور شدن مهم تر اینه که ادم بشیم.
9-برو اعتقاداتت روقوی کن بعد برو ورزش حرفه ای تابه مشکل بر نخوری.
10-ابراهیم گفته بود: اگه پدرم بچه های خوبی تربیت کرد به خاطرسختی های بود که برای رزق حلال می کشید.
11-بارهامی دیدم ابراهیم بابچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتندو نه دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شد آن هارا جذب ورزش می کرد وبه مرور به مسجدو هیئت می کشید.
12-مداح باید آبروی اهل بیت را در خواندنش حفظ کند و هرحرفی رو نزند اگر درمجلس شرایط مهیانیست روضه نخواند
13-ودر آخر همه منتظر آرزوی ابراهیم بودند. ابراهیم مکثی کرد وگفت: آرزوی من شهادت است ولی حالانه!! من دوست دارم درنبرد بااسرائل شهید شوم...
📖برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم.
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
🟡 امیدوار واقعی به رحمت خدا چگونه است؟
🌹امام صادق علیه السلام -هنگامی که به ایشان عرض شد: عده ای هستند که گناه میکنند و میگویند ما [به رحمت خدا] امیدواریم و پیوسته در همین حالند تا مرگشان در رسد- فرمود:
🍃اینها مردمانی هستند که در آرزوها و خیالات خود غرقند. دروغ می گویند، آنها امیدوار نیستند؛ زیرا هر که به چیزی امید داشته باشد در طلب آن می کوشد و هر که از چیزی بترسد از آن میگریزد.
📘الكافی، ج۲، ص۶۸
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
📝 وصیت نامه شهید #محسن_حججی:
خودتان را برای ظهور امام زمان (عج) و جنگ با کفار بخصوص «اسرائیل» آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است..!
۱۸ مرداد سالروز شهادت شهید حججی گرامی باد!
شادی روحش صلوات...
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آرزوت چیه؟!
🌸 نمیگم..
💠 یکمش رو بگو..
🌸 #ش داره #ه داره #ا داره #د داره #ت داره
✅آرزوی شهید محسن حججی در حرم امام رضا(ع)
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
حجتالاسلام سیدمفید حسینی کوهساری، رئیس مرکز ارتباطات و امور بینالملل حوزههای علمیه کشور و مدیرعامل خبرگزاری رسمی حوزه در جلسه ای می گفت:
مهمانان خارجی داشتیم. همه جوانان اروپایی بودند. آنجا بحث شهدا پیش آمد؛ به آنها گفتم شما از شهدای ایران چه کسی را میشناسید؟ گفتند «شهید حججی را می شناسیم»؛ سؤال کردم از شهید حججی چه می دانید؟ گفتند خاطرات شهید را خوانده بودیم و می دانیم، لذا با این که نه فارسی و نه عربی بلد بودند و به انگلیسی صحبت می کردند، کلی خاطره از شهید حججی نقل کردند.
⁉ آشنایی این افراد برای بنده عجیب بود، گفتم شاید چون شهید حججی تقریبا تازه شهید شده، این افراد او را می شناسند و به همین خاطر از آنها پرسیدم از شهیدان دفاع مقدس چه کسانی را می شناسید؟
گفتند خیلی ها را می شناسیم. برایم بسیار عجیب بود که جوانان غربی شهدای ما را می شناسند. به آنها گفتم چه کسی را می شناسید؟ گفتند «#شهید_ابراهیم_هادی را می شناسیم»
بنده کتاب «سلام بر ابراهیم» که دو جلد است را خوانده بودم و شناخت آنها هم از این شهید از طریق همین کتاب بود.
🕟این جوانان نزدیک به نیم ساعت مشغول خاطره گفتن از شهید ابراهیم هادی بودند که برایم بسیار جالب بود؛ من خودم با اینکه کتاب شهید را خوانده بودم، اما اینقدر خاطره از این شهید در ذهن نداشتم که جوانان غربی تعریف کردند و نکته جالب این بود که در حین تعریف خاطرات شهید هادی، #گریه می کردند!!
📙یاران ابراهیم.
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
#کــلامشهـــید
دنیا همین است؛ تا آدم عاشقِ دنیاست و به این دنیا چسبیده، حال و روزش همین است. اما اگر انسان سرش را به سمتِ آسمان بالا بیاورد و کارهایش را برای رضای خدا انجام دهد، مطمئن باش زندگیاش عوض میشود و تازه معنی زندگی کردن را میفهمد.
#شهید_ابراهیم_هادی🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃آرزوی خواهری که با معجزه برادر شهیدش براورده شد..
#شهید_ابراهیم_هادی🕊
#حاج_قاسم🕊
💚الهی بحق زینب کبری (س) اللهم عجل لولیک الفرج💚
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
✨️امام حسن عسکری «علیه السلام»⇩:
✨️کسی قدر نعمتی را نمیداند مگر آن که "شکرگزار "باشد و کسی نمیتواند شکر نعمتی را انجام دهد مگر آن که "اهل معرفت "باشد.✨
خدایا ما را اهل معرفت به امام زمان علیه السلام و عیدی ما را ظهور ایشان قراربده
📔«بحارالأنوار، ج. 75، ص. 378»
💚الهی بحق زینب کبری (س) اللهم عجل لولیک الفرج💚
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم،
ازطرف همسر معززش گفتند محمود
رضا سفارش کرده چفیهای که از آقا
گرفته با او دفن شود،.
جاخوردم نمیدانستم از آقا چفیه گرفته،
رفتند چفیه را از داخل ماشین آوردند،
مانده بودم با پیکرش چه بگویم،
همیشه در ارادت به آقا خودم را بالاتر
از او میدانستم،چفیه راکه روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پایش هم نرسیدهام...
در این چند وقت،یادم هست یکبار چند سال پیش گفت شیعیان دربعضی ازکشورها بدون وضو تصویرآقا را مس نمیکنند و گفت ما اینجا از شیعیان عقب افتادهایم.
#شهیدمحمودرضابیضائی🕊🕊
💚الهی بحق زینب کبری (س) اللهم عجل لولیک الفرج💚
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
#دینداری_خودت_رو_مقایسه_کن
با #شهید_احمد_وکیلی❗️
اسیرش کردن، برای اعتراف گرفتن
ازش، هر دو دستش رو از بازو بریدن. با دستگاههای برقی همهی
صورتش رو سوزوندن، وقتی پوست جدید جایگزین شد،
پوستش رو کندن و انداختنش
تودیگ آب نمک. مرحله بعدی
انداختن توی دیگ آبجوش بود.
وقتی جونش رو گرفتن، جسدش رو تیکه تیکه کردن، جگرش رو
پختن، یه بخشیش رو خودشون خوردن و مابقیش رو و به خورد همسلولیهاش دادن.
این فقط یک سکانس از جنایات
#کوملههاست.
#شهید_احمد_وکیلی🕊🕊🕊
💚الهی بحق زینب کبری (س) اللهم عجل لولیک الفرج💚
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
_
کنارشایستادھبودم،
شنیدمکہمۍگفت:
‹صلۍاللھعلیكیاصاحبالزمان›
بھشگفتم:
چراالانبہامامزمان‹عج›
سلامدادۍ..؟
گفت:شایداینوزشبادونسیم،
سلاممنوبہامامزمانمبرساند.
- شھیدابومھدۍالمھندس -
💚الهی بحق زینب کبری (س) اللهم عجل لولیک الفرج💚
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
رفیق...!!
خوب نگاه کن!!
آنجا،زمانِ بعدازماست....
عدهای ،فراموشمان میکنندوازباما بودن، پشیمان میشوند ...
و عدهای ،ما برایشان نردبان میشویـم ...
و عدهای دیگر درفراقمان میسوزند ...
رفیق !!
چه آیندهی دشواری درانتظارِ جاماندههاست...
خدایابه دعای شهدا عاقبت بخیرمان فرما.
اللهم ارزقناشهاده فی سبیلک..🤲
💚الهی بحق زینب کبری (س) اللهم عجل لولیک الفرج💚
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
صد رکعت نماز بخون،
صدتا کار خوب انجام بده؛
ولی کسی نتونه باهات حرف بزنه اخلاق
نداشته باشی،به هیچ دردی نمیخوره!
مؤمن باید شاد باشه!
اخلاق خوب داشته باشه!..🌿
#شهیدمحمدهادیامینی🌷
💚الهی بحق زینب کبری (س) اللهم عجل لولیک الفرج💚
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سوم
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسة خون می شد. پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت: «اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد. می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند. بشقاب و قابلمة اسباب بازی هم می خواهم.»
پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.» من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم. از تنهایی بدم می آمد.
دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همة اهل روستا هم از علاقة من به پدرم باخبر بودند. گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم. زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.»
🔹معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بده.
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریة مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: «حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»
پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، می گفت: «باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید، مدرسه آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازة پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد.
به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم. (پایان فصل اول)
#ادامه_دارد
@baradar_shahidam
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_چهارم
🔹فصل دوم
خانة عمویم دیوار به دیوار خانة ما بود. هر روز چند ساعتی به خانة آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.
آن روز من به تنهایی به خانة آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظة کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانة خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!»
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همة زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!»
پسر دیده بودم. مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مردة آن ها گریه می کنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوة عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوة عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانة ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانة ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود. می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.» (پایان فصل دوم)
#ادامه_دارد
@baradar_shahidam
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_نهم
فصل پنجم
در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند.
دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانة ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامة من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامة عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.»
ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامة بدون عکس خطبة عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.
عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس بگیریم.»
همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمة شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. پدر صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچة سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچة سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.» کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!»
پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست.»
عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.»
عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانة دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم. صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیة جملة عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازة پدرم، بله.»
محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد.
از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.
#ادامه_دارد
@baradar_shahidam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 احترام به پدرو مادر کافر❗️
📍اگر به بابات بی احترامی کنی خیر از زندگیت نمیبینی❗️
#نکته_تربیتی
#احترام_به_پدر_و_مادر
🕊⃟🇮🇷 @baradar_shahidam •••❥⊰🥀↯