فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قشنگ ترین تعریفی
که از تعهد خوندم
این بود که:
اگه یه نفر رو قلباً
و با تمام وجود دوست داشته باشی
تعهد آسون ترین کاریه
که میتونی داشته باشی!
چون هیچکس جز اون
به چشمت نمیاد
و هیچکس نمیتونه
به اندازه ی اون
زیبا و کامل باشه..!
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
مرا ببوس
بوسه هایت تزریق جان است
برای من نیمه جان ...♥️
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
هدایت شده از 🫀عـــاشــقــانــه🫀
🥰🪶سیوشڪن↯
❮ilacım❯
◞بهمعنی کسی که وجودش مثل دارو برای فکرت؛ و برای قلب و روحت؛ شفا بخش عمل میکنه، یعنی داروی من◜🪶🥰🍥
هدایت شده از 🫀عـــاشــقــانــه🫀
ازلحاظروحینیازدارمتوبغلتبشینمویه
مدتطولانیبهقربونصدقههایریزریزت دمگوشمدلبسپرم 💗🙈🫀𖥦
هدایت شده از کافه دل♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شست باران
همهی کوچه خیابانها را
پس چرا مانـــده غمت
بر دلِ بارانیِ من
#کافه_دل
#دلبرانه
#حرف_دل
••♥️『 @kafedel🦋🗝
هدایت شده از کافه دل♡
هدایت شده از 🫀عـــاشــقــانــه🫀
♥
ꪶⅈ𝕜ꫀ
- تــۅدرمنی ؛ مثلعڪسماھدربرڪه ..
درمنیودورازمن🌚.!
- رسولیونان
#شبتون_بخیر_عشق_ها 🥰🌙❤️
🟣🟣برای اینکه همراه جمع 🫀عاشقانه🫀ماباشید،کلیک روی پیوستن یادت نره😍♥️
https://eitaa.com/joinchat/1417085210Cbfd988b451
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برا دلبر نازت ❤️
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
پریشان خاطریم...
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
♥️🍃
دوست داشتنت
سحر خیزترین حسِّ دنیاست
که صبحها پیش از باز شدن چشمهایم
در من بيدار میشود
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارون،یه چایی آتیشی درکنار اونی که میخوای همیشه باشه ♥️
🫂
#رمان
رمان عشـق بی پایان
#پارت7
_ چشم خانم حتما
مامان به طرف پذیرایی رفت . تا پختن غذا ۱۵ دقیقه ای طول کشید، با کمک منیره خانوم میز رو چیدیم و منیره خانوم هم رفت تا مامان رو صدا کنه .
بعد از خوردن غذا با منیره خانوم میز رو جمع کردیم و من هم به طرف اتاق رفتم . تازه وقت کردم به ساعت نگاه کنم، ساعت ۳:۳۰ بود .
خیلی خوابم میومد و تا ساعت ۶ هنوز وقت بود. رفتم روی تخت و آلارم گوشیم رو برای ساعت ۴:۳۰ گذاشتم .
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم . به ساعت نگاه کردم ساعت ۴:۳۰ بود . از روی تخت بلند شدم به طرف دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم .
به ساعت نگاه کردم ۴:۵۰ بود ، وقت داشتم برم حمام پس سریع دست به کار شدم . از حمام که در شدم ساعت ۵:۲۰ بود .
به سمت کمدم رفتم ، این دفعه چون مامان و بابا همراهم نبودن پس میشد چادر سر کنم.
یه مانتو مشکی که یکم از زانوم پایین تر بود و آستین های حریر پوفی داشت و با یک شلوار مشکی و روسری نخی سفید مشکی برداشتم و پوشیدم . چادرم رو توی آینه روی سرم مرتب کردم .
از پله ها پایین میرفتم که مامان منو دید .
_ دختر تو کی میخوای سر عقل بیای ؟ این پارچه مشکی چیه انداختی روی سرت ها ؟
_ مامان لطفا
مامان سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
_ واقعا نمیدونم دیگه چی باید بهت بگم .
خداروشکر منیره خانوم به دادم رسید .
_ خانم جان دوستای ریحانه اومدن .
مامان که تا الان داشت به منیره خانوم نگاه میکرد برگشت سمتم .
_ تو کی دوست پیدا کردی ؟ بعدشم چرا بهم نگفتی میخوای بری بیرون ؟
_ مامان من به بابا گفتم اونم اجازه داد ، اگه اجازه بدی من زمانی که برگشتم برات توضیح میدم باشه ؟ چون الان بچه ها بیرونن .
_ خیلی خب برو
_ خداحافظ
بازم از مامان جوابی نشنیدم . سریع به طرف درب خونه دویدم ، در رو باز کردم و توی حیاط دویدم تا به درب بیرون رسیدم ، در رو باز کردم و دیدم که نیایش و ستایش جلوی در توی ماشین منتظرم هستن .
در خونه رو بستم و سوار ماشین شدم بلند سلام کردم و اونها هم با گرمی جوابم رو دادن . نیایش که روی صندلی شاگرد نشسته بود برگشت طرفم و گفت:
_چادر سر کردی مامانت دعوا نکرد ؟
_ چرا اتفاقا ، ولی خداروشکر منیره خانوم به دادم رسید .
ستایش که تا الان ساکت بود بدون اینکه برگرده گفت:
_ منیره خانوم ؟ منیره خانوم کیه ؟
_ منیره خانوم از وقتی که من یادم میاد تو خونه امون کار میکنه . خیلی خانوم مهربونیه و من به لطف اون خانه داری و آشپزی و ... رو یاد گرفتم .
قطع به یقین میتونم بگم که اگه نبود من الان اینی که هستم نبودم . دو تاشون جوری با هم گفتن آهان که خنده ام گرفت .
ستایش بعد از خندیدنمون گفت :
_ این کتابخانه که میریم بیشتر رمان داره ، تو رمان دوست داری ؟
_ اره دوست دارم ولی بیشتر به این بستگی داره که ژانرش چی باشه
_ آها پس خوبه ، این کتابخانه تو هر ژانری که بخوای رمان داره ، یعنی کتابخانه خیلی بزرگیه.
_ کی میرسیم ؟
نیایش به ستایش نگاه کرد که ستایش گفت:
_ والا فکر کنم شما دو تا خیلی دلتون کتابخانه میخواد
بعدش خندید و بین خنده هاش گفت:
_ دو دقیقه دیگه صبر کنید رسیدیم .
ستایش ماشین رو جلوی یک ساختمون خیلی بزرگ نگه داشت .
هممون چادرامون رو توی سرمون مرتب کردیم و پیاده شدیم .....
هدایت شده از 🫀عـــاشــقــانــه🫀
ولـی خب در نهایت
روح تو متعلق به کسی میشه
که قشنگ تر نگاهت میکنه
#set🖇
🌖⃤•[@Ashghanh_love