هدایت شده از 🌸 هنرکده نفس بانو 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓امیدوارم خداوند
🌸برای امروزتون سبدسبد
💓اتفاقات خوب
🌸و خوش رقم بزنه و حال
💓دلتون مثل
🌸گل تازه و باطراوت باشه
روز جمعه تون عـالی
#رمان
رمان عشـق بی پایان
#پارت8
رفتیم داخل ساختمون. خیلی جای قشنگی بود ، وقتی رفتیم داخل یه سالن کوچیک داشت و کنار اون.
یه در بود وقتی وارد شدیم یه سالن خیلی بزرگ بود که تقریبا فکر کنم ۱۵ تا قفسه بزرگ داشت و یکم اون ور تر صندلی های برای نشستن و کتاب خوندن بود .
داشتم به این ور و اون ور نگاه میکردم که ستایش صدام زد
_ ریحانه ؟ ریحانه ؟
حواسم رو جمع کردم و گفتم
_ جانم
_ عزیزم کجایی ؟ بیا اول باید بریم پیش کتابدار که کارت عضویت بگیری
برم رو به نشونه مثبت تکون دادم و به دنبالشون راه افتادم.
به میز کتابدار که رسیدیم یک دونه فرم بود که پر کردم . بعدش شناسنامه ام رو خواست که خداروشکر شناسنامه ام رو یادم بود و برداشته بودمش بعد چند تا چیزی که توی مانیتور ثبت کرد یه برگه بهم داد که کارت عضویتم بود .
با بچه ها به سمت کتابا رفتیم . همینطور بین قفسه ها قدم میزدیم که کتابی نظرم رو جلب کرد. به طرفش رفتم و برداشتمش روی جلدش نوشته بود رمان عشق بارانی بود .
کتاب رو باز کردم یه چند خطی رو ازش خوندم خیلی خوشم اومد برای همین برداشتمش .
نیایش به طرفم اومد و گفت:
_ چیکار میکنی دختر ؟ کتابی برداشتی ؟
کتابم رو بهش نشون دادم و گفتم:
_ اره این رمان به نظر خوب میاد .
_واستا ببینم
یکم کتاب رو این ور و اون ور کرد و داخلش رو هم باز کرد چند خطی خوند .
_ اومممم بنظرم که رمان خوبی میاد .
جمله بعدیش رو با شوخی گفت:
_ حالا تو بخون اگه خوب بود منم میخونم
آروم جوری که کسی نفهمه خندیدیم .
ستایش هم به ما ملحق شد و گفت :
_ خب بچه ها چیکار کردید ؟ کتابی انتخاب کردین ؟
من کتابم رو بهش نشون دادم ولی نیایش سرش رو به معنی نه تکون داد.
ستایش رو به نیایش با جدیت و کمی شوخی گفت:
_ بیا اینجا رمان های مخصوص خودت رو داره
از همون معمایی ها .
نیایش عین این برق گرفته ها بالا پرید و گفت:
_ آخ جون ، کدوم قفسه اس ؟
ستایش درحالی که میخندید گفت:
_ قفسه ۷
نیایش خطاب به ما گفت:
_ خب پس من رفتم رمان خودمو بردارم حالا شما خودتونم بگردید و واسه خودتون رمان پیدا کنید .
بدون اینکه منتظر جوابی باشه به سمت قفسه شماره ۷ رفت .
یک یا دو ساعتی تو کتابخونه بودیم بعد از انتخاب کتاب و وارد شدن به سایت به طرف خونه ها حرکت کردیم .
من دم در خونه مون پیاده شدم و اونها هم بعد خداحافظی رفتند .
در حیاط رو باز کردم و وارد حیاط شدم .....
سهراب سپهری یه آرزو کرده که حرف دل هممونه:،
ای کاش کسی میآمد و غمها را از قلب اهالی زمین برمیداشت :)
اسمت کلیده
واسه تموم قفلای زندگیم🔐🫶
#عاشقانه
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
❖
مشکلات خود را
با مداد بنویس و پاک کن
را در اختیار خدا بگذار
خدا میده و میبخشه
انسان ها می گیرن و
فراموش میکنند
اگر روزي تنها ماندي هيچ كس
جز خودت را مقصر ندان
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
هدایت شده از 🫀عـــاشــقــانــه🫀
♥
ꪶⅈ𝕜ꫀ
وقتی میخواید بگید چقد دوسش دارید بهش بگید :
اونقدر که فکرشو میکنی دوستت ندارم ؛
چون اونقدر دوستت دارم که فکرشو نمیکنی !
#دِلـــــبــــری🫀
#همینقد_قشنگ🥰
♥️⊹⊱ عــضۉۺۉدلـبرےیادبـگیڔ 😍⊰⊹♥️
••♥️『 @Ashghanh_love 🦋🗝
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
هدایت شده از 🫀عـــاشــقــانــه🫀
‹ به من نگو عاشق ! ›.mp3
11.17M
#عـــاشــقــانــه❤️
🎵- بیزارم ، از اون منِ سابق :))'
#تزریقبہروحتون
#قفلـــی 🔐🖇
#پیشنهاد_دان_و_اشتراک
●━━━━━━───────⇆
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
ㅤ
https://eitaa.com/joinchat/1417085210Cbfd988b451
اسمت کلیده
واسه تموم قفلای زندگیم🔐🫶
#عاشقانه
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
❖
مشکلات خود را
با مداد بنویس و پاک کن
را در اختیار خدا بگذار
خدا میده و میبخشه
انسان ها می گیرن و
فراموش میکنند
اگر روزي تنها ماندي هيچ كس
جز خودت را مقصر ندان
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
#رمان
رمان عشـق بی پایان
#پارت9
دو ماه از دوست شدنم با ستایش شون و رفتن به کلاس زبان میگذشت، انقدر با هم دوستای خوبی شده بودیم که هر چی راز داشتیم بهم گفتیم .
به در خونه رسیدم ، زیپ کوچیک کیفم رو باز کردم و کلید در رو برداشتم ، در حیاط رو باز کردم و رفتم تو.
در خونه رو باز کردم داخل شدم . صدایی بلند شبیه به دعوا از توی پذیرایی میومد .
به سمت پذیرایی دویدم و از چیزی که دیدم کاملا تعجب کردم ، مامان و بابا داشتند سر موضوعی با هم بحث میکردند.
من تا الان ندیده بودم که مامان و بابام با هم بحث کنند، دوست نداشتم فالگوش وایسم ولی میخواستم بدونم موضوع چیه ؟
_ سعید جان ۵ سال از اون روز گذشته چرا قبول نمیکنی که با برادرت آشتی کنی آخه ؟
کی ؟ کدوم عموم ؟ ۵ سال پیش ، امممم فکر کنم مال همون روزیه که برای جشنی که طرف مامان گرفته بود و نرفتم .
_ شبنم ... تو که بهتر از همه میدونی چرا من باهاش آشتی نمیکنم ، بعدشم چی شده که تو امروز گیر دادی با داداشت آشتی کن هوم؟
_ سعید من فقط خوبی تو رو میخوام همین
_ خوبی منو نخواه فهمیدی ، دیگه هم در این باره چیزی نگو
بابا اینو گفت از کنار من رد شد و رفت بیرون .
مامان روی مبل نشست و اشکاش روی صورتش جاری شد. رفتم و کنارش نشستم .
_ مامان ؟
مامان گریش شدید تر شد
_ مامانی قریونت بشم چرا گریه میکنی ؟
مامان تو یه لحظه بغلم کرد ، در حدی خودمم تو شک موندم ، از کی بود دلتنگ این بغل بودم ، منم محکم بغلش کردم.
گریه خودم هم در اومد ، مغذم قفل کرده بود و فقط قلبم دستور میداد ، بغلش بودم انقدر بوسش کردم که تلافی این ۵ سال رو درآوردم.
از بغلش بیرون اومدم و اشک های روی صورتش رو پاک کردم .
_ مامانی مگه بابا با کدوم عموم قهره ؟
_ ۵ سال پیش رو یادته همون روزی که چادر سر کردی و میخواستیم بریم خونه خاله مرجان ؟
_ آره یادمه ولی چه ربطی به عمو ها داره ؟
_ اون روز که تو خونه موندی ما داشتیم میرفتیم خونه خاله ولی تو راه گوشی بابا زنگ خورد عمو مسعود زنگ زد گفت که بریم خونه بابابزرگت .من هم زنگ زدم خونه خاله گفتم برای سعید کار پیش اومده نمیایم . رفتیم خونه بابابزرگ سه تا عمو هات هم بودن ، من رفتم داخل خونه فقط بابابزرگ و بابا و عمو ها بودن . بعد از فکر کنم ۱۰ دقیقه صدای شکستن چیزی از بیرون اومد با زنعمو ها اومدیم بیرون که دیدیم بابا و عمو مسعودت دعوا کردن ، سر چی نمیدونم. بابا سریع به من گفت بریم خودشم به طرف ماشین رفت، دیگه این بود که نه عمو مسعودت کوتاه میاد و نه بابات .
یعنی چی میتونه شده باشه ؟
_ پاشو برو لباسات رو عوض کن
_ چشم مامان
کیفم رو از روی مبل برداشتم و به طرف اتاقم رفتم.
گوشی رو از توی کیفم برداشتم و روی تخت گذاشتم وکیفم رو تو کمد گذاشتم و لباس تو خونه ای راحت برداشتم .
لباسام رو عوض کردم و روی تخت نشستم. گیج شده بودم . با صدای گوشیم از فکر
بیرون اومدم .
شماره ناشناس بود ، جواب دادم شاید از کلاس زبانی چیزی باشه
_ الو ......
میگما دلبر ! . . .
این صمیم قلب که میگن کجا میشه !؟
دقیقا از همونجا میخوامت...
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
"عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند"
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
1_10545809804.mp3
6.47M
...
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝ه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊بفرست برای عشق زندگیت🕊
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی ست . . .
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
هدایت شده از 💜 آرامش 💜
• 🏅 پیشرفت و اوج در تبلیغات با 🏅 •
🪴 گســــترده شـــــاپــــــرکـــــــــــ 🪴
هدایت شده از 💜 آرامش 💜
.
⦙⦙↵تو آرامش روزای سختمی.
⦙⦙↵تو امید و نوری تو اوج سیاهیای دنیام.
⦙⦙↵تو موندگار ترین و همراه ترینِ منی.
⦙⦙↵تو خورشید زندگیمی،
⦙⦙↵تو نباشی تیره و یخ زده ام،
⦙⦙↵تو نباشی متروک و دلمرده ام.
⦙⦙↵بزار اینجوری بگم دورت بگردم :
⦙⦙↵«تو نباشی منم نیستم.💍💜»
.
.
#آرامش
#عاشقانه
#انگیزشی
💜@aarammesh💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این گلهای زیبا تقدیم به تو
همه کسم❤️😘
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝
.چه ڪردی مهربان من ڪه
با طوفان نمیلرزد
دلی ڪه پیش از این میشد
تکانش داد با آهی...
💫☔️『 @baran1988 🦋🍃🗝