eitaa logo
❣️ عشق❣️
6.1هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
814 ویدیو
9 فایل
ناشنوا باش وقتی کهـ به آرزوهای قشنگت میگن محاله🦋  ️ تبلیغات بانو https://eitaa.com/joinchat/3588424045C082c0e014c
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان عشـق بی پایان جلو رفتم و سوار شدم ، سلام دادم و بابا برعکس مامان جواب سلامم رو داد . دیگه هیچ صحبتی بینمون نشد و من هم به شیشه تکیه دادم و به بیرون نگاه کردم ، مشهد تو تابستون خیلی زیبا و دیدنی میشد . بعد از ۱۰ دقیقه بابا جلوی یک ساختمون نگه داشت _ ریحانه یه چند لحظه واستا الان برمی‌گردم _ چشم بابا از ماشین پیاده شد و به طرف در ساختمون رفت و وارد سالن اونجا شد . چند دقیقه ای گذشت که بابا اومد. در رو باز کرد و نشست . _ مداد و خودکار واسه خودت برداشتی ؟ _ اره بابا برداشتم گفتم شاید لازم شد _ خیلی خب کلاس تا ۱۰ دقیقه دیگه شروع میشه من شهریه این ماهت رو دادم پول کتاب رو هم همینطور، بری تو کتابت رو برات میارن _ باشه مرسی بابا بابا سری تکون داد و گفت: _ وقتی تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت _ چشم خداحافظ _ خداحافظ از ماشین پیاده شدم و به سمت ساختمون رفتم ، بابا هر وقت که مامان نبود اینجوری باهام صحبت میکرد. ولی وقتی مامان بود یا خیلی سرد صحبت میکرد یا اصلا نمی‌کرد . وارد ساختمون شدم. یک سالن بزرگ بود که کلاس های زیادی داشت و روی در هر کلاس ، اسم کلاس نوشته شده بود ، همینطور داشتم به این ور و اون ور نگاه میکردم که یه خانم نسبتا پیر اومد طرفم. _ سلام دخترم شما باید دختر آقای آریا باشید درسته ؟ _ سلام بله منم _ خوشبختم منم معصومه ام سرایدار اینجا خب کلاس زبان میخواستی بری دیگه درسته ؟ _ منم همینطور ،بله، میشه بگید کدوم کلاسه؟ _ بیا تا بهت نشون بدم . خوب موقع اومدی چون دیروز اولین کلاس بود و فقط برای یک نفر جا داشت . پس واقعا خوب موقع اومدم وگرنه کل تابستون رو باید تو خونه میشَستَم و به در و دیوار اتاقم نگاه میکردم . با اون خانومه یکم جلو تر رفتیم و روبه روی یه کلاس که روش نوشته بود کلاس زبان وایستادیم. خانومه در زد و وارد شدیم . استاد تازه اومده بود . کلاس ، یه کلاس نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک بود که سه تا ردیف تا ته کلاس داشت و هر ردیف سه تا صندلی بود . ردیف دوم دو تا دختر نشسته بودند که خیلی شبیه هم بودن و اونها هم مثل من حجابی کامل داشتند و چادر هاشون هم پشت صندلی گذاشته بودند. ظاهراً تنها صندلی خالی هم خوشبختانه کنار اونها بود . وقتی وارد شدیم استاد رو به ما پرسید : _معصومه خانوم ایشون کی هستن ؟ _ آقای رشیدی این خانوم دختر آقای آریا هستند و برای کلاس زبان اومدند . استاد که تازه فهمیده بودم فامیلش رشیدی هست سری تکون داد و گفت که بشینم . اون دو دختر با ذوق به من نگاه کردند و گفتند که برم پیششون بشینم . من با رضایت کامل قبول کردم ، خداروشکر که تنها صندلی کنار اونها بود وگرنه مجبور بودم کنار دخترای بی حجاب دیگه بشینم . تو کلاس همه دختر بودن . با صدای استاد به خودم اومدم . _ خب خانم آریا معرفی نمیکنید خودتون رو ؟ از روی صندلی بلند شدم _ من ریحانه آریا هستم و ساله دیگه تازه میرم دانشگاه فردوسی مشهد. _ به به معلومه دختر زرنگی هستی که دانشگاه فردوسی قبول شدی خب حالا رشته ات چیه ؟ _ رشته ام تجربیِ _ به به خب حالا بنشینید تا من برگردم . وقتی نشستم یکی از دختر ها گفت : _خب من هم نیایشم و هم سن توئم و رشته ام هم تجربیِ _ خوشبختم اون یکی هم دست داد و گفت: _ من ستایشم خواهر دو قلوی نیایش و رشته ام هم تجربیِ _ خوشبختم اون دختر که فهمیده بودم اسمش نیایشه رو به من گفت : _ مثل اینکه تو هم دختر با حجابی هستی . سری به نشونه مثبت تکون دادم که گفت : _خب حالا که مثل همیم میای با هم دوست بشیم خواهرش هم از اون طرف گفت : _ اره نیایش راست میگه منم که تا حالا هیچ دوستی نداشتم و تنها بودم مشتاقانه قبول کردم . _ باشه قبول من هم هیچ دوستی نداشتم حالا که با شما دوست شدم فکر کنم از تنهایی در بیام . ستایش رو به گفت: _ واقعا تا الان دوستی نداشتی ؟ _ نه . چون به حجابم و نمازم و اینجور چیزا خیلی علاقه داشتم هیچ کس دوست نداشت با من دوست بشه . نیایش از اونور گفت: _ پس تو هم مثل مایی _ اوهوم ستایش گفت: _ خواهر یا برادر نداری ؟ سرم رو به نشونه نه تکون دادم . نمیدونم تو چهره ام چی دیدن که اونا هم ناراحت شدن . نیایش خواست جَو رو عوض کنه که گفت : _ ریحانه نظرت چیه بعد از کلاس بریم یه بستنی بخوریم و با هم بیشتر آشنا بشیم ؟ _ باشه بریم استاد کتاب به دست وارد شد و کتاب رو روی میز من گذاشت و گفت: _ بفرمایید خانم آریا این هم کتابتون _ممنون استاد شروع به درس دادن کرد و ما هم به درس گوش دادیم.....
رمان عشـق بی پایان کلاس که تموم شد استاد خداحافظی کرد و رفت ما هم داشتیم وسیله هامون رو جمع میکردیم که یاد بابا افتادم که گفت زنگ بزن بیام دنبالت. سریع گوشی رو برداشتم که با چهره متعجبِ نیایش و ستایش مواجه شدم برای همین گفتم : _ بابام گفت زمانی که کلاست تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت الان زنگ بزنم اجازه بگیرم باهاتون بیام بیرون. هر دو با هم آهانی گفتند که خنده ام گرفت خودشون هم خندیدن . گوشی رو برداشتم و به بابا زنگ زدم . بعد از دو تا بوق برداشت _ بله ؟ _ سلام بابا من الان کلاسم تمو.... هنوز حرفم تموم نشده بود که بابا گفت: _الان میام دنبالت _ نه بابا واستا یه لحظه من امم من دو تا دوست پیدا کردم برای آشنایی بیشتر می‌خوام باهاشون برم بیرون اگه اشکال نداره خودم بر میگردم . بابا باشه ای گفت و تلفن رو قطع کردم . بچه ها هم چادر سر میکردند و هم پرسشگرانه به من نگاه می کردند که گفتم: _ اجازه صادر شد میتونم بیام همه با هم زدیم زیر خنده . که ستایش گفت: _ ریحانه میشه یه چیزی بپرسم؟ _ اوهوم بپرس _ تو که اینقدر به حجابت اهمیت میدی چرا چادر سر نکردی ؟ _ قضیه اش مُفَصَله سریع گفت ببخشید و سرشو انداخت پایین حتما فکر کرده بود موضوع شخصیه و من نمیخوام بگم . اره درسته موضوع شخصی بود ولی تو این دو ساعت فهمیده بودم که آدم های خوبین پس دلیلی نداشت که بخوام نگم برای همین گفتم: _اینو نگفتم که ناراحت بشی ستایش خوشحال شد و سرشو بالا آورد که نیایش گفت : _ خب اگه گفتگو ها دو نفره تون تموم شده بریم که بدجور دلم هوس بستنی کرده . بعدش زد زیر خنده و ما هم خندیدیم . با هم به طرف بیرون رفتیم که نیایش به ماشین سایپایی مشکی که اونطرف بود اشاره کرد که بریم اونجا . ستایش نشست پشت فرمون و نیایش هم صندلی کناری من هم عقب نشستم . برام سوال بود که ستایش چطور میتونه رانندگی کنه و گواهینامه از کجا آورده برای همین پرسیدم : _ ستایش تو چطور گواهینامه گرفتی ؟ _ خب ما نیمه اولی ایم برای همین بهمون گواهینامه دادن . _ آها ، حالا کدومتون بزرگتره؟ _ ستایش گفت من بزرگترم که صدای اعتراض نیایش بلند شد و گفت : _ کی گفته تو بزرگی فقط ۵ دقیقه زودتر از من به دنیا اومدی . _ من ۵ دقیقه زودتر به دنیا اومدم برای همین بزرگترم پس به حرف بزرگترت گوش بده منو ستایش زدیم زیر خنده و نیایش هم از خنده ما حرصش گرفت و گفت: _ باشه ریحانه خانوم از اول دوستیمون داری طرف اونو میگیری ؟ باشه بعدا کارت به من هم گیر می‌کنه. انگشت اشاره اش رو رو به نشونه تهدید تکون داد و گفت: _واستا حالا دارم برات خودشم خنده اش گرفت و همه با هم خندیدیم. نیایش ضبط رو روشن کرد و آهنگی که خیلی به دل می‌نشست شروع شد . به شیشه تکیه دادم. نمیدونم چقدر گذاشته بود که نیایش بلند داد زد _ ریحانهههههه با هول بلند شدم که دو تاشونم خنده اشون گرفت . با حرص گفتم : _عه چخبرته نیایش _ خب ۲۰ بار صدات زدم جواب ندادی دیگه کار به اینجا کشید . با حرص بهش نگاه کردم و با هم خندیدیم که ستایش گفت: _ خب دیگه بسه پیاده شید رسیدیم . ستایش جلوی یه بستنی فروشی شیکی نگه داشت . سه تایی مون پیاده شدیم و به طرف بستنی فروشی حرکت کردیم .....
رمان عشـق بی پایان رفتیم داخل، واقعا بستنی فروشیِ شیکی بود، دکور کرم و قهوه ای سوخته بود که خیلی زیبا کرده بودش . به سمت یه میز سه نفره رفتیم و روی صندلی ها نشستیم. چیزی نگذشته بود که گارسون به طرف میز ما اومد _ بفرمایید چطور بستنی میل دارید ؟ نیایش بعد از چند ثانیه گفت : _من بستنی لیوانیِ کاکائویی می‌خوام گارسون توی برگه ای که تو دستش بود نوشت بعد به ستایش نگاه کرد که اونم گفت : _من هم بستنی لیوانیِ تَمِشکی می‌خوام گارسون اون رو هم یادداشت کرد، نوبت من رسید که گفتم: _برای من هم بستنی لیوانیِ کاکائویی بیارید بی زحمت گارسون این رو هم نوشت و رفت . نیایش یه دفعه با هیجان و ذوق گفت : _بفرما ستایش خانوم ریحانه هم مثل من بستنی کاکائویی دوست داره ، من آخه موندم چی تو اون تمشک هست که تو دوست داری؟ بفرما ستایش رو انقدر بلند گفت که نفراتی که اونجا بودن به طرف ما برگشتند . آروم جوری که دردش نگیره به بازوش زدم و گفتم: _ یواش تر دختر چخبرته ! همه برگشتن به ما نگاه میکنن ستایش هم یکی از اون طرف دستش زد و گفت: _ اولا تو که میدونی من به کاکائو آلرژی دارم و دوما هم اصلا کاکائو دوست ندارم سوما هم هزار بار بهت گفتم وقتی میخوای چیزی رو باز ذوق بگی یواش تر بگو نیایش بعد از کمی آخ و اوخ گفت: _ مگه من کیسه بوکسم که دوتاتون گیر دادین به من اَه ، خیلی خب باشه آبجی ای که ۵ دقیقه از من بزرگتری چشممم سه تامون خیلی آروم خندیدیم . امروز خیلی داشت بهم خوش می‌گذشت چند وقتی بود که انقدر نخندیده بودم . گارسون سفارش ها رو آورد و ما هم شروع به خوردن کردیم . نیایش در حالی که قاشق دومش رو توی دَهانش می‌گذاشت گفت : _ خب حالا تعریف کن ببینم _ چی رو ؟ _ همونی که گفتی قضیه اش مُفَصَله دیگه ستایش آروم زد به بازوش و گفت: _ عه دختره ی فضول ، شاید دوست نداره بگه سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: _ نه اینطور نیست یعنی اولش که با هم دوست شدیم و تو ازم پرسیدی نمی‌خواستم چیزی بگم ولی تو این چند ساعت که با هم بودیم فهمیدم آدمای خوبی هستین و راز نگه دارین؟ نیایش گفت : _ بفرما ستایش خانوم دیدی ؟ خب حالا از کجا فهمیدی که ما راز نگه دار و خوبیم ؟ _ همون اول که باهام گرم گرفتین منم خودمو تو جمع شما راحت احساس کردم . همیشه دلم میخواست یکی باشه بشینه به همه حرفام گوش بده و حتی همه راز هامو بهش بگم ولی هیچوقت کسی نبود . همه باهام سرد رفتار میکردند و بخاطر عقایدم مسخره ام میکردند برای همین هم من همیشه تنها بودم ولی امروز تو این چند ساعت فهمیدم معنی داشت دوست خوب چیه . مهربونی و ذوق رو میشد تو ی صورت جفتشون دید . بعد از چند لحظه که داشتیم به هم نگاه میکردیم نیایش به نگاه کردن به هم پایان داد و پرسید : _ حالا ما رو اون دوست خوبی میبینی که همه راز هات رو بگی ؟ سری به نشونه مثبت تکون دادم . از جوابی که داده بودم کاملا راضی بودم . ایندفعه ستایش بود که گفت : _خیلی خب از همین الان ما سه نفر میشیم خواهر و همراه و هم رازِ همدیگه قبوله ؟ اشک توی چشمام جمع شد . سه تا با هم گفتیم قبوله . ستایش بعد از قبوله گفتنمون گفت : _ خب ریحانه جون به جمع ما خوش اومدی . حالا ما رو قابل میدونی که راز هات رو بگی ؟ _اوهومم نیایش گفت : _ ما هم از این به بعد راز هامون رو به تو میگیم خوبه ؟ _ خوبه خوشحالی رو میشد تو صورت هر سه مون دید . شروع کردم به تعریف کردن .....
رمان عشـق بی پایان _ من تا ۱۲ سالگی هیچ حجابی نداشتم و درکی هم از حجاب نداشتم ، نماز نمی‌خوندم ، بیرون که میرفتم بیشتر موهام بیرون بود . سرم رو با تأسف به پایین انداختم که نیایش گفت: _ خب بقیش؟ سرم رو بالا آوردم و شروع کردم به تعریف کردن _ کلاس ششم یه معلم قرآن داشتیم که خیلی بد اخلاق بود و همین باعث شده بود تا من بیشتر نخوام که به اینجور چیزا علاقه داشته باشم . حتی یه روز جوری شد که من کلا از قرآن متنفر شدم . اون روز معلم قرآنمون گفت که از روی کتاب بخونم و من شروع به خوندن کردم موقع خوندم فقط دوبار اَ و اُ رو با هم قاطی کردم و اشتباه گفتم سر همون دو تا حرف معلم قرآنمون با خط کش زد روی دستم. وقتی از مدرسه اومدم بیرون از قرآن بخاطر اینکه بخاطرش کتک خورده بودم متنفر شدم سال ششم هم همینطور گذشت .سال هفتم یه معلم قرآن خیلی خوب داشتیم که با حرف های اون به قرآن علاقه مند شدم و با کمکش هم قرآن رو شناختم هم خدا و پیغمبر را رو. از اینکه خدا رو شناخته بودم خیلی خوشحال بودم از اون روز به بعد همش به خودم میگفتم که من قبل از اینکه خدا رو بشناسم چیکار میکردم . با کمک معلم قرآنم اولین نماز رو خوندم هر چند غلط و غلوط ولی وقتی خوندم یه حس آرامش خاصی بهم دست داد ، آرامشی که هیچوقت نداشتم . نمازم رو میخوندم اونم یواشکی که مامان نبینتم ولی برای حجاب نمیشد چون هر جا میرفتم مامان بود و نمی‌تونستم که حجاب داشته باشم وسط حرفم یهو نیایش گفت: _ واسه چی مامانت مخالف حجابت بود ؟ _ تو خانواده ما هیچ کس نیست که حجاب داشته باشه یا نماز بخونه برای همین مامان بهم میگفت که اگه چادر سر کنم همه مسخره مون میکنن و من هم مجبور به اطاعت کردن ازش میشدم . آهی کشیدم و ادامه دادم: _ یروز تو مسجد مدرسه مون برای شهادت حضرت زهرا مراسم گرفته بودن معلم قرآن مون گفت که میخواد برامون داستانی از ایشون بگم .داستان حضرت زهرا زمانی که مردای بی غیرت کوفه کتکش زدن و کودک طفل معصومش به دنیا نیومده شهید شد ولی حتی یک لحظه هم چادر از سرش نیفتاد .همون روز معلم قرآنم بهم یه چادر دانشجویی هدیه داد من هم اونو توی کیفم گذاشتم. تو راه برگشت خیلی در مورد این موضوع فکر کردم و تصمیم گرفتم که حتی شده مسخره ام بکنن ولی من چادر سر میکنم . روز بعدش قرار بود بریم خونه خالم که هم خاله های دیگه ام بودن و هم دایی هام ، من رفتم توی اتاق حاضر بشم ، جلوی آینه وایستادم و چادرم رو سرم کردم از نظر خودم خیلی قشنگ شده بودم .وقتی رفتم پایین مامان و بابا با دیدن من تعجب کردند و صد البته کلی دعوام کردن . من هم فقط یه حرف زدم و گفتم هر کی هر چی دلش میخواد بگه من این چادر رو از سرم بر نمیدارم . از اون روز به بعد مامان و بابا عوض شدن دیگه اون محبت قبل رو نداشتن . مامان هر وقت منو میدید یا با طئنه باهام حرف میزد یا اصلا نمی‌زد ولی بابا اینجوری نبود یعنی با طئنه باهام حرف نمیزد و وقتی فقط دوتایی بودیم باهام حرف میزد اونم اگه چیزی میخواستم ولی جلوی مامان اصلا باهام حرف نمیزد. من هم از اون روز تا الان به غیر از اینکه از طرف خانواده پدر یا مادریم مسخره و تحقیر شدم مامانم هم همین کار رو باهام کرد. دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و قطره های اشکم روی گونه هام ظاهر شدن . معلوم بود که نیایش و ستایش هم خیلی ناراحت شدن . ستایش اومد طرفم من منو توی بغلش گرفت بعد از چند دقیقه نیایش هم اومد . بخاطر اینکه دیگه زیاد ناراحت نباشیم به شوخی گفتم : _ باشه بابا ولم کنین دیگه الان کم مونده بین تون له بشم . هر سه مون خندیدیم و دوباره روی صندلی نشستیم . ستایش گفت: _ واقعا من موندم که تو چجوری دووم آوردی، خیلی سخته ولی از حالا به بعد ما هستیم و نمی‌ذاریم که تنها باشی . لبخند تلخی روی لبام ظاهر شد. نیایش گفت: _ خیلی خب حالا تو شماره ات رو بده ما و ماهم شماره مونو بدیم به تو . باشه ای گفتم و شماره ام رو توی گوشیشون ذخیره کردم اونا هم شماره خودشون رو توی گوشی من ذخیره کردن . بعد خوردن بستنی ها بلند شدیم که بریم به طرف ماشین رفتیم که من گفتم : _خب دیگه برم فردا می‌بینمتون . ستایش گفت: _ بیا با هم بریم میرسونیمت _ نه لازم نیست خودم میرم شما رو هم به زحمت انداختم نیایش از اون طرف گفت: _ مگه قرار نبود با هم راحت باشیم ، اصلا ما می‌خوایم راه خونه شما رو یاد بگیریم چرا آخه لو میدی ؟ آروم با هم خندیدیم و من هم سوار شدم . تو ماشین انقدر با نیایش و ستایش خندیدیم که دیگه دلم درد گرفت . در خونه مون پیاده شدم و ازشون خداحافظی کردم . در حیاط رو باز کردم و رفتم داخل .....
رمان عشـق بی پایان در حیاط رو باز کردم و رفتم داخل. حیاط خیلی بزرگ بود برای همین یه چند دقیقه ای طول کشید تا به خونه رسیدم . در رو باز کردم و رفتم تو ، صدای مامان و دوستاش از تو پذیرایی میومد که داشتند بلند بلند می‌خندیدند ، من هم بخاطر اینکه دوستاش منو نبینند و به مامان طئنه بزنن ، به سمت پله ها رفتم و آروم آروم رفتم بالا . در اتاقم رو باز کردم و رفتم تو . به سمت کشو هام رفتم و یه سارافون سفید سورمه ای برداشتم . لباس هامو عوض کردم و روی صندلی میز تحریرم نشستم . به ساعت نگاه کردم ، اووو چقدر زود گذشته من ساعت ۹ رفتم کلاس زبان الان ساعت ۲ . از صبح تا الان هیچی جز اون بستنیِ نخورده بودم ، گشنه ام بود ولی نمیشد برم پایین. گوشیم رو از کیفم در آوردم ، روشن کردم دیدم از طرف بچه ها پیام اومده ، پیام رو باز کردم . _سلام خوبی ریحانی ، بعد از ظهر وقت داری بریم کتابخونه ؟ برای بعد از ظهر کاری نداشتم و بیکار بودم استاد هم که تکلیفی نداده بود فقط میموند مامان و بابا . باید الان جوابشون رو میدادم ،خب مامان که پایین بود و مهمون داشت پس نمیشد برای همین به بابا زنگ زدم که بعد از سه تا بوق برداشت _ بله ؟ _ سلام بابا خسته نباشی _ کار داری ؟ _ اره بابا میخواستم اجازه بگیرم _ برای چی ؟ _ بعد از ظهر می‌خوام با دوستای جدیدم برم کتابخونه . گفتم اگه اجازه بد... نذاشت حرفم رو تموم کنم و گفت : _ خیلی خب برو _ ممنون بابا خداحا.. خداحافظم هم تموم نشده بود که تلفن رو قطع کرد . سریع رفتم و به بچه ها خبر دادم. _ سلام بچه ها باشه میام . بعد از چند دقیقه جواب اومد _ پس ساعت ۶ حاظر باش میایم دنبالت فقط لوکیشن بفرست لوکیشن رو براشون پیامک کردم ،نخواستم دلشون رو بشکنم برای همین گفتم باشه . گوشی رو روی میز گذاشتم و به طرف پنجره که روی به حیاط خونه بود رفتم . پرده رو کنار زدم دیدم که مهمون های مامان دارن میرن . برای همین منم در اتاق رو باز کردم به طرف آشپز خونه رفتم . منیره خانوم در حال پختن غذا بود . منیره خانوم یه خانوم نسبتا پیر و مهربون بود . من از وقتی که یادم میاد منیره خانوم تو خونه امون کار میکرد . یعنی آشپزی ، جمع کردن خونه و.... هر وقت که آشپزی میکرد میرفتم و کنارش وایمیستادم و سعی میکردم یاد بگیرم اون هم با مهربونی بهم یاد میداد . بلند سلام کردم که برگشت طرفم و با مهربونی جوابم رو داد . _ منیره خانوم چی میپزی ؟ _ دارم قورمه‌سبزی چیزی تو خیلی دوست داری میپزم دخترم _ وای مرسی منیره خانوم الان واقعا خیلی هوس کرده بودم. رفتم و از گونه هاش بوسیدم ، اون هم بوسم کرد . درِ حال بسته شد این نشون میداد که مامان مهمون هاش رو همراهی کرده و برگشته . مامان اومد آشپز خونه . _ منیره غذا کی حاظر میشه ؟ _ الان خانم _ خیلی خب من تو پذیرایی ام هر وقت میز رو چیدی صدام کن ...
رمان عشـق بی پایان _ چشم خانم حتما مامان به طرف پذیرایی رفت . تا پختن غذا ۱۵ دقیقه ای طول کشید، با کمک منیره خانوم میز رو چیدیم و منیره خانوم هم رفت تا مامان رو صدا کنه . بعد از خوردن غذا با منیره خانوم میز رو جمع کردیم و من هم به طرف اتاق رفتم . تازه وقت کردم به ساعت نگاه کنم، ساعت ۳:۳۰ بود . خیلی خوابم میومد و تا ساعت ۶ هنوز وقت بود. رفتم روی تخت و آلارم گوشیم رو برای ساعت ۴:۳۰ گذاشتم . با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم . به ساعت نگاه کردم ساعت ۴:۳۰ بود . از روی تخت بلند شدم به طرف دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم . به ساعت نگاه کردم ۴:۵۰ بود ، وقت داشتم برم حمام پس سریع دست به کار شدم . از حمام که در شدم ساعت ۵:۲۰ بود . به سمت کمدم رفتم ، این دفعه چون مامان و بابا همراهم نبودن پس میشد چادر سر کنم. یه مانتو مشکی که یکم از زانوم پایین تر بود و آستین های حریر پوفی داشت و با یک شلوار مشکی و روسری نخی سفید مشکی برداشتم و پوشیدم . چادرم رو توی آینه روی سرم مرتب کردم . از پله ها پایین میرفتم که مامان منو دید . _ دختر تو کی میخوای سر عقل بیای ؟ این پارچه مشکی چیه انداختی روی سرت ها ؟ _ مامان لطفا مامان سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت: _ واقعا نمیدونم دیگه چی باید بهت بگم . خداروشکر منیره خانوم به دادم رسید . _ خانم جان دوستای ریحانه اومدن . مامان که تا الان داشت به منیره خانوم نگاه میکرد برگشت سمتم . _ تو کی دوست پیدا کردی ؟ بعدشم چرا بهم نگفتی میخوای بری بیرون ؟ _ مامان من به بابا گفتم اونم اجازه داد ، اگه اجازه بدی من زمانی که برگشتم برات توضیح میدم باشه ؟ چون الان بچه ها بیرونن . _ خیلی خب برو _ خداحافظ بازم از مامان جوابی نشنیدم . سریع به طرف درب خونه دویدم ، در رو باز کردم و توی حیاط دویدم تا به درب بیرون رسیدم ، در رو باز کردم و دیدم که نیایش و ستایش جلوی در توی ماشین منتظرم هستن . در خونه رو بستم و سوار ماشین شدم بلند سلام کردم و اونها هم با گرمی جوابم رو دادن . نیایش که روی صندلی شاگرد نشسته بود برگشت طرفم و گفت: _چادر سر کردی مامانت دعوا نکرد ؟ _ چرا اتفاقا ، ولی خداروشکر منیره خانوم به دادم رسید . ستایش که تا الان ساکت بود بدون اینکه برگرده گفت: _ منیره خانوم ؟ منیره خانوم کیه ؟ _ منیره خانوم از وقتی که من یادم میاد تو خونه امون کار می‌کنه . خیلی خانوم مهربونیه و من به لطف اون خانه داری و آشپزی و ... رو یاد گرفتم . قطع به یقین میتونم بگم که اگه نبود من الان اینی که هستم نبودم . دو تاشون جوری با هم گفتن آهان که خنده ام گرفت . ستایش بعد از خندیدنمون گفت : _ این کتابخانه که میریم بیشتر رمان داره ، تو رمان دوست داری ؟ _ اره دوست دارم ولی بیشتر به این بستگی داره که ژانرش چی باشه _ آها پس خوبه ، این کتابخانه تو هر ژانری که بخوای رمان داره ، یعنی کتابخانه خیلی بزرگیه. _ کی میرسیم ؟ نیایش به ستایش نگاه کرد که ستایش گفت: _ والا فکر کنم شما دو تا خیلی دلتون کتابخانه میخواد بعدش خندید و بین خنده هاش گفت: _ دو دقیقه دیگه صبر کنید رسیدیم . ستایش ماشین رو جلوی یک ساختمون خیلی بزرگ نگه داشت . هممون چادرامون رو توی سرمون مرتب کردیم و پیاده شدیم .....
رمان عشـق بی پایان رفتیم داخل ساختمون. خیلی جای قشنگی بود ، وقتی رفتیم داخل یه سالن کوچیک داشت و کنار اون. یه در بود وقتی وارد شدیم یه سالن خیلی بزرگ بود که تقریبا فکر کنم ۱۵ تا قفسه بزرگ داشت و یکم اون ور تر صندلی های برای نشستن و کتاب خوندن بود . داشتم به این ور و اون ور نگاه میکردم که ستایش صدام زد _ ریحانه ؟ ریحانه ؟ حواسم رو جمع کردم و گفتم _ جانم _ عزیزم کجایی ؟ بیا اول باید بریم پیش کتابدار که کارت عضویت بگیری برم رو به نشونه مثبت تکون دادم و به دنبالشون راه افتادم. به میز کتابدار که رسیدیم یک دونه فرم بود که پر کردم . بعدش شناسنامه ام رو خواست که خداروشکر شناسنامه ام رو یادم بود و برداشته بودمش بعد چند تا چیزی که توی مانیتور ثبت کرد یه برگه بهم داد که کارت عضویتم بود . با بچه ها به سمت کتابا رفتیم . همینطور بین قفسه ها قدم می‌زدیم که کتابی نظرم رو جلب کرد. به طرفش رفتم و برداشتمش روی جلدش نوشته بود رمان عشق بارانی بود . کتاب رو باز کردم یه چند خطی رو ازش خوندم خیلی خوشم اومد برای همین برداشتمش . نیایش به طرفم اومد و گفت: _ چیکار میکنی دختر ؟ کتابی برداشتی ؟ کتابم رو بهش نشون دادم و گفتم: _ اره این رمان به نظر خوب میاد . _واستا ببینم یکم کتاب رو این ور و اون ور کرد و داخلش رو هم باز کرد چند خطی خوند . _ اومممم بنظرم که رمان خوبی میاد . جمله بعدیش رو با شوخی گفت: _ حالا تو بخون اگه خوب بود منم میخونم آروم جوری که کسی نفهمه خندیدیم . ستایش هم به ما ملحق شد و گفت : _ خب بچه ها چیکار کردید ؟ کتابی انتخاب کردین ؟ من کتابم رو بهش نشون دادم ولی نیایش سرش رو به معنی نه تکون داد. ستایش رو به نیایش با جدیت و کمی شوخی گفت: _ بیا اینجا رمان های مخصوص خودت رو داره از همون معمایی ها . نیایش عین این برق گرفته ها بالا پرید و گفت: _ آخ جون ، کدوم قفسه اس ؟ ستایش درحالی که می‌خندید گفت: _ قفسه ۷ نیایش خطاب به ما گفت: _ خب پس من رفتم رمان خودمو بردارم حالا شما خودتونم بگردید و واسه خودتون رمان پیدا کنید . بدون اینکه منتظر جوابی باشه به سمت قفسه شماره ۷ رفت . یک یا دو ساعتی تو کتابخونه بودیم بعد از انتخاب کتاب و وارد شدن به سایت به طرف خونه ها حرکت کردیم . من دم در خونه مون پیاده شدم و اونها هم بعد خداحافظی رفتند . در حیاط رو باز کردم و وارد حیاط شدم .....
رمان عشـق بی پایان دو ماه از دوست شدنم با ستایش شون و رفتن به کلاس زبان می‌گذشت، انقدر با هم دوستای خوبی شده بودیم که هر چی راز داشتیم بهم گفتیم . به در خونه رسیدم ، زیپ کوچیک کیفم رو باز کردم و کلید در رو برداشتم ، در حیاط رو باز کردم و رفتم تو. در خونه رو باز کردم داخل شدم . صدایی بلند شبیه به دعوا از توی پذیرایی میومد . به سمت پذیرایی دویدم و از چیزی که دیدم کاملا تعجب کردم ، مامان و بابا داشتند سر موضوعی با هم بحث میکردند. من تا الان ندیده بودم که مامان و بابام با هم بحث کنند، دوست نداشتم فالگوش وایسم ولی میخواستم بدونم موضوع چیه ؟ _ سعید جان ۵ سال از اون روز گذشته چرا قبول نمیکنی که با برادرت آشتی کنی آخه ؟ کی ؟ کدوم عموم ؟ ۵ سال پیش ، امممم فکر کنم مال همون روزیه که برای جشنی که طرف مامان گرفته بود و نرفتم . _ شبنم ... تو که بهتر از همه میدونی چرا من باهاش آشتی نمیکنم ، بعدشم چی شده که تو امروز گیر دادی با داداشت آشتی کن هوم؟ _ سعید من فقط خوبی تو رو می‌خوام همین _ خوبی منو نخواه فهمیدی ، دیگه هم در این باره چیزی نگو بابا اینو گفت از کنار من رد شد و رفت بیرون . مامان روی مبل نشست و اشکاش روی صورتش جاری شد. رفتم و کنارش نشستم . _ مامان ؟ مامان گریش شدید تر شد _ مامانی قریونت بشم چرا گریه می‌کنی ؟ مامان تو یه لحظه بغلم کرد ، در حدی خودمم تو شک موندم ، از کی بود دلتنگ این بغل بودم ، منم محکم بغلش کردم. گریه خودم هم در اومد ، مغذم قفل کرده بود و فقط قلبم دستور میداد ، بغلش بودم انقدر بوسش کردم که تلافی این ۵ سال رو درآوردم. از بغلش بیرون اومدم و اشک های روی صورتش رو پاک کردم . _ مامانی مگه بابا با کدوم عموم قهره ؟ _ ۵ سال پیش رو یادته همون روزی که چادر سر کردی و میخواستیم بریم خونه خاله مرجان ؟ _ آره یادمه ولی چه ربطی به عمو ها داره ؟ _ اون روز که تو خونه موندی ما داشتیم می‌رفتیم خونه خاله ولی تو راه گوشی بابا زنگ خورد عمو مسعود زنگ زد گفت که بریم خونه بابابزرگت .من هم زنگ زدم خونه خاله گفتم برای سعید کار پیش اومده نمیایم . رفتیم خونه بابابزرگ سه تا عمو هات هم بودن ، من رفتم داخل خونه فقط بابابزرگ و بابا و عمو ها بودن . بعد از فکر کنم ۱۰ دقیقه صدای شکستن چیزی از بیرون اومد با زنعمو ها اومدیم بیرون که دیدیم بابا و عمو مسعودت دعوا کردن ، سر چی نمیدونم. بابا سریع به من گفت بریم خودشم به طرف ماشین رفت، دیگه این بود که نه عمو مسعودت کوتاه میاد و نه بابات . یعنی چی می‌تونه شده باشه ؟ _ پاشو برو لباسات رو عوض کن _ چشم مامان کیفم رو از روی مبل برداشتم و به طرف اتاقم رفتم. گوشی رو از توی کیفم برداشتم و روی تخت گذاشتم وکیفم رو تو کمد گذاشتم و لباس تو خونه ای راحت برداشتم . لباسام رو عوض کردم و روی تخت نشستم. گیج شده بودم . با صدای گوشیم از فکر بیرون اومدم . شماره ناشناس بود ، جواب دادم شاید از کلاس زبانی چیزی باشه _ الو ......