#رمان
رمان عشـق بی پایان
#پارت4
رفتیم داخل، واقعا بستنی فروشیِ شیکی بود، دکور کرم و قهوه ای سوخته بود که خیلی زیبا کرده بودش .
به سمت یه میز سه نفره رفتیم و روی صندلی ها نشستیم. چیزی نگذشته بود که گارسون به طرف میز ما اومد
_ بفرمایید چطور بستنی میل دارید ؟
نیایش بعد از چند ثانیه گفت :
_من بستنی لیوانیِ کاکائویی میخوام
گارسون توی برگه ای که تو دستش بود نوشت بعد به ستایش نگاه کرد که اونم گفت :
_من هم بستنی لیوانیِ تَمِشکی میخوام
گارسون اون رو هم یادداشت کرد، نوبت من رسید که گفتم:
_برای من هم بستنی لیوانیِ کاکائویی بیارید بی زحمت
گارسون این رو هم نوشت و رفت .
نیایش یه دفعه با هیجان و ذوق گفت :
_بفرما ستایش خانوم ریحانه هم مثل من بستنی کاکائویی دوست داره ، من آخه موندم
چی تو اون تمشک هست که تو دوست داری؟
بفرما ستایش رو انقدر بلند گفت که نفراتی که اونجا بودن به طرف ما برگشتند . آروم جوری که دردش نگیره به بازوش زدم و گفتم:
_ یواش تر دختر چخبرته ! همه برگشتن به ما نگاه میکنن
ستایش هم یکی از اون طرف دستش زد و
گفت:
_ اولا تو که میدونی من به کاکائو آلرژی دارم و دوما هم اصلا کاکائو دوست ندارم سوما هم هزار بار بهت گفتم وقتی میخوای چیزی رو باز
ذوق بگی یواش تر بگو
نیایش بعد از کمی آخ و اوخ گفت:
_ مگه من کیسه بوکسم که دوتاتون گیر دادین به من اَه ، خیلی خب باشه آبجی ای که ۵ دقیقه از من بزرگتری چشممم
سه تامون خیلی آروم خندیدیم . امروز خیلی داشت بهم خوش میگذشت چند وقتی بود که انقدر نخندیده بودم .
گارسون سفارش ها رو آورد و ما هم شروع به خوردن کردیم .
نیایش در حالی که قاشق دومش رو توی دَهانش میگذاشت گفت :
_ خب حالا تعریف کن ببینم
_ چی رو ؟
_ همونی که گفتی قضیه اش مُفَصَله دیگه
ستایش آروم زد به بازوش و گفت:
_ عه دختره ی فضول ، شاید دوست نداره بگه
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ نه اینطور نیست یعنی اولش که با هم دوست شدیم و تو ازم پرسیدی نمیخواستم چیزی بگم ولی تو این چند ساعت که با هم بودیم فهمیدم آدمای خوبی هستین و راز نگه دارین؟
نیایش گفت :
_ بفرما ستایش خانوم دیدی ؟ خب حالا از کجا فهمیدی که ما راز نگه دار و خوبیم ؟
_ همون اول که باهام گرم گرفتین منم خودمو تو جمع شما راحت احساس کردم . همیشه دلم میخواست یکی باشه بشینه به همه حرفام گوش بده و حتی همه راز هامو بهش بگم ولی هیچوقت کسی نبود .
همه باهام سرد رفتار میکردند و بخاطر عقایدم مسخره ام میکردند برای همین هم من همیشه تنها بودم ولی امروز تو این چند ساعت فهمیدم معنی داشت دوست خوب چیه .
مهربونی و ذوق رو میشد تو ی صورت جفتشون دید .
بعد از چند لحظه که داشتیم به هم نگاه میکردیم نیایش به نگاه کردن به هم پایان داد و پرسید :
_ حالا ما رو اون دوست خوبی میبینی که همه راز هات رو بگی ؟
سری به نشونه مثبت تکون دادم . از جوابی که داده بودم کاملا راضی بودم . ایندفعه ستایش بود که گفت :
_خیلی خب از همین الان ما سه نفر میشیم خواهر و همراه و هم رازِ همدیگه قبوله ؟
اشک توی چشمام جمع شد . سه تا با هم گفتیم قبوله . ستایش بعد از قبوله گفتنمون گفت :
_ خب ریحانه جون به جمع ما خوش اومدی . حالا ما رو قابل میدونی که راز هات رو بگی ؟
_اوهومم
نیایش گفت :
_ ما هم از این به بعد راز هامون رو به تو میگیم خوبه ؟
_ خوبه
خوشحالی رو میشد تو صورت هر سه مون دید . شروع کردم به تعریف کردن .....