eitaa logo
❣️ عشق❣️
6.1هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
815 ویدیو
9 فایل
ناشنوا باش وقتی کهـ به آرزوهای قشنگت میگن محاله🦋  ️ تبلیغات بانو https://eitaa.com/joinchat/3588424045C082c0e014c
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان عشـق بی پایان رفتیم داخل، واقعا بستنی فروشیِ شیکی بود، دکور کرم و قهوه ای سوخته بود که خیلی زیبا کرده بودش . به سمت یه میز سه نفره رفتیم و روی صندلی ها نشستیم. چیزی نگذشته بود که گارسون به طرف میز ما اومد _ بفرمایید چطور بستنی میل دارید ؟ نیایش بعد از چند ثانیه گفت : _من بستنی لیوانیِ کاکائویی می‌خوام گارسون توی برگه ای که تو دستش بود نوشت بعد به ستایش نگاه کرد که اونم گفت : _من هم بستنی لیوانیِ تَمِشکی می‌خوام گارسون اون رو هم یادداشت کرد، نوبت من رسید که گفتم: _برای من هم بستنی لیوانیِ کاکائویی بیارید بی زحمت گارسون این رو هم نوشت و رفت . نیایش یه دفعه با هیجان و ذوق گفت : _بفرما ستایش خانوم ریحانه هم مثل من بستنی کاکائویی دوست داره ، من آخه موندم چی تو اون تمشک هست که تو دوست داری؟ بفرما ستایش رو انقدر بلند گفت که نفراتی که اونجا بودن به طرف ما برگشتند . آروم جوری که دردش نگیره به بازوش زدم و گفتم: _ یواش تر دختر چخبرته ! همه برگشتن به ما نگاه میکنن ستایش هم یکی از اون طرف دستش زد و گفت: _ اولا تو که میدونی من به کاکائو آلرژی دارم و دوما هم اصلا کاکائو دوست ندارم سوما هم هزار بار بهت گفتم وقتی میخوای چیزی رو باز ذوق بگی یواش تر بگو نیایش بعد از کمی آخ و اوخ گفت: _ مگه من کیسه بوکسم که دوتاتون گیر دادین به من اَه ، خیلی خب باشه آبجی ای که ۵ دقیقه از من بزرگتری چشممم سه تامون خیلی آروم خندیدیم . امروز خیلی داشت بهم خوش می‌گذشت چند وقتی بود که انقدر نخندیده بودم . گارسون سفارش ها رو آورد و ما هم شروع به خوردن کردیم . نیایش در حالی که قاشق دومش رو توی دَهانش می‌گذاشت گفت : _ خب حالا تعریف کن ببینم _ چی رو ؟ _ همونی که گفتی قضیه اش مُفَصَله دیگه ستایش آروم زد به بازوش و گفت: _ عه دختره ی فضول ، شاید دوست نداره بگه سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: _ نه اینطور نیست یعنی اولش که با هم دوست شدیم و تو ازم پرسیدی نمی‌خواستم چیزی بگم ولی تو این چند ساعت که با هم بودیم فهمیدم آدمای خوبی هستین و راز نگه دارین؟ نیایش گفت : _ بفرما ستایش خانوم دیدی ؟ خب حالا از کجا فهمیدی که ما راز نگه دار و خوبیم ؟ _ همون اول که باهام گرم گرفتین منم خودمو تو جمع شما راحت احساس کردم . همیشه دلم میخواست یکی باشه بشینه به همه حرفام گوش بده و حتی همه راز هامو بهش بگم ولی هیچوقت کسی نبود . همه باهام سرد رفتار میکردند و بخاطر عقایدم مسخره ام میکردند برای همین هم من همیشه تنها بودم ولی امروز تو این چند ساعت فهمیدم معنی داشت دوست خوب چیه . مهربونی و ذوق رو میشد تو ی صورت جفتشون دید . بعد از چند لحظه که داشتیم به هم نگاه میکردیم نیایش به نگاه کردن به هم پایان داد و پرسید : _ حالا ما رو اون دوست خوبی میبینی که همه راز هات رو بگی ؟ سری به نشونه مثبت تکون دادم . از جوابی که داده بودم کاملا راضی بودم . ایندفعه ستایش بود که گفت : _خیلی خب از همین الان ما سه نفر میشیم خواهر و همراه و هم رازِ همدیگه قبوله ؟ اشک توی چشمام جمع شد . سه تا با هم گفتیم قبوله . ستایش بعد از قبوله گفتنمون گفت : _ خب ریحانه جون به جمع ما خوش اومدی . حالا ما رو قابل میدونی که راز هات رو بگی ؟ _اوهومم نیایش گفت : _ ما هم از این به بعد راز هامون رو به تو میگیم خوبه ؟ _ خوبه خوشحالی رو میشد تو صورت هر سه مون دید . شروع کردم به تعریف کردن .....