eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
291 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
مـــــدینه شـــد گـُل یاسَت کجا نیلوفری کدامین کوچه دارد داغ مـرگ مادری مـــــدینه در کــــجاست، مــزار فاطمه کـــجا گــــشـته خـــزان، بـهار فاطمه 『
نمیدانم چـــرا در ذهن کســے نمیگنجد کــہ تــو معشـــوقـــہ اے دارے بہ نام چــ❤️ــادر 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 وقتی این ها را می گفتم نمی پرسید چرا این کار را کرد؟ می گفتم مادرم خیانت کرده باز نمی پرسید درد مادرت چه بود که زندگی خود و بچه هایش را به تباهی کشید؟ چه جوابش را می دادم وقتی هم پول داشت و هم زندگی پر از رفاه و هم اول زندگی پدرم از محبت براش کم نمی ذاشت... بعد خانه ی مان شد میدان جنگ و کلکل هایشان.... -ناراحتت کردم؟ من قسم خورده بودم مرور نکنم این خاطرات لعنتی را و باز هم به سراغم آمد. می دانستم نمی توانم در هوای تهران نفس بکشم و خاطرات را بکشم. -ببخشید. به سمتش رفتم که باز هم نگاهش شرمنده اش را به من انداخت. دست هایش را به هم قفل کرده بود و طوری مظلوم نگاه می کرد که آدم اصلا دلش نمی آمد که دلخور باشد. -مهم نیست. -مهمه که دو کوچه از خونه رد کردیم و اصلا حواست نیست. با تعجب به اطراف نگاه کردم. از آیینه نگاه به عقب انداختم و با دیدن تابلو ها نفس کلافه ای کشیدم. آن زندگی حتی خاطراتش هم نحس بود، حتی یاد آوریش هم تباهی داشت، حتی... دیگر نباید حتی نامی هم از زندگی گذشته ام می آوردم. دنبال بلواری گشتم تا دور بزنم که صدای آرامش آن قدر مرا مجذوب خودش کرد که انگار تمام درد هایم را فراموش کردم. انگار براش خودش حرف می زد اما تمام بدن من گوش شده بودند برای شنیدنشان. -تو گذشته ی هر کس یه لکه ی سیاهه، شاید سیاهی تو بیشتر از سیاهی من باشه اما... سفیدی آینده ی من سفید تر از تو نیست. آینده سیاه نبود، که اگر بود من الان این پسر قوی نمی ماندم که آتش زندگی اش را خاموش کرد و شد یکی از اساتید برتر دانشگاه آمریکا. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 من هم سکوت کردم و دیگر حرفی نزدم، حرف او به جای تمام حرف ها آمده بود، انگار مهر خاموشی زد بر مرور گذشته و راه را هموار کرد برای آینده ای که این بار هیچ برنامه ای برایش نداشتم. می خواستم به دست خدا بسپارمش تا هر طور که می خواهد راه بیندازتش و واقعا هم که چه خوب تا این جا را پیش برده بود، دیگر بهتر از همراهی با این دختر شیرین هم مگر داشتیم؟ به سمت خانه برگشتم که ماشین ارش را کنار در دیدم. چه خوب بود که نجلا خودش آرامم کرده بود. نمی خواستم با حالی عصبی همدم شوم برای رفیقی که ناگفته همه جا همراهی ام می کرد. با سر اشاره ای به او کردم و وارد پارکینگ شدم. -انگار می خواستی بری جایی، مزاحمتت شدم. او مزاحم بود؟ این گربه ی کوچولو به هر چه شبیه بود به جز مزاحم. ماشین را خاموش کردم و پلاستیک داروهایش را به سمتش گرفتم. -لطفا سر وقت همه رو بخور، نمی خوام دیگه بی احتیاطی کنی. -چشم. گوشه ی لبم کمی کج شد، این طور که چشم می گفت خیالم از تمام کارهایش راحت می شد. -بازم ممنون. -این قدر از این لفظ ممنون و مزاحم و اینا استفاده نکن دختر. -بدت میاد؟ -به چهره ات نمیاد. سرش را زیر انداخت و خندید. خب به این چهره ی شیطون این همه با ادب بودن نمی امد، یک طور حرف میزد که مطئمن بودم اعتماد به نفسش جای بدی ضربه خورده است و باید ترمیم شود. ای کاش من آن آدمی باشم که می توانستم کمکش کنم. -پس تا بعد. دستی تکان داد و از ماشین پیاده شد. نفس آسوده ای کشیدم. امیدوار بودم زودتر خوب شود، این صدای دورگه اش بدجور عذابم می داد. جذاب ترش می کرد ام خیال این که درد می کشد ازار دهنده بود. از ماشین پیاده شدم و به سمت خروجی رفتم. ماندم چطور باید با آن شلوغی که هیچ آشنایی در آن نداشتم سر کنم. فقط ای کاش زودتر تمام شود. در ماشین را باز کردم و سوار ماشینش شدم که از همان اول کار نگاه پر از شیطنتش را به من دوخت. -اون وقت دوتایی کجا بودین؟ -علیک سلام اقا ارش. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگن مشکے رنگ عشقهـ💚 پس ما چادریا همهــ عاشقیمـ💗 عاشق ارث زهرا(س)😍 ❤ 『
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『
🌱 موهاے طلایے و✨ لاڪ هاے هفٺ رنگ💅 من✋🏻 امّا☝️🏻در این معرڪه هیچ چیز را با چادرم•♡• عوض نمے ڪنم !🙆🏻‍♀ 『
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 | 🌸 . . .📸✨. . . 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 ابروهایش را با شیطنت بالا انداخت و کی ذهن خراب این پسر خوب می شد؟ حتی وقت هایی که حالش خراب هم بود این طور منحرف بازی در می آورد. مگر نمی شد بدون چشم داشتی به یک دختر کمک کرد؟ -سلام اقا امیر. اشاره ای به جلو کردم و قبل از این که باز هم چرت و پرت گویی هایش را شروع کند گفتم: -راه بیفت. ماشین را روشن کرد اما مگر راه افتادن دوایی می شد برای زبان بی کنترل او؟ -دو نفری کجا رفته بودین؟ -جای خوبی نرفتیم مسلما. -معمولا دختر و پسر با هم جای خوب میرن. -معمولا اون دختر و پسر با هم نسبتی دارند. -شما ندارین؟ -نه. -باشه آقا امیر، باشه... الان مخفی کنی دو روز دیگه که می فهمیم. نفس کلافه ای کشیدم و دیگر ادامه نمی دادم. حتی فکر حرف هایی که آرش هم می زد درست نبود. او چه می دانست تنهایی و پناه نداشتن یک دختر یعنی چی؟ او چه می دانست ضعیف بودن یک دختر یعنی چه؟ او چه می دانست دختری مثل نجلا درد داشته باشد یعنی چه؟ او دیوانه بازی های نجلا را ندیده بود که مجبور به همراهی با او بشود که. -قرار بود تو حرف بزنی. -من؟ -اره. -مهم نیست، الان حالم خوبه. نگاهش کردم. خوب نبود، ابروهایش را در هم فرو کرده بود و به جلو نگاه می کرد. برای آرش جدی بودن یعنی خوب نبودن، حرف نزدن یعنی خوب نبودن، نخندیدن یعنی اوج خوب نبودن. -مادرت بهتر شد؟ پوزخندی زد و من فشار دست هایش را موقع عوض کردن دنده دیدم. -دکترا میگن هر روز داره بدتر می شه. -امیدت رو از دست نده. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃