دانشجوی مغرور استاد پارت 550 تا 551.pdf
47.8K
#پارت_جدید
پارت 550 و 551 رمان #دانشجوی_مغرور_استاد
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_149
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
ابروهایش را با شیطنت بالا انداخت و کی ذهن خراب این پسر خوب می شد؟ حتی وقت هایی که حالش خراب هم بود این طور منحرف بازی در می آورد. مگر نمی شد بدون چشم داشتی به یک دختر کمک کرد؟
-سلام اقا امیر.
اشاره ای به جلو کردم و قبل از این که باز هم چرت و پرت گویی هایش را شروع کند گفتم:
-راه بیفت.
ماشین را روشن کرد اما مگر راه افتادن دوایی می شد برای زبان بی کنترل او؟
-دو نفری کجا رفته بودین؟
-جای خوبی نرفتیم مسلما.
-معمولا دختر و پسر با هم جای خوب میرن.
-معمولا اون دختر و پسر با هم نسبتی دارند.
-شما ندارین؟
-نه.
-باشه آقا امیر، باشه... الان مخفی کنی دو روز دیگه که می فهمیم.
نفس کلافه ای کشیدم و دیگر ادامه نمی دادم. حتی فکر حرف هایی که آرش هم می زد درست نبود. او چه می دانست تنهایی و پناه نداشتن یک دختر یعنی چی؟ او چه می دانست ضعیف بودن یک دختر یعنی چه؟ او چه می دانست دختری مثل نجلا درد داشته باشد یعنی چه؟ او دیوانه بازی های نجلا را ندیده بود که مجبور به همراهی با او بشود که.
-قرار بود تو حرف بزنی.
-من؟
-اره.
-مهم نیست، الان حالم خوبه.
نگاهش کردم. خوب نبود، ابروهایش را در هم فرو کرده بود و به جلو نگاه می کرد. برای آرش جدی بودن یعنی خوب نبودن، حرف نزدن یعنی خوب نبودن، نخندیدن یعنی اوج خوب نبودن.
-مادرت بهتر شد؟
پوزخندی زد و من فشار دست هایش را موقع عوض کردن دنده دیدم.
-دکترا میگن هر روز داره بدتر می شه.
-امیدت رو از دست نده.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
پر میکنم عالمو از عشق چادرم..💞
چادرم یه مدل زندگیه... به همه ثابت میکنم این چادر بال پرواز منه 💞
『 #دختران_چادری 』
بانو..
چـــــادری که شدی..
مرامت هم چادری باشد
چادر که گذاشتی
وظایفت بیشترمیشود
گرچه من می گویم عشق❤ است
ولے
مراقب
چشم هایت
صدایت
قدم هایت
باش
باید پاک بمانی😉
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_150
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
-کدوم امید آخه امیر پاشا، میگن تا این جا هم خیلی دووم اورده سر پاست.
-اگه تا این جا تونسته از این به بعد هم میتونه.
به سمت من برگشت و من نخواستم ببینم بالا و پایین شدن سیب گلویش را، به آرش هیچ وقت بغض کردن نمی آمد.
-تو به معجزه اعتقاد داری؟
-به خلقش آره.
-خب من که نمی تونم داروش رو خلق کنم.
-پس به خود معجزه اعتقاد داشته باش.
سرش را تکان داد و به رو به رو خیره شد. من اعتقاد نداشتم، به این معجزه ای که او دم می زد اعتقاد نداشتم. اگر قرار بود چیزی مادرش را سر پا نگه دارد آن روحیه بود و امید، اگر با این معجزه و نذری ها امید می گرفت، پس بهتر بود او اعتقاد داشته باشد.
-از طرفی نمی دونم پانته آ رو چی کار کنم.
-با مادرت حرف بزن و بگو که نمی خوایش.
-ذوقش موقع حرف زدن از عروسی من و پانته آ رو دیدی؟
-آینده ی خرابت با او دختر و افسوس اون موقعش رو دارم می بینم.
-اون موقع که نیست.
-مگه به معجزه اعتقاد نداشتی؟
سرش را تکان داد و دوباره سکوت. او نمی توانست برای خواسته ی مادرش تن به این ازدواج بدهد، او نمی توانست همین طور آینده اش را دستخوش یک خاله بازی کند. اصلا مادر او بالاتر از خوشبختی اش مگر چیزی می خواست؟... او با پانته آ نمی توانست خوشبخت شود وقتی برای ازدواج نکردن با او این طور دست و پا می زند.
-امیر پاشا.
-بله.
-ای کاش زودتر می زدی یکی رو درب و داغون می کردی برمی گشتیم تهران.
به سمتش برگشتم و نگاهش کردم. این پسر پاک عقلش را از دست داده بود. او هم نگاهم کرد و از حرفش زد زیر خنده. پوزخندی هم کنار لب های من جای گرفت. اگر این همه دلتنگ مادرش بود که دیگر بهانه نمی خواست، می توانست به راحتی برگردد و این جا بماند، اما پس من چی؟... اگر او می رفت من به کدام وکیل می توانستم اطمینان بکنم؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
منملکههستمآرےخداےمهربانم
مراملکهآفریدوچادرمتاج
بندگےامرابرسرمنهاد
ومرافرمانرواےچشمان
آدمیانمنصوبکردچراکهمنتعیین
میکنمچهکسے
لایقدیدنزیباییهایمباشد
『 #دختران_چادری 』
چــٰادُرَٺرا
ڪہ بہ ســر ڪردے😌
دلــم هُــرّے ریخـٺ☘
چقــدر خصلـت "زهـرایی"😍
ٺو ڪامل شـد.
『 #دختران_چادری 』