🍃#حضرت_زهرا سلام الله علیها:
🌹هر كه عبادت خالصانه خود را به درگاه خدا ببرد ، خداوند عز و جل بهترين چيزى را كه به صلاح اوست برايش فرو میفرستد...🌹
📚 #تنبيه_الخواطر : ۲/۱۰۸
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_186
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
به سمت کابینت رفتم، دیگر جای ظرف های او را بهتر از خانه ی خودم بلد بودم. لیوانی را برداشتم.
-باید قرصت رو بخوری اول.
نفس کلافه ای کشید و به سمت جعبه ی قرص هایش رفت. لیوان را از اب میوه پر کردم و به سمتش گرفتم.
-امیدوارم معده ات خالی نباشه.
-تقریبا هست.
شماتت بار نگاهش کردم. این همه مدت گرسنه بود و به روی خودش نمی اورد.
_این طور نگاهم نکن. خوبه خودت هم صبحانه نخوردی هنوز.
-من مریضم؟
-تقصیر من چیه که تو زیادی سنگی؟ اون شب تو هم زیر بارون بودی، تازه من ژاکت داشتم و تو نداشتی، اون وقت من شدم این طوری، تو از همیشه هم سر حال تری، اه.
به قیافه ی جمع شده اش خندیدم. خیال می کردم به او حسادت هم خیلی می آمد. مثلا او ترکیبی بود از تمام احساسات خوب و بد.
-اول یه چیز کوچیک بخور بعد این قرص رو.
سرش را تکان داد و به سمت یخچال رفت. من سال ها بود این ها را می دانستم اما کسی نبود که بخواهم برایش بگویم و غر هایش را بشنوم. اصلا غر زدن های او هم نعمتی بود.
تکه ای کیک برداشت و خورد. این نیم ساعت هم زودتر از این که خیالش را می کردم سپری شد. همیشه همین بود، ثانیه ها وقت خوشی انگار قصد سبقت گرفتن از هم را می کردند و با سرعت می رفتند.
اصلا آدم دلش می خواست هر ثانیه برای هزار سال بگذرد، دلش می خواست ثانیه ثانیه راا تبدیل به فیلم کند و روزی هزار بار مرورش کند اما... حیف که ثانیه ها از خوشی فراری بودند و فقط می خواستند که بگذرند و بروند.
کاسه ی سوپ را روی میز گذاشت و با هیجان به آن چشم دوخت. ذوق خاصی ته نگاهش بود که من را هم سر حال می کرد.
-باورم نمیشه بالاخره خودم غذا پختم.
من هم باورم نمیشد این دختر کوچولو غذا پختن هم بلد باشد.
-البته با کمک تو.
-من هم باورم نمیشه.
هر دویمان زدیم زیر خنده و من امیدوار بودم از این دوتا آشپز نابلد چیز قابل خوردنی در بیاید. هر دویمان حسابی گرسنه بودیم و فقط صابون این غذا را به دلمان زده بودیم. سوپ با طعم نجلا... چه شود!
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
بـــارانعــــ❤ـشــق
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 #part_186 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم
عزیزان تازه وارد خوش آمدید بنر های تبلیغاتی واقعی هستن یا داخل کانال قرار گرفتن یا از اینده نزدیک هستن 😘
پارت گذاری هم منظم هست هر روز 2/3 پارت گاهی هم بیشتر 😁❤️
هیجان رمان بالا هست پس پا به پای من بخونید و بهم انرژی بدید 🌹
💕 امام صادق (ع):
❤ هر یک از شيعيان ما كه گرفتار شود و #شکیبایی ورزد، اجر هزار شهید دارد.
📚 التمحيص: ۵۹/۱۲۵ 🍃
『 #دختران_چادری 』
☀️پیامبر گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) :
💐 بر من بسیار صلوات بفرستید که صلوات بر من نوری در قبر، نوری در پل صراط و نوری در بهشت خواهد بود.
📚بحار الانوار، ج۷۹، ص۶۴
『 #دختران_چادری 』
🍃پیامبر ص 🍃
🌸دعاي پدر براي فرزندش مانند دعاي پيغمبر براي امت خويش است.
🌸دعای پدر از حجاب می گذرد و ديگر مانعي بر سر راه خود ندارد. یعنی اگر پدر برای فرزندش دعا کند، اين دعا بدون حجاب خواهد بود و از تمام حجاب ها مي گذرد.
『 #دختران_چادری 』
🌸پیامبر ص🌸
🍃روشنی این دلها با یاد خدا و تلاوت قرآن است
🍃تا زمانى كه قرآن تو را از گناهان باز مى دارد، قرآن بخوان؛ زيرا اگر تو را باز نداشت [در حقيقت] آن را نخوانده اى.
(شرح نهج البلاغة: 10/23)
『 #دختران_چادری 』
امیرالمؤمنین علیه السلام:
در فریب آرزوها، عمرها به پایان می رسد
غررالحکم، حدیث 6471
『 #دختران_چادری 』
امام على عليه السلام:
زن، گُل است، نه پيشكار. پس در همه حال ، با او مدارا كن، و با وى، به خوبى همنشينى نما تا زندگى ات باصفا شود.
من لا يحضره الفقيه، ج ۳، ص ۵۵۶
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_187
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
دستش را به سمتم دراز کرد. با تعجب نگاهش کردم که اشاره ای به بشقابم کرد. او می خواست برایم غذا بریزد؟
خب زیادی مهربان نبود و این زیادی بودنش دلم را نمی زد؟
بشقاب را به سمتش گرفتم که برایم پر از غذا کرد، بعد هم ظرف خودش را.
همین طور به هم نگاه می کردیم. من نمی خواستم حتی یک لحظه هم از ناز نگاهش را از دست بدهم و او نمی دانم.
-می ترسم.
-از چی؟
-این که بخورمش.
پوزخندی زدم، من که مطمئن بودم حسابی دوستش دارم. یک قاشق را به دهانم بردم که مزه ی شورش زیر زبانم چرخید، اما باز هم خوشمزه بود... چه بی نمک، چه با نمک باز هم زیر زبان حسبی می چربید.
قاشق دیگری را برداشتم، این ثمره ی اولین همکاری من و نجلا بود و ای کاش این طعم را هم می شد ضبط کرد. اصلا ای کاش زمان نقطه ی برگشت داشت و هر وقت دلت میگرفت سفر می کردی به این جا.
من را که دید خیالش راحت شد و قاشقی به دهانش برد که قیافه اش جمع شد. مزه ی شور به دهان او نمی چسبید، او که خودش را داشت، دیگر چه نیازی بود که تمام بد ها را خوب تعبیر کند؟
-این چرا این قدر شوره امیرپاشا.
و من بیخیال شوری قاشق دیگری برداشتم، نمک مگر بد بود؟ می آمد و مانند نجلا به همه چیز طعم و مزه می داد و تمام.
بشقابش را عقب کشید و قیافه اش را جمع کرد.
قاشقم را در بشقاب رها کردم، سوپ برای او و حال مریضش بود و... حق داشت که نخواهد بخورد.
-من که نمک زیاد نریختم.
ابروهایم را بالا انداختم و لب های آویزانش نگاه کردم.
-مگه تو هم نمک ریختی؟
چشم های او هم مانند من گرد شد و راست می گفتند آشپز که دوتا بشه غذا یا شور میشه یا بی نمک؟
-مگه تو هم ریختی؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_188
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
سرم را تکان دادم، باز هم همین طور نگاهم کرد که یک مرتبه زد زیر خنده و من... مگر می شد او بخندد و من نخندم؟
-وای امیر پاشا.
خنده دار بود؟ نمی دانستم اما من می خندیدم چون خنده های او خنده دار بود.
موبایلم را از جیب در آوردم، نمی توانستم بگذارم حالا که این همه زحمت کشیده است سوپ را نخورد. من می خواستم تا انتهای این سوپ را خودم به تنهایی بخورم اما برای او باید سفارش می دادم.
شماره را گرفتم که صدای اعتراضش بلند شد.
-چیکار می کنی؟
-می خوام برات سوپ سفارش بدم.
کمی خودش را روی میز خم کرد و موبایل را از دستم کشید. مات و مبهوت نگاهش کردم که موبایل را کنار بشقابش گذاشت، بشقاب را به خودش نزدیک تر کرد و مشغول خوردنش شد.
-یک درصد فکر کن من بگذرم از این سوپ.
-ولی شوره.
شانه ای بالا انداخت و قاشقش را پر کرد.
-برای تو هم شوره، اما میخوری.
و من زبانم نچرخید که بگویم من میخورم چون دست های تو آن را درست کرده است، من میخورم چون با طعم تو بوده است، من میخورم چون می خواستم به خودم اثبات کنم او به همان اندازه که یک کوچولوی دوست داشتنی است یک کدبانوی دلربا هم هست.
من هم قاشقم را پر کردم و بیخیال تمام مزه های شور جهان سوپ را خوردیم و هیچ گاه فکر نمی کردم سوپ شور تا این قدر خوشمزه باشد!
_یک هفته بعد_
با پایم روی زمین ضرب می گرفتم و منتظر ماندم تا نجلا بیاید، از امروز باید برای پیدا کردن خانواده اش می گذاشتیم و من نمی دانستم باید دعا کنم زودتر خانواده اش پیدا شود یا نه... اصلا من که دعا کردن بلد نبودم؟
شانه ای بالا انداختم. نامردی بود اما می خواستم حالا حالا خانواده اش پیدا نشود، دلم می خواست این روزهای با او بودن بیشتر و بیشتر شود.
خودخواهی بود اما من می خواستم در کنار نجلا تبدیل به خودخواه ترین آدم دنیا شوم، چه ایرادی داشت؟
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃