eitaa logo
بـــاران‌عــــ❤ـشــق
32.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
294 ویدیو
182 فایل
﷽ وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ. کپی حرام پیگرد قانونی و الهی دارد. تبلیغات 👇 @gostarde_nn
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ❁❁ ‌┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ °•|🤓|•° 🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 وقتی چشم های گربه ای اش این طور گرد می شد و به من خیره می شد می خواستم جلو بروم و او را محکم به خودم بفشرم. آن قدر محکم که در من حل شود. که نقش چشم هایش می شد قاب نگاهم و آن وقت دیگر من چیزی را نمی دیدم. اگر چشم های او پشت پلک هایم نقش می بست من دیگر چیزی نمی خواستم، اصلا می خواستم کوچکترین آدم این شهر شوم. -کجا؟ -مادر آرش شام دعوت کرده. -خب تو رو دعوت کرده، به من چه؟ -دوتاییمون رو دعوت کرده. -من؟ برای چی؟ شانه ای بالا کشیدم. نگفتم برای حسی که داشتی و نگفتم برای این که مادرش این حس ها را خوب می فهمید. آن زن مهربان هم پر از احساسات بود و مگر می شد از ملکه ی احساسات من خوشش نیاید؟ من می دانستم همه از او خوششان می آید و همین من را می ترساند. او فقط باید برای من باشد و من فقط باید او را دوست داشته باشم! خود خواهی بود اما من دلم می خواست خود خواه ترین آدم این شهر باشم. -ولی من خجالت می کشم بیام. و گونه هایش گل انداخت. با خنده نگاهش کردم، دخترک خجالتی وقتی سرخ می شد زیباتر می شد، می دانست و باز هم با خجالت کشیدن هایش دل از من می برد؟ جلو رفتم. چتری هایش که تمام چشم هایش را پوشانده بود را کنار زدم که چشم هایش نمایان شد. مگر می شد دختری این همه سال در آمریکا زندگی کند و باز هم چشم هایش این همه حجب و حیا داشته باشد؟ آدم پاک ایران و آمریکا نداشت، آدم پاک بین آشغال ها هم باز خوش عطر باقی می ماند. -از چی؟ چشم های معصومش را به من دوخته بود. -اون جا همه برام غریبه هستند. -منم غریبه ام؟ قیافه اش از هم باشد و خندید. من هم خندیدم و خیال کردم چرا هیچ کس نمی تواند مانند او بخند؟ مگر می شود دختری این قدر قشنگ لب هایش را باز کند؟ -نه. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 -پس برو آماده شو. -پس قول بده من رو اون تو تنها نذاری. -تنها بذارمت که خودم می میرم بچه. بیشتر خندید. خنده هایش غرق لذت بود و من وقتی میدیدمش انگار خدا تمام دنیا را به من می داد. او از ته دل می خندید و من از خوشحالی می خواستم بال در بیاورم. او که می خندید انگار تمام دنیا را به بازی می گرفت. با آن صورت ناز دخترانه و با صدایی که شده بود ریتم شیرین زندگی ام. -مرسی که هستی. و با سرعت به سمت اتاق خوابش دوید. دستم هنوز در هوا خشک ماند، دقیقا روی جای گونه هایش. دستم را آرام پایین آوردم. من هم خندیدم و سرم را تکان دادم. این دختر آخر دیوانه ام می کرد. مگر می شد دختری این قدر خوب بتواند حالم را خوب کند؟ او کمی فراتر از یک دختر بود. او همان ملکه ی احساساتی بود که می گفتم. صندلی را عقب کشیدم و روی میز نشستم. همین طور به در اتاقش خیره شدم تا از آن بیرون بیاید. هیج وقت هم از این کار خسته نمی شدم، می توانستم ساعت ها همین طور به این اتاق زل بزنم و منتظر بمانم تا فرشته از آن بیرون بیاید. خدا انگار به جای تمام سال های تنهایی ام این فرشته را آفرید تا حالم را کمی بهتر از عالی بکند. نیم ساعتی همین طور منتظر ماندم که بالاخره در باز شد و از اتاق بیرون آمد. مانند همیشه خوشتیپ شده بود. او هر چه خوشگل تر می شد هراس من از دزدیده شدنش بیشتر می شد، او هر چه بیشتر پیش می رفت من بیشتر رگ غیرتم بالا می زد و من او را تماما برای خودم می خواستم. حتی اگر نامش خودخواهی باشد. -من آماده شدم، تو چرا نرفتی لباست رو بپوشی؟ نتوانستم بگویم دلم نیامد تا تو را این طور تنها بگذارم. بی اختیار حرفی به قلبم خطور کرد و از میان هجوم احساساتی که نجلا سرازیر کرده بود لب زدم: -میای لباسم رو انتخاب کنی؟ https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🌻🌱• ان‌شاءالله‌فـرج‌امضا‌میشہ..!✋🏻 ‌┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅ ❁❁ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅ °•|🤓|•° 🍃
°•🌸🍃•° . 🌱 •°بیـراهه‌مۍ‌روم،تـومراسربه‌راھ‌‌کن دورۍتوسٺ‌عـامل‌بیچــارگۍخلــق•° ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ |♥️| ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 🍁رمـــان انلاین نجلا🍃 🍁براساس واقعیت🍃 🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃 چشم هایش برق زدند. دیگر یقین داشتم حرف دل من حرف او هم هست. اصلا قلب من که سخن گفتن بلد نبود، خود او یادش داده بود و مانند او بار آمده بود. ولی هیچ گاه نمی توانست به حد او برسد. گر کی شد آدمی این قدر پر از احساسات باشد؟ -معلومه که میام. خندیدم، لباسی که به سلیقه ی او انتخاب می شد بهترین لباس عمرم می توانست بشود. جلو آمد، روی پنجه ی پاهایش ایستاد و انگشتش را دوباره در چال گونه ام گذاشت. او هم خندید و گمان نمی کردم تمام چال های دنیا هم بتوانند خنده ای به زیبایی خنده ی او ترسیم کنند. صدای خنده های او ریتم دیگری داشت که هیچ نوازنده ای نمی توانست آن را بزند. روی پاهایش ایستاد و دوتایی به سمت خانه ام رفتیم. قبل از آن که خودم حرفی بزنم به اتاق خواب رفت. من هم پشت سرش رفتم و اشاره ای به کمد لباس هایم کردم. در کمد را باز کرد و نگاهی به تک تک لباس ها انداخت. دستش را روی لب هایش گذاشته بود. متفکر بودن هم به این دخترک زیادی می آمد، اصلا هر حالتی به این دخترک زیادی می آمد. دستش را دراز کرد و پیراهن زرشکی را بیرون آورد. -این روشن ترین پیراهنته. و همرنگ مانتوی او. او هم زرشکی پوشیده بود و چه ترکیبی قشنگ تر از هماهنگ کردن من او؟ پیراهن را از درون کمد در آورد و به سمتم آمد. پیراهن را روی بدنم گذاشت و دقیق به چهره ام نگاه کرد. لبخند پر از ذوقی روی چهره اش نشست. -چقدر بهت میاد امیرپاشا، چرا تا به حال نپوشیدی این رو. و من زبانم نچرخید که بگویم به من می آمد چون قرار بود همرنگ تو باشد، چون می خواستم به تمام آدم های این شهر بفهمانم این جانم به جان این دختر وصل است و حتی لباس هایم هم وابسته به او شده اند. -بدو بپوشش. پیراهن را از دستش گرفتم که دوباره به سمت کمد رفت. شلوار کتان مشکی را در آورد و آن را هم به سمتم گرفت. -پوشیدی صدام کن. https://eitaa.com/baran_eshgh/22547 کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃