🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_292
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
وقتی چشم های گربه ای اش این طور گرد می شد و به من خیره می شد می خواستم جلو بروم و او را محکم به خودم بفشرم. آن قدر محکم که در من حل شود. که نقش چشم هایش می شد قاب نگاهم و آن وقت دیگر من چیزی را نمی دیدم. اگر چشم های او پشت پلک هایم نقش می بست من دیگر چیزی نمی خواستم، اصلا می خواستم کوچکترین آدم این شهر شوم.
-کجا؟
-مادر آرش شام دعوت کرده.
-خب تو رو دعوت کرده، به من چه؟
-دوتاییمون رو دعوت کرده.
-من؟ برای چی؟
شانه ای بالا کشیدم. نگفتم برای حسی که داشتی و نگفتم برای این که مادرش این حس ها را خوب می فهمید. آن زن مهربان هم پر از احساسات بود و مگر می شد از ملکه ی احساسات من خوشش نیاید؟
من می دانستم همه از او خوششان می آید و همین من را می ترساند. او فقط باید برای من باشد و من فقط باید او را دوست داشته باشم!
خود خواهی بود اما من دلم می خواست خود خواه ترین آدم این شهر باشم.
-ولی من خجالت می کشم بیام.
و گونه هایش گل انداخت. با خنده نگاهش کردم، دخترک خجالتی وقتی سرخ می شد زیباتر می شد، می دانست و باز هم با خجالت کشیدن هایش دل از من می برد؟
جلو رفتم. چتری هایش که تمام چشم هایش را پوشانده بود را کنار زدم که چشم هایش نمایان شد. مگر می شد دختری این همه سال در آمریکا زندگی کند و باز هم چشم هایش این همه حجب و حیا داشته باشد؟
آدم پاک ایران و آمریکا نداشت، آدم پاک بین آشغال ها هم باز خوش عطر باقی می ماند.
-از چی؟
چشم های معصومش را به من دوخته بود.
-اون جا همه برام غریبه هستند.
-منم غریبه ام؟
قیافه اش از هم باشد و خندید. من هم خندیدم و خیال کردم چرا هیچ کس نمی تواند مانند او بخند؟ مگر می شود دختری این قدر قشنگ لب هایش را باز کند؟
-نه.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃